عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

برای کسانیکه هرگز فارغ التحصیل نشدند...

خوب روز پنجم اردیبهشت را به یاد دارم...روزی که گنجشکها هم غمگین می خواندند و من با آن سن کمُ وقتی درب پنجره اتاقم را گشودم تا بهار را نفس بکشم ُ در عجب بودم که چرا آن روز با آنکه بهار است و بوی پیچ امین الدوله مست کننده ترین رایحه دنیاستُ همه چیز آنقدر تاریک ،تیره و سنگین است...؟

از سرویس مدرسه که پیاده شدیمُ نرده های سفید تازه رنگ شده حصار صحن حیاطُ بهمان دهن کجی می کردند!انگار گرد مرگ پاشیده بودند روی بند بند آجرهای دیوار...

پایم را در حیاط نگذاشته بودم که مریم با شتاب خودش را جلو انداخت و با صورتی که مثل گچ دیوار سفید بود و به شدت توی ذوق می زدُ فریاد زد: افسون مُرد!‌مُرد...

آن روزها نمی دانستم مرگ چیست...نمی دانستم سیاه چیست و بعضی وقتها که مادر و پدر بی سر و صدا از خانه بیرون می روندُ برای چه سیاه می پوشند!‌نمی دانستم مرگ جوان برای خانواده اش مانند سم مهلکی ست که شاید ذره ذره روحشان را تحلیل ببرد و در هم بشکند...

افسون ۱۴ سالهُ هم مدرسه ای منُ بنا به دلایلی نامعلوم و نامفهومتر در نیمه شبی بهاری به خواب ابدی فرو رفته بود...از مادرش نمی گویم که روز ختمش از شدت تالم روحی،استخوانهای گردنش بیرون زده بود و برای عروسی دخترش نقل بر سر مردم می افشاند...نمی گویم از دبیر ریاضی خوشتیپمان که آن سال از معلیمت استعفا داد و روز خداحافظی اش خون گریست...

از روزهای سرد امتحانات خرداد ماه آن سال نمی گویم...از طعم مرگ نمی گویم...فقط از کاغذ سفیدی می گویم که با خط درشت نستعلیق رویش نوشته بودند:

افسونٍ خوب...آسوده بخواب که فرشتگان تو را محافظت خواهند کرد...جای لبخند تو اینجا خالی ست...

***

سوال نوشت:کسی از دافی نگار خبری داره؟؟خیلی وقته نیست! قرار بود بره سفر...

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...


مجید را چون سال بالایی بودُ نمی شناختم...فقط دیده بودمش...چند باری که با قامت کشیده و چهارشانه اش به ستون بلند وسط حیاط دانشکده تکیه می زد و کتاب می خواند...وقتی اعلامیه اش را بر بورد آموزش دیدم ُ باورم نمی شد که کسی به آن جوانی در تصادف هولناک میدان تجریش که کمی با دانشکده مان فاصله داشتُ از دست برود...گویی طعم مرگ را از ۱۲ سالگی به خاطر نداشتم و فراموش کرده بودم...

جمعیت در مسجد نظام*مافی وول می زد...خواهرش همه دخترهای همکلاسی را در آغوش می کشید و ضجه می زد! مادربزرگش در همان حال خراب می گفت: نمی دانستم این قبری که برای آخرت خودم خریده بودمُ خانه ابدی توست مجیدم...

اما یک ماه بعد همه چیز تمام شد...و غم از دست دادن دانشجوی شاگرد اول دانشکده در میان قهقهه ها ُ بوی نسکافه ُ همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده سلف دانشکده ُ به خواب فراموشی سپرده شد...و استادها نامش را با روان نویس قرمز از لیست خط زدند...

...

من امروز صبح ُ خروس خوان که در اتوموبیل در کنار یارُ نشسته بودم با شنیدن آهنگ معروف تونی برکستون به یاد کسانی افتادم که یادشان فراموش شده...که اگر بودند شاید دنیا طور دیگری بود...به یاد کسانی که هرگز فارغ التحصیل نشدند...

پ.ن:اگر به مذاقتان خوش نیامد باید بگویم که این تلخی متعلق به گذشته هاست...

نظرات 29 + ارسال نظر
روشن چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:15

خیلی سخته. خیلی. تصورش هم ناراحت کننده است.
خدا رحمتشون کنه.

رروحشون قرین رحمت...

خانم خانما چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:20

من حدود 12 سالم بود که سه تا دختر تو کوچمون با هم رفتن زیر اتوبوس...
هر وقت اسم مرگ جوون میاد فقط یاد تشییع جنازه ی اونا می افتم

نازی...

سارا...خونه مهربو نی ها... چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:44

تلخ بود ولی به دل می شست...
خدا روحشون رو شاد کنه...

ماه مون چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 09:53

اینا رو که خوندم یاد خاطرات تلخ خودم افتادم از تو راهنمایی گرفته تا دانشگاه که بعد از عید می یایی و رو تابلو می بینی عکس یکی رو زدن و زیرش نوشتن آخر حرفی که مهرداد زد دوستان حلالم کنید.
ای داد بیداد ...

چرا؟خودکشی؟

هلیا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 10:29

تلخ؟ انگار یه چیزی به دلم چنگ انداخت.یاد کسایی افتادم که...میدونی هیچوقت نتونستم مرگ رو هضم کنم برام مبهمه اونم مرگ جوونها.وافعا نمی فهمم

اینا همه جز زندگیه...رفته تو خورد زندگیمون...

آبانه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 10:38 http://abaneh.blogfa.com/

مرگ رو با تمام سختیش باید باور کرد ممو جون ...
ناراحت کننده بود

ای وای!اول صبی حال همه رو گرفتمااااا!

پریسا اُدیسه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 10:41 http://parisaodiseh.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه. . .
چقدر تلخ. . .
یاد دخترعموم افتادم. . .
اسم مرگ منو یاد بوی عطر اون میندازه

الهی...چی بگم؟؟

نهال تنهایی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 10:55 http://www.rainbow7.persianblog.ir

دوباره یاد دانشگاه افتادم یاد شهرام پسر شاگرد اول کلاس که همه عاشقش بودن بس که خوشگل بود.همیشه یه لبخند گوشه لبش بود.خیلی ازش خوشم میومد.نامزد کردم.نذاشتم به گوشش برسه.همیشه یه نگاه قشنگی بینمون رد و بدل میشد که دوستش داشتم تا اینکه فارغ التحصیل شدم خبر رسید که فوق لیسانس ازاد نفر اول شده .خیلی خوشحال شدم.خبر رسید سراسری نفر بیستم شده....مصاحبه رد شده.................
...
.....
........
..خودکشی کرده.خیلی غصه خوردم همیشه به یادشم

آشغالا! حتما بحث بحث سهمیه نداشتن و اینا بوده!!

باران چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:04 http://namnamebaranbahar.blogsky.com

دنیا همش محل گذره دیگه . فقط نمی دونم چرا کاراش بشت و روست . اونی که دوس داره بره مونده !!! اونی که دوس نداره و هیچکی هم فکرشو نمی کنه یهو میگن رررررررفتتتتتتتتتتتت

انگار هر چی به زندگی بیشتر بچسبی و عاشقش بشی اون ازت متنفرتر می شه...

دلژین چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:26 http://drdeljeen.com

روحشون شاد...منم از دافی نگار خبر ندارم قرار بود بره اصفهان و برگرده ...چند بار واسش کامنت دادم ولی هیچ خبری ازش نیست

آره...منم همینطور...

زهرا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:55 http://Zizififi.persianblog.ir

با خوندن این پست اشک تو چشمم نشست...خیلی غمگین بود ممو

شرمنده! اما باید امروز می نوشتمش...

گیتی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:58

دانشجو که بودم دوست صمیمی مو از دست دادم... به فاصله چند ماه یکی دیگه از بچه های همکلاسیمون... سال آخر بودیم... هر دوشون ارشد دانشگاه تهران قبول شده بودن... رتبه 2 و 9 کنکور ارشد اون سال...

اخی...

بانو چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:01 http://mymindowl.persianblog.ir

مهسا باورت می شه الان دارم زار زار گریه می کنم... بغض گنده و قدیمی...
یاد یکی از دوستام افتادم.. یکی از دوستای نزدیکم... یکی که خیلی با هم جور بودیم... شاید نوشته باشم ازش... نمی دونم یادم نیست...
هم کلاسی بودیم تو دانشگاه... تک دختر بود.. اون هم رفت.. تنها یه امتحان مونده بود تا فارغ التحصیل بشه.. برامون سخت بود... خدا به داد دل مادرش برسه...

وای...چی شد؟تصادف کرد؟الهی...
عزیزم...

روژین چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:18

خیلی سخته .... اصلا نمیتونم تصور کنم مرگ کسایی که کم سن و سالن ..

دزی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:21

آخی
خیلی غصم شد
متن نوشته شده واسه افسوووون

آره...دبیر ادبیاتمون واسش گفته بود...

رونالی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:24 http://www.haftenevis.blogfa.com

چه نارحت کننده
هممون فراموش میشیم
رسم دنیاست

متاسفانه درسته...

مالزی نشین چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:32 http://mn64.persianblog.ir

چه تلخ نوشتی ممو... گرچه واقعیت بود. ولی خب گاهی هضم واقعیت های تلخ، سخته، ولی باید هضم شن...
ولی هر وقت میگن مرگِ کسانی که فارغ التحصیل نشدن، من برعکس بقیه که فقط خاطره بد دارن، یه خاطرهء یه کم خوب هم میاد توو ذهنم. یادم به یکی از شاگرد اولای دانشگامون میفته که یهو سرطان مغز استخون گرفت و حالش خیلی بد شد. اصلاً یه طرف صورتش نابود شد. ولی بعد از سه ماه به خودش اومد و گفت نمیخوام درس نخونده بمیرم. میخوام حداقل سر قبرم بنویسن تا آخرین لحظه دست نکشید...
نمیدونی با چه انرژی ای میومد دانشگاه. بی توجه به نگاهای سنگینی که به خاطر قیافش رووش بود.
گرچه دیری نپایید و همه رو تنها گذاشت و رفت و فقط غمش موند، ولی همیشه یه حس تحسین سنگین ته دلم دارم نسبت بهش.
ایشالا که خدا روح همشون رو قرین رحمت کنه.
---
از دافی نگار هم خبر ندارم. منم چندین بار براش کامنت گذاشتم ولی خبری نیس ازش...

وای...چه مرگ سختی...اونم مرگ یه دانشجو...کبابم کردی که!

ستایش چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 13:23 http://setayesh87.blogsky.com

راست میگی. منم همیشه میشینم فکر می کنم به اونایی که رفتن. اونایی که یه روز قبل باهاشون حرف زدی خیلی سخته. مثل یکی از همکلاسای دانشگاهمون که رفت.

خوب شد اومدی! هر چی رمزتو می زنم باز نمی کنه!

نیلوفر چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:11 http://www.niloufar700.persianblog.ir

خوشبختهنه من خودم شاهد همچین چیزایی نبودم البته اگه از مرگ پسر عموم شب عروسیش فاکتور بگیرم. اما خواهرم برامخ تعریف کرد وقتی پسر همکلاسیشون که اتفاقاْ اونم شاگرد اول بود و کشتی گیر تصادف کرد و مرد مادرش همه دختر ها رو بغل میکرده و گریه میکرده
و من ۱ ساعت گریه کردم..
خیلی سخته خیلی

آخی...شب عروسیش؟؟؟

بی تا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:51

سلام اینقدر دیر این در کامنتدونیت باز میشه نگو اعصاب برام نذاشته همیشه میخوندم ساکت و خاموش ولی الان پرصدا میخونم نوشته هات روحم هستند خوشم میاد همین

شاید سرعت نتت خیلی پایینه عزیزم...
ممنونم...لطف داری...

نانازی بانو و آقا خرسی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:53 http://www.nabat.blogfa.com

خیلی عالی بود. نوشتنت رو می گم. مفهوم تلخی داشت که واقعی بود. این دیگه حسابش از هنر نویسنده جداست عزیزم. دوستت دارم خانوم نویسنده

قربون تو ناناز خانوم!‌اصطلاحات تو که حرف ندارن...خیلی آی لاو یو تو

ستاره چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 15:05

رسید به دستت؟

الی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 15:20 http://man-va-va.persianblog.ir

خیلی سخته

احسانه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 17:21 http://charlotteiran.blogfa.com

شایسته چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 17:22

چقدر قشنگ نوشتی ...
من لحظه به لحظه خانوادشونو می فهمم وقتی پارسال تنها برادرمو که تنها ۲۱سال داشت و از قد و هیکل شبیه همکلاسی شما
چقدر برای فارغ التحصیل شدن از دانشگاه نقشه کشیده بود اما در کمتر از ۱۵ دقیقه طی یک تصادف از دست دادم اما افسوس و صد افسوس که همکلاسی هاش خیلی بی مهری کردن
به یاد کسانی که هرگز فارغ التحصیل نشدند....

آخی...امیدورام روحش شاد باشه عزیزم...چقدر دلم گرفت...!

فنچ چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 20:08 http://baghe-ma.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه... معلوم نیست ماها (دور از جون تو و بقیه, خودمو عرض می کنم) چه جوری قراره بریم... کی؟؟ اما واقعا وحشتناک نیست. چون برای همه هست.

آره فنچی!‌اما نه اینطوری ناتموم و ناکام...!حداقل باید یه بچه بیاریم و بزرگش کنیم بعد!

غزل پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 09:09

یادمه کلاسه سوم بودم که یکی از همکلاسیامون فوت کرد تا مدتها فکرم مشغولش بود
اون فلیمرو هم دیدم و خیلی میدوستمششششش

نازی...طفلک من...

آنه پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 09:21 http://anee.blogfa.com

جان

اون کاری که گفتی رو کردم...راست گفتی ها!

فندق جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 02:01

برای دوستت متاسفم. خیلی زیاد.
اون فیلم رو دو سال پپیش خریدم و هنوز نگاه نکردم. بذارم تو برنامه عیدم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.