عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

میدان!

ای میدان دوست داشتنی...

این روزها بوی نوستالژی ات دارد خفه ام می کند!

به شدت!

می دانی کی؟

5 شنبه ها!

یارم لب بوم اومد...

یاد تابستانهای گرم و خیس حیاط خانه ات بخیر...

یاد بوی هل و دارچین آشپزخانه ات بخیر...

آن روزها که من کنار دستت روی سکوی منتهی به حیاط بزرگ آب پاشی شده مملو از کاشیهای نم دار،می نشستم و تو لیوانی خنک با یخهای بازیگوش را در بشقاب چینی تمیز به من می دادی تا عطشم را بعد از بازی عصرانه،فرو بنشانم...

بعد که جنب و جوش من می خوابید برایم با آهنگ می خواندی:


دیشب چه بارون اومد...

یارم لب بوم اومد...

رفتم لبش بب*وسم،نازک شد و خون اومد...

خونش چکید تو باغچه،درخت گل در اومد...

رفتم گلش بچینم،پرپر شد و هوا رفت...

رفتم هوا بگیرم،ماهی شد و دریا رفت...

رفتم دریا بگیرم...یه دفعه خودمم افتادم تو دریا...


بعد من قهقهه می زدم...بلند بلند...

تو همیشه می گفتی: یاد گرفتی؟فهمیدی چی گفتم مموجان؟

من در حالیکه شربتم را تند تند سر می کشیدم تا به بقیه بازیم در اتاق و حیاط خلوت برسم،می گفتم:آره حاج خانوم! آره!

تو لپم را می کشیدی و می گفتی: من مامان بزرگم...حاج خانوم نیستم!

...

حال امسال ماه رمضان به دیدار تو می آیم و بر سر مزارت و برایت می خوانم:


درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر که رسم سرنوشته...


...

صدایم را شنیدی مادربزرگ؟

یاد گرفتی؟

بابا لنگ دراز عزیزم...

بابا لنگ دراز عزیزم

تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ...
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ... نمیگذارم ... نمیخواهم ...!
بابا لنگ درازِ من همین که هستی دوستت دارم ... حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم ...!


برگرفته از کتاب بابا لنگ دراز اثر جاودانی جین وبستر


پینوشت:باشههههههه!فردا پست سفر نامه می زارم همه تون حظ کنین!!

پینوشت 2:مژی جون و شوشوت!می شه یه کامنتدونیتو باز بزاری...شاید آدم بخواد یه حرفی بزنه!یه چی بگه!!مردم از لالمونی خوب!

مهره مار!

شانس مقوله بزرگیه!یعنی هر کی بگه شانس مهم نیست و خرافاته اشتباه کرده!حالا می گم چرا!

تو جایی که 5 سال پیش کار می کردم،یه دختری بود که ازین شوت ملخا بود و بچه پایین شهر!یعنی اصلا" فکر نکین که یه خرده عرضه داشت ها!نه!یه دوست*پسر داشت ازین خپل تنبلا که زورشون می آد به آدم سلام کنن حتی!طوری بود که ماها که دوستای دوست*دخترش بودیم،نمی فهمیدیم که اینا با هم دوستن و لاوی بینشونه!

القصه...این دو تا دعواهای سخت زیاد داشتن...چون پسره از نظر خونوادگی بالاتر می زد و تک پسر بود خیلی براش شاخ و شونه می کشید و قلدرم پلدرم راه می نداخت!روزی هم که به زور قرار شد بیاد خواستگاری حال همدیگه رو حسابی جا آورده بودن و گرد و خاکی کرده بودن که بیا و ببین!

خلاصه بعد 3 سال و نیم دوستی، این دو تا دقیقا" یه هفته دیرتر از من و ابو عقد کردن...دختره از همون موقع عزا گرفته بود که چه جوری جهاز بخره و خونه اجاره کنه و اجاره خونه بدن...چون پسره استطاعت مالیش صفر بود و هیچی نداشت!

چند ماه بعدش،با پولی که جور کرده بود رفت و برای آشپزخونه ش یه سرویس خیلی معمولی و ارزون قیمت چوبی خرید و بعد برای خریدن وسایل برقی خونه ش،وام گرفت.

زد و یه روز یه گندی تو قسمت اینا بالا اومد که همه ش تقصیر این بود!مدیر عاملم خیلی رو مساله مشتری حساس بود و کافی بود یکی سوتی بده،اخراجش که می کرد هیچ!تازه تبعات هم داشت...تا ازت خسارت نمی گرفت،ولت نمی کرد! اما یه دفعه معجزه شد و اون گند همچین ماستمالی شد،که هیچ کس نفهمید چی شد!!مدیر عامل بو نبرد و تمام کاسه کوزه ها سر مشتری شکست...

ما همیشه اونجا که بودیم دم عید، جشن آخر سال داشتیم،برای جایزه تو کیسه های کوچیک به تعداد کارمندا ربع سکه و سکه 5 تومنی و 10 تومنی گذاشته بودن.هر کی اومد یه کیسه برداشت و رفت نشست سر جاش!وقتی کیسه هامونو باز کردیم،مال همه 5 تومنی،10 تومنی بود غیر این!یه ربع سکه خوشگل براش روبان زده بودن!

یه کم که گذشت و این دختره با شوهرش تو گیر و دار اجاره و پول قرض کردن برای عروسی بودن که جواب لاتاری آمریکا اومد!!بعله اسم این دو تا در اومده بود!معلوم نبود کی و کجا ثبت نام کرده بودن!!اما اونقدر خر شانس بودن که اسمشون جز ردیف اول در اومد و رستگار شدن!!اینام یه عروس هول هولی گرفتن و خونه و جهاز رو پس دادن و پیش به سوی ینگه دنیا!

خلاصه شانس داشتن دیگه! همچین ستاره شون درخشید که سر از اونور دنیا در اوردن...

منظورم این نیست که آخر شانس رفتن به اونور آبه یا آم*ریکا ته ته آرزوهاست! نه! اما این دو تا حتی به مغزشون م خطور نمی کرد که بخوان یه روزی اونور درس بخونن یا حتی بتونن عروسی کنن...هرچند که زندگی تو اون کشور آرزوی خیلیهاست...

اینو تعریف کردم که بگم: پیشونی مهمتر از هرچیزه!اگه شانست یار نباشه تو خودتم بکشی به اون چیزی که می خوای،نمی رسی!

تجربه تلخ!

از داشتن یه سری تجربه ها خیلی راضیم...تجربه هایی که اولش خیلی تلخ بودن و وسطش مثل زهرمار شدن و آخرش هم با پشیمونی همراه بود!

از یه سری تجربه ها من خیلی درس گرفتم...سالها پیش یه آدمی توی زندگیم بود که فکر می کردم از اول نباید می بود!یعنی همون موقع فکر می کردم فاییده ش چی بود و جز بیهودگی و یه سری افکار مزاحم چیزی برام به جا نگذاشت!اما این چند سال اخیر فهمیدم که بودنش تو زندگیم همچین بیراه هم نبوده...و حکمتی توش بوده...

حس می کنم رفتار اجتماعیم ازون موقع تا حالا خیلی تغییر کرده!قدرت جذبم بالاتر رفته و اعتماد به نفسم نیز!

هروقت که به گذشته ها فکر می کنم و به اون نقطه و اون آدم تو زندگیم می رسم٬می بینم که همچین بیراه هم نبوده که بیاد تو زندگیم...هر چقدر هم کوچیک،اون تو زندگیم تاثیرشو گذاشته...

بگذریم از اینکه بودن برخی از آدما تو زندگی آدم تاثیر کاملا" منفی داشته و رفتنشون هم واجب و لازم و آدم درس نگرفته هیچ!ضرر هم کرده!

اما این آدم جدا از اینکه تاثیر مثبتی تو روابط اجتماعی من گذاشت و دید منو نسبت به اعتماد به اطرافیانم بازتر کرد،یه درس خیلی خوب بهم داد...درسی که بهم نشون داد: خدا منو از خودم بهتر می شناسه و اگه تو یه روز خاص،یه چیزی رو ازم می گیره یا بهم می ده،یا یه اتفاقی می افته که به مذاق من خوش نمی آد و حسابی دلگیرم می کنه،عین صلاح منه و رد خور نداره...شاید او اتفاق منشا و شروع یک پیروزی بزرگ باشه و من خیلی باید قدرشو بدونم و اعتراض هم نداشته باشم...!


گم گشتگی پاییزی...

ای خدا!! چرا من امسال پاییز رو حس نمی کنم؟؟چرا دلهره ندارم دیگه؟چرا غمم نمی آد؟چرا حس نمی کنم مهر شده و برگ درختای زرد روی روحم و حس شاعرونگیم تاثیر گذار نیست؟چرا منو برانگیخته و عاشق نمی کنه؟

آخه هر سال پاییز که می اومد،همچین دلهره داشتم و از اول مهر می ترسیدم که نگو!!انگار همون 7 صبح باید مانتو شلوار مخصوص رو بپوشم و کیف کوله م رو بندازم رو دوشم و کفشهای نوی کتونی به پا برم مدرسه واسه کلاس بندی!

همیشه دلهره داشتم که از دوستام جدا نشم و تو یه کلاس بیفتیم...یه جوری دلم قیلی ویلی می رفت وقتی آهنگ ؛صبح است اول مهر....دل می تپد به شادی " از تلویزیون و رادیو پخش می شد...! بوی سیر کالباس ساندویچای بوفه حیاط مدرسه مون مستم می کرد و اون خنکی خاص و سبک،که تو هوا بود تک تک سلولهای بدنم رو زنده می کرد...همون حسی که همیشه این موقعها،صبحهای زود، زیر گوشم زمزمه می کرد:آهای ممو!بیدار شو!پاشو ببین خدا چه کرده!ببین چقدر قشنگ همه چیزو رنگ کرده!!ببین درختا چه خوشگل و رنگارنگ شدن...!درست مثل پارسال که من تو همیچین روزایی تو تب و تاب یه شروع جدید بودم...یه شروع رنگارنگ...چقدر سرزنده و عالی و راضی بودم...

اما امسال انگار نه انگار پاییزی هست... عاشقی ای هست...منی که از دیدن اون همه برگ زرد و سرخ و خش خششون زیر پام،ذوق می کردم و بی دلیل می رفتم پیاده روی ،امسال حس حتی نفس کشیدنم ندارم!

شاید پاییز امسال باید یه اتفاق بیفته...یه اتفاق کوچیک اما تاثیرگذار...تا منو دوباره زنده کنه...

شاید قطره های بارون حالم رو خوب کنن...شاید اگه بارون بباره...

بعدن نوشت:مجی/من جونم!کجایی؟دلم برات یه ذره شده!!چرا نمی نویسی؟؟

گذشته ها گذشته!

موضوع:مکالمه یه دوست قدیمی دوران بچگی در لندن با اینجانب ممو.

کجا؟در چت روم فیس کوفت!

رامی:چطوری عزیزم؟چه خبر؟چقدر بزرگ شدی...چقدر تغییر کردی تو عکسات...

ممو: تو هم خیلی خوشگل شدی رامی جان!

رامی:عکس شوهرمو دیدی؟خوشتیپه؟

ممو: آره...ایشالا خوشبخت باشین...

رامی:نوش نوش چطوره؟

ممو: خوبه...محمد خوبه؟

رامی:بد نیست!با من اومده لندن...مامان بابام تو ایران تنها شدن...

ممو: تو چرا تا پارسال تو فیس کوفت نبودی؟

رامی:نبودم دیگه...(سکوت...)نوش نوش چی کار می کنه؟یادته اون موقعها چقدر این و محمد همدیگه رو دوست داشتن؟

ممو تو دلش: (غلط کرده! نوش نوش کی محمدو دوست داشت؟چه الکی خودشونو به آدم می بندن!!) 6 ساله ازدواج کرده عزیزم!

رامی:جدی ؟ازدواج کرده؟چقدر زود!محمد هنوز ازدواج نکرده!

ممو:زود نبود دیگه! چطور؟

رامی:هیچی...فک کردم هنوز ازدواج نکرده...خوب...

ممو:نکنه توقع داشتی تا الان عزب اوغلی مونده باشه تا براتون پستش کنیم لندن؟

رامی: یعنی دوست داره بیاد انگلیس؟

ممو:تو الان خوبی؟ازدواج کرده یعنی چی!!یعنی مجرده،می خواد بیاد انگلیس؟؟


جمله فلسفی ممو نوشت:بعضیا چقدر خوش خیال و خوشحال و پنالتی بزنن!!15 سال پیش حالا یه پسری از یه دختری تو دوران فٍسقٍلٍگی٬ خوشش می اومده،چه دلیلی داره به خاطر یه علاقه دور که اونم دو طرفه نبوده!!!دختر نره ازدواج کنه؟؟چه اعتماد به نفسی دارن مردم!چه بلاتکلیف!

دل نوشت:اصلا" می دونی چیه آقا جون!من دختر شوهر بده نیستم!

دلا...یاران...

 تو دبیرستان زنگ ادبیات که می شد ما می مردیم واسه مشاعره...همه شعرهای حافظ که ماشالا به "د" ختم می شد و خیلی وقتا کم می آوردیم...

اما بعد یه مدت تا یه جا گیر می کردیم این بیتو می خوندیم:


دلا یاران سه قسمن گر بدانی...

زبانیند و نانیند و جانی...


بیتی که ادامه هم داشت اما من یادم نمی آد ...و آهنگ و ریتمش رو همه دوست داشتیم...

وقتی فارغ التحصیل شدیم و دیگه از شوت بازی خبری نبود و یه کم عقل به سرمون اومد،تازه این شعر تو دوست یابی مصداق پیدا کرد و خیلی هم به درد خورد...

یار زبونی یعنی اونی که فقط زبون می ریز و قربون صدقه ت می ره و هیچ کاری واست نمی کنه و وقتی کارش داری ،گم و گوره!

نونی اونیه که هروقت پول داری و بهش غذا می دی می تخه،دور و برته! وگرنه اگه یه روز فقیر و بیچاره بشی نه سر بهت می زنه و نه سراغی ازت می گیره و میره سراغ یکی دیگه که اونو بتیغه...

جونی اونیه که خیلی جون جونیه... همیشه هست . موقع شادی و غم...همیشه سراغتو می گیره حتی شده با چند خط ایمیل...اگه تو یه روزی فقیر بشی و دستت تنگ بشه،اونم بیشتر از نون خشک تو سفره ش نداشته باشه،همون نون خشکو بر می داره می آره و با تو تقسیم می کنه...


حالا به نظر شما از دوستاتون کدوم یکی نونیه؟کدوم زبونیه و کدوم جونیه؟؟

هاین؟؟(یه کم دو به هم زنی کنم و به جون هم بندازمتون!!! ناخون بزن! بزن...الان دعوا می شه...)

من که مطمئنم یار جون جونیتونم!! مگه نه دوس جون؟؟


پینوشت: لطفا دوستای من به خودشون نگیرن!تا دستم می ره به نوشتن،همه ش نگران اینم که بر و بچز حساس!یه وقت به خودشون نگیرن!

از همه تون راضیم...خدا هم ازتون راضی باشه ایشالا...منم راضیم به رضای خدا...

فقیرنوشت 2:نه بابا!من نه تنگدست شدم نه فقیر ...فقط مثال زدم به جون ابو!

دخملی نوشت: دخملی جون!جواب اون سوالی که کردی،مثبته...همونطوریه که فکر کردی...

دوست نوشت:ای جمع دوستانه قبل از عید که همه تو خونه یه دوست خوبتر جمع بودیم!!دعوتید ها....

عسل تلخ...

 این روزها دل آشوب می شوم گاهی...از آن دل آشوبه گی هایی که معده و روده ام را پیچ می دهد و از چرخ گوشت 8 تیغه رد می کند و باز به جای خود باز می گرداند...

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

خیلی دور...خیلی نزدیک...

خیلی وقت بود که اون 2 تا کشوهای بزرگ عسلی اتاق خواب رو مخم بود و هر وقت یه چیزی از توش می خواستم باید کلشو می ریختم هوا... بعدشم یه خاکی بلند می شد که تا حلقمو می سوزوند...

جمعه صبح علی الطلوع با یه دستمال حوله ای و یه لکه بر خفن،رفتم سراغش...

وقتی طبقاتش رو بیرون ریختم، یه بغل دفتر قدیمی پیدا کردم...یه بغل خاطره پیدا کردم...سطرسطرش حسهای خوب و ناب بود...حسهای طلایی دست نخورده نوجوونی...این دفترا دستنوشته هام بودن که روز خداحافظی از خونه دونه،تو یه ساک بزرگ سورمه ای گذاشتمشون و با خودم آوردم به خونه آرزوهام...

باورم نمی شد که این همه داستانو من نوشته باشم...اونم تو ۱۳-۱۴ سالگی...اوج شکوفایی حسهای ضد و نقیض!

می بینین چقدر قدیمیه؟نمی تونم هضم کنم که این همه کلمه و داستان چه جوری تو مخ من بوده که بیرون تراویده!!!

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...