عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

گمنامترین حس این روزها...

حس عجیبی این بار،بدجوری افکار و قلمم رو قلقلک می ده...حسی که دم رسیدن عید نوروز مخلوط با بوی وایتکس و رایت سراغم می آد و همه جارو برام رنگ خوشبختی می زنه...حسی که اون موقعها،بعد تموم شدن امتحانای خرداد ماه و شروع شدن تابستون داغ زیر پوستم می دوئید...

مشامم لبریزه! لبریز از عطر کاغذهای نوی کتاب فارسی...عطر تراشه های خورد خورد مدادرنگی و بوی پاک کنهای دو رنگ آبی-قرمز که بعضی وختا کثیف پاک می کرد...

خوب که تو خودم و دلم پرسه می زنم و جستجو می کنم:یه دختر بچه رو تو پس زمینه سایه روشن ذهنم می بینم که با موهای دوگوشی بسته شده با گل سر قرمز،پشت میز تحریر چوبیش نشسته و داره تند و تند با مداد قرمزی که یه کمربند سفید پایینش داره،دفتر مشقاشو واسه فردا صبح که شروع مدرسه س،خط کشی می کنه...

از بس مدادو فشار داده،انگشتاش درد می گیره و وقتی کف دستشو باز می کنه،می بینه کف دستش از جوهر رنگی مداد قرمز،گلی شده...

***

صبح زود باد پاییزی با پرده توری اتاقش صورتشو نوازش می کنه...تو جاش می شینه و بعد تندی از تختش می آد پایین و مانتوی آبی نفتیشو می پوشه...مامانش اسمشو سمت راست،بالای مانتوش،با رنگ مشکی آبی گلدوزی کرده...دلهره داره...از اینکه تو کلاس بندی با دوستاش یه جا نیفته! از اینکه امسال معلمشون خانوم اقبال* زاده باشه...آخه می گن خیلی بداخلاقه و مشق زیاد می ده...می گن تو دیکته اگه تشدید نزاری غلط می گیره...

***

_همه نظام بگیرن...دستا کشیده...از جلو نظام...مموپور برو تو صف!چقدر وول می خوری تو!

***

زنگ تفریحه،دخترک با دوستاش که حالا فقط یکیشون تو یه کلاس دیگه افتاده،خیلی شاد،دستای همو گرفتن و تو یه دایره بزرگ وسط حیاط مدرسه ایستادن و یکصدا می خونن:

ما گلیم...ما سنبلیم...ما بچه های بلبلیم...

باز می شیم...بسته می شیم...باز می شیم...بسته می شیم...

اگر به ما آب ندهند،اینجوری می شیم...اونجوری می شیم...

....اینجوری می شیم ...اونجوری می شیم...

و هماهنگ با هم دستاشونو مثل برگ زیر گوشاشون،می زارن و به چپ و راست خم می شن...

***

ساعت 6 بعداز ظهره...دخترک رفته جلوی تلویزیون نشسته و زل زده به صفحه ش تا فیلم برادران شیردل شروع بشه...وقتی چهره جاناتان می آد رو صفحه تلویزیون و با اون صدای طنین انداز و شیکش ،اسکورپان،برادر کوچیکش،رو صدا می زنه،ته دلش غش می ره:وای...چقدر این جاناتان خوشگله...

***

چشمام گرم شده بود...داشت خوابم می برد...تو یه حرکت سریع رمان جدیدمو باز می کنم و لای کاغذاشو بو می کنم...نه!این بو اون بو نیست...همه چی فرق کرده...همه چی...اما چه خوبه که هنوز یادمه کتاب فارسی و ریاضیم چه بویی می دادن...و من چه حالی می شدم وقتی بازشون می کردم...چه خوبه که هنوز یادم مونده شعرای مدرسه رو...چه خوبه که  رنگ آفتاب طلایی پاییز سالهای دور هنوزم که هنوزه تو چشممه...

اگه حسشو دارین برین رو ادامه مطلب...

اینارو یادتون می آد؟؟

کارتونش غم داشت...یه جوری بود...آخه روباهه،یکی از بچه خرگوشا رو خورد و فقط لاستیکی نی نی خرگوشه به جا موند...


سرزمین بندگان...هی کارتونه رو کش می دادنش و هی مام ول کن نبودیم!

سگ و گربه...یه کم لوس بیدن!!

مارکوپولو: چشما و موهاو انحنای بینیشو خیلی دوست داشتم...

محله برو بیا...عاشق حمید جبلی بودم من!آخه خیلی مٌنگل بود!

چوبین...اوخی...

دنیای سوزی...ازین کارتون به بعد من عاشق ساندویچ تخم مرغ و گوجه م...

گالیور...مرد گنده گیس فلرتیشای فسقلی رو ول نمی کرد!!

هادی و هدا...یه کم عروسکاشون بی حال و رمق بودن!مخصوصن صورت مادره!اما به هر حال نوستالژیه دیگه...

ژوپی ژوپیتر

یعنی من مرده اون گوی نورانی بودم که شبا روشن می شد...

خونه مادربزرگه: آخ فدای اون مخمل پررو و کرمو بشم من!

خرگوش و روباه...یه شبیه تام و جری بودن!

بینوایان:من عاشق عروسک کوزت بودم...آخرش لنگه شو با سید از ترکیه خریدم...

بلفی و لیلیبیت: با خودم فکر می کردم بزرگ که شدم،موهامو مثل بلفی بلند و بور می کنم...

بل و سباستین...من نمی دونم این سباستین چه جوری با اون شلوارک کوتاهش تو برف 50 سانتی می دوئید و ذات الریه نمی کرد!!

بارباپاپا...خمیربازی رو از همینا یاد گرفتم...

برادران شیردل...ای جــــــــــــــــــــــــــــــــــان!جاناتان جان!

آفتاب و مهتاب...اون خام خام یادتونه؟نون سوخته می خورد با گوشت خام!

الفی اتکینز...چقدر مظلوم بود این پسر...مادر نداشت حیوونی...

سرندیپیتی:من نفهمیدم آخرش چی شد؟بالاخره کوآنا برگشت پیش ننه باباش یا نه؟

سندباد...این پیلا پیلا چقدر پررو و فضول بود!

شوالیه جوان...چقدر آقا بود این شوالیه...واقعا" شوالیه بود!!

یه غم عمیق داشت این نل...عروسک که درست می کرد،من گریه می کردم...از قیافه نخراشیده داداشه زیاد خوشم نمی اومد!

رامکال:همیشه با خودم همیشه حلاجی می کردم که این استرلینگ و آلیس با هم چه نسبتی می تونن داشته باشن!!

سایمون در سرزمین گچهای نقاشی...صدای گوینده شو بیشتر از خودش دوست داشتم...

و کانگروی بوته زار: اسکیپی...لای لالای لای لای...

با اینکه هر دفه یه قسمت و تکرار می کرد باز چهارچشمی می دیدمش...چقدر اکبر ع*بدی خنگ بود!!

موش کوهستان: یادمه همیشه وقتی جمعه بعدازظهرها نشونش می داد،سر دیدنش اونقدر از ورجه وورجه خسته شده بودم که غش خواب بودم و خٌرخٌرم هوا بود...یه قسمتشو مث آدم ندیدم من!

یاد بچگی ها بخیر...و جای کارتونایی که دیگه نشون نمی دن،سبز!!

نظرات 47 + ارسال نظر
پرستو شنبه 3 مهر 1389 ساعت 09:12 http://www.parast00k.blogsky.com

یادش بخیر!

نازلی شنبه 3 مهر 1389 ساعت 09:32 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
ببخشید که من خیلی وقته سر نزدم.
قشنگ گفتی واقعا هیمنطوره . منم هر سال این موقع که میشه یه حالی میشم. اصلا دلم میخواد دوباره کوچیک بشم دوباره صبح پاشم صبحانه بخورم و با بچه ها برم مدرسه چه روزهای بی دردی بودن یادش به خیر.

هلیا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 09:38

وای یادش به خیر ولی یه سری از کارتونها رو صدا و سیما برای خرید اماده کرده و تو کلوپها میفروشن من دیروز مورچه و مورچه خوار و بازرس رو گرفتم.دوست داری بخر گاهی خیلی می چسبه

آخی...چه پیشنهاد جالبی...

ترلان شنبه 3 مهر 1389 ساعت 09:52 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

از اونجایی که بنده آلزایمر دارم خوب طبیعی هست که یه سری از این کارتونا رو اصلاً یادم نیاد و یه سری رو هم خیــــــــــلی مبهم!!! واقعاً جای تاسفه!!!
من عاشق سرندیپیتی بودم چون جزیره شون خیلی فانتزی و خوشگل بود... همیشه دوس داشتم بزرگ که شدم برم اونجا!!.... دختری به نام نل زمانی پخش می شد که من از نظر روحی خیلی تو وضعیت مناسبی نبودم (در حال جابجایی و مهاجرت بودیم) برای همینم خیلی دوسش نداشتم و برام غمگین بود...
کوزت رو خیلی دوس داشتم... با دختر عمه هام جمع میشدیم یه خروار ظرف مهمونی شام رو تو زمستون تو حیاط میشستیم بلکه یه ذره بتونیم با کوزت همذات پنداری کنیم!!!
اون سایمون به زووووووور یه چیزایی یادمه.... ولی اینو خیلی خوب یادمه که یکی از بزرگترین آزروهام این بود که یه قلم جادویی داشته باشم که هر چی می کشم تبدیل به واقعیت بشه (این کارتون هم موضوعش همین بود؟؟؟) بعد اونوقت میشستم با خودم فکر می کردم که چه چیزایی بکشم.....
سندباد از بچگی عشق منِ ماجراجو بود!!! هنوزم که هنوزه هست!!! ممو... میشه منم یه روز برم اونجاهایی که سندباد میرفت؟؟!
بلفی و لیلیپیت هم اسمشون خیلی سخت بود و اگه تو نمی نوشتی شاید من هنوز تو اسپلشون مونده بودم!

الهیییییییییییییییییی!مادر تو که همه شون یادته!! ای جان!

ترلان شنبه 3 مهر 1389 ساعت 09:52 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

من خیلی از کارتن ها رو قبل از اینکه بیام ایران از کانال دبی به زبان عربی دیده بودم (پینوکیو و سندباد و ...) ولی اونقدر دوسشون داشتم که ایران هم که اومدم همچنان با علاقه می دیدم! (من اول دبی بودم بعد یه 4 سالی رفتیم تهران بعد دوباره اومدیم دبی تاااااااااااا الان)
واقعاً یاد اون خاطرات به خیر... اون کارتونا با همه حس و حال قشنگی که به ما بچه ها می دادن... و با همه پیام های اخلاقی! من الان هر چی نگاه می کنم همه کارتونا (بلا استثناء!!!) بزن بزن و تخیلی و غیر واقعیه!! پسر خواهرم عاشق بن تن و پاور رنجرز و این جور چیزاس! من خودم هم که بچه بودم دوس داشتم ولی لااقل اون موقع ها اگه یه کارتن تخیلی میداد به جاش 2 تا کارتن خانوادگی و آموزنده هم پخش می کرد....
همین دلبستگی ما به کارتون ها بود که با کمترین امکانات... با قطعی برق... ناآرامی زمان جنگ.... یک بار پخش در هفته (خداوکیلی زجرکشمون می کردن و نمی فهمیدیم!) باز اینقدر مشتاقانه و عاشقانه دنبال می کردیم....


وایییییییییییییی!پینوکیو به زبان عربی...ای جان!

گیتی شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:25

فوتبالیست هاااا... یادمه با دوستامون هر کدوم عاشق یکیشون بودیم... عاشق که می گم عاشقاااا... یعنی در حد زد و خورد اگه کسی چپ بهش نگاه کنه... من عاشق کاکرو بودم...

احتمالن عاشق اون چشمای درشتش دیگه!

زهرا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:35 http://write.blogsky.com/

وای ممویی منم دو سه روزه تو حس و حال مدرسه ام!
یادته اول مهر صبحش ۶ ساعت تو صف وایمیسادیم!!؟ بعدش از زیر قرآن رد میشدیم و بعد که میرفتیم سر کلاس خانوم معلمه خودشو معرفی میکرد... یادش بخیر اول مهرا اصلاً درسی به اون صورت نداشتیم و همش علافی بود! زنگ تفریح هم آهنگای جینگول و شاد از بلندگو پخش میکردن! هی یادش بخیر..
راستی ممو تو هم از اون مداد گُلی ها داشتی؟من که عاشقش بودم! دیگه نیست از اونا...حیففف...
دلم تنگیده واسه مدرسه!

من بیشتر دلم واسه گندمزارای طلایی فشم تنگیده!!

نیلوفر شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:36 http://www.niloufar700.persianblog.ir

وایی یادش به خیر ممووو
کتاب جلد کردنا رو نگفتی
البته شاید تو خیلی زودتر جلد میکردی

زهرا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:37 http://write.blogsky.com/

منم نفص این کارتونا یادم بود!
دیروز داشت مخمل رو میداد...دیدی؟

آره دیدم...هاپوکومارو تازه پیدا کرده بودن...

نیکا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 10:54 http://man-you-who.blogfa.com/

منم عاشق سوزی بودم
خیلی قشنگ نوشتی لذت بردم

افسون شده شنبه 3 مهر 1389 ساعت 11:05

یادش بخیررررررررررررر

خوشبخت شنبه 3 مهر 1389 ساعت 11:11

عالی بود عالی
دست گلت درد نکنه که کمی به اون روزا بردی ما رو

زهرا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 11:49 http://write.blogsky.com/

مم. اینو خوندی؟!
http://daily.30n.ir/2010/09/page-642.html

سایه شنبه 3 مهر 1389 ساعت 12:14 http://DIDAREMA.PERSIANBLOG.IR

وااای ممو این عکسا منو پرت کرد به اون روزای دور و یهو دیدم دارم لبخند میزنم بدوم همسری رو صدا کنم که اونم ببینه و با هم احساساتی بشیم

قربون احساساتی بودنت...

خانم خانما شنبه 3 مهر 1389 ساعت 12:32

از کارتونا زیاد یادم نیست چون خیلی کم میشستم پای تی وی
ولی مدرسه....ای جوووووووونی

امین شنبه 3 مهر 1389 ساعت 12:44 http://otaghak.blogsky.com

سلام دوست من.وبلاگ زیبایی داری.به من هم سر بزن.اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم،منو با عنوان زیر قرار بده بعد خبرم کن تا منم تورو لینک کنم:

.•:*`¨*:•. اتاقک .•:*¨`*:•.

بهاره شنبه 3 مهر 1389 ساعت 13:20 http://rouzmaregiha.blogsky.com

یاد اون دوران بخیر واقعا... وای من از این سریال برادران شیردل می ترسیدم مخصوصا از اون آدم مردای گاردی نقش منفی با اون نقابای وحشتناکشون و از اون بیشتر از اون هیولاهه می ترسیدم بدجور
منم از ژوپی ژوپیتر و اون گوی نورانیش خیلی خوشم میومد
وای باز دلم تنگ قدیما شد

وای!من عاشق جاناتان بود با اون ساق و چکمه ش!!

نرسی شنبه 3 مهر 1389 ساعت 13:35

ممو

آخی یادش به خیر. . .

بهناز شنبه 3 مهر 1389 ساعت 14:00 http://bghahremani.blogfa.com/

یعنی من عاشقتم که اینطوری خاطرات رو زنده میکنی

بانو شنبه 3 مهر 1389 ساعت 14:02

ممو با این پستت منو شوت کردی به سال های دور... به سال های گذشته...
همه چی قشنگ و نو بود...
کارتوناش که دیگه نگو...
من همیشه همه کارتونا رو می دیدم و به فیلم سینمایی که می رسید می خوابیدم..

منم همینطور...

بیا پست پارسال من هم نوستالوجیکه !!!! بخون اگه دوس داشتی . آخه من برگشتم.

سحربانو شنبه 3 مهر 1389 ساعت 14:49 http://samo86.blogsky.com

هییییییییییییییی یادش بخیر

سحر شنبه 3 مهر 1389 ساعت 15:26

اون کارتون اولی چقدر واسه اون خرگوشها من گریه کردم یادش بخیر.
راستی خانمی اون پرندهه توی سندباد اسمش شیلا بود. پیلا پیلا ماله سرندیپیتی بود همون پرنده که واسه اون ناخدا ریش سفیده بود.

آخی! راست گفتی ها! اون شیلا بود!!

خورشید شنبه 3 مهر 1389 ساعت 15:28

ای جونی یادش بخیر ای جونی کجا بودی مثل این بچه های مثبت میشستم پای تی وی و تک تکشون رو نگاه میکردم بعد جوگیر میشدم ای روزگارررررررررررررر
کجایی ببینی که حال و هوامون رو لولو برد

من: moji شنبه 3 مهر 1389 ساعت 15:36 http://minevisam123.blogfa.com/

جدای از این کارتونها نمی دونم چه جوری مغزمون تو کوچیکی می کشید بشینم پا یه پای مامان و بابا فیلم سطان شعبان / هزار دستان/ سربه داران/ سالهای دور از خانه/ مثل آباد و ... رو ببینم تازه کیف هم میکردیم
هنوزم دوستشون دارم. هم اون روزها رو هم آدمهای اون روزها رو

واییییی هزار دستان و سلطان و شبان!!

لیندا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 16:37

ممو خانوم مسافرت برگشت ؟
تو رو خدا منو یاد حال و هوای اون دوران مدرسه ننداز . اوغغغغغ

من شنبه 3 مهر 1389 ساعت 18:05

چه باحالم من شبان رو شعبان نوشتم
خوب شد رمضان و رجب ننوشتم

ونوسی شنبه 3 مهر 1389 ساعت 18:31

آخخخخخخی یادش بخیر

توکا شنبه 3 مهر 1389 ساعت 19:32

خیلی نوسالژی بود
ولی کلا کارتون های زمان ماها یه غمی توی همش بود قبول داری؟
اون آفتاب و مهتاب و هم که اصلا من ازش میترسیدم.
میخونمت مرسی

بهار مامان پرنیان یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 01:49 http://776060.blogfa.com

وای ممو مگه چندسالته؟چرابضی ازاین کارتن ها مثل دوتای اولی یادم نیست.الته یه خاطرات مبهمی دارم.من همیشه بادخترداییهام خودمونوجای شخصیتها میزاشتیم وهمیشه دعوا داشتیم که کی کدوم شخصیت باشه.وواقعاتوی اون شخصیت غرق میشدیم.
همیشه حسرت میخوردم که نسل جدید دیجیمونی شدندوهیچوقت پسرشجاع ومیشی ومیشا و...رونخواهندشناخت اما خوشبختانه تی وی تازگیها رو آوارده به کارتنهای قدیمی و از کلوب ها و سی دی فروشها هم میشه همشون رو تهیه کرد

افسون@ یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 08:16 http://sasham.blogfa.com/

دلممم ضعف رفتبرای سوزی .. یادش بخییییییییییر کاش هنوز کوشولو بودم و تو خونه مامانم اینا می دیدمش ..
می بینی چقد بوی مدرسه میاد مممو جان

سانی یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 09:18

جودی آبوت یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 10:53 http://sudi-s.blogsky.com

آخی.... ما را به سال های گذشته بردی دخترم

جودی آبوت یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 10:55 http://sudi-s.blogsky.com

آخی.... ما را به سال های گذشته بردی دخترم

دخملی یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 14:46

اخیییییییییییییی یادش به خیر !‌من عاشق سوزی بودم ...

زهرا یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 18:04 http://write.blogsky.com/

مموییییییییییییییییییییی!
بدو بیا دعوتی!
بدوووووووووووووووووو!!!

آزاده یکشنبه 4 مهر 1389 ساعت 18:46 http://dalanebehesht.blogfa.com

با دیدن ادامه مطلب خیلی دگرگون شدم..
مردم و زنده شدم..
خیلی ها رو فراموش کرده بودم..
وای..چوبین..می ترسیدم ازش...
وای..سندباد..
خوب کاری کردی که خیلی چیزها رو برامون زنده کردی...

سلام

یه چیز جالب برات نوشتم ........ امیدوارم که خوشت بیاد

فکر کنم اسم تو هم توشه

http://yekmohammad.persianblog.ir/

افسون شده دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 11:58 http://afsoonshodeh.persianblog.ir

هاه ...
بازم غذای خوشمزه ...

زیبا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 12:59

پست خیلی جالبی بود برگشتم به گذشته چقدر این کارتون ها دو داشتنی است الان که دیدم یه حس خاصی پیدا کردم.

بانو دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 21:06

وای خداااااااا.. چی پختی ممو جان....

مطبخ رویا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 22:01 http://liliangol.blogfa.com

سلام دوست نازنینم ..واقعا ممنونم ...چه قدر کارتون های قدیمی را جمع کردید ...خیلی خاطرات برام زنده شد....خیلی خیلی ممنون
غذاهایی که درست کردید عااااااااااالی شدند ..البته خوشمزگی آن نتیجه کدبانوگری خودتونه ...ممنون که در خونه خودتون از من یاد کردید ..

ساراسارا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 22:59 http://majarahayeman.blogfa.com/

وای من فکر کنم نصف این کارتونا رو ندیدم! در عئضش کلی کارتون دیگه بودن که باز شاید ممو نمیدیده!

مدرسه موشها
زنان کوچک
جودی ابوت
دوقلوهای افسانه ای
میتی کومان
هاج و زنبور عسل
و کلی دیگه که الان یاد نیست ولی تو هر سنی عاشق یکی از اینا بودم...

چرا عزیزم...دیدم!من عاشق جودی بودم...چون اونم متولد ماه شهریوره!

هلن سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 10:00

چطوری خانوم هنرمند؟

قربونت برم من!

گوش مروارید سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 10:17

راستی ناقلا تو وابو دیگه باهم زندگی می کنید وکلی می بینم باعشخ زیاد آشپزی هم می کنی ناقل قلا
عاشختم بووووووووووووووووووووووووووووووس

خواننده خاموش همیشگیت چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 09:09

خدا نکشدت ممو با این کارتونها
دلم ضعف رفت

ایول! که روشن شدی...مرسی...!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.