عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سایه روشن

دلم خیلی براتون تنگه...

خیلی ...

ای کاش  به این زودیها نرفته بودین...

دیشب عکستون رو که تو حیاط خونه پر از گل سرخ،انداخته بودین و پشتتون یه منظره از آجرهای قرمز و صاف و یکدست بود ،دلم رو فشرد...

نمی دونم چرا هروقت غمگین می شم،تو می شینی تو لایه های ذهنم...

چقدر تو اون عکس جوون بودین...تو می خندیدی...انگار داشتی قهقهه می زدی...

پشت عکس نوشته:مرداد ۲۵۳۵ ... یعنی کی می شه؟ نمی دونم!

می دونی...این 9 سال خیلی زود گذشت...

بعد 9 سال هنوز فکر می کنم،هستی ...اینجا...پای اون نخل بلند که تو حیاط کاشته بودین...

بوی کاشیهای نم دار تابستونی هنوز تند و نزدیکه...

بیشتر از نصف عمرمو پیش تو بودم آخه...این همه خاطره دارم ازت...از تو و اون خونه که حالا شده 4 طبقه آپارتمان شیک...شیک...؟دل ندارم برم ببینم با خونه ت چی کار کردن!انگار وجود منو ویروون کردن...آخه من عاشق اون پشت بومایی بودم که به هم راه داشتن...

زندگی اون موقه های تهرون چه بی تکلف بود ...نه؟دیوارا بی حفاظ و پشت بوما بی نرده...آدما بی نقاب...کوچه ها بی خواب...

حالا می فهمم خالی یعنی چی...خالی یعنی...

...

آخ...

باز دلم تنگه...

پینوشت: ای به گور مرگ این دیماه سرد!نانازی جونم...خیلی ناراحت شدم...همه برای پدر نانازی دعا کنین!

                                                                              

نظرات 27 + ارسال نظر
غزل یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 08:56

منم داشتم دیشب عکسهای قدیمی رو میدیدم موهای تنم سیخ شد پستت رو دیدم چقر اون موقع ها رنگ رنگ و بوی زندگی یک جور دیگه بود چقدر ناب بود
خیلی دلم میخواست اون موقع زندگی میکردم
دلم گرفت

جلسه رسمیست یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 09:07 http://jalase-rasmist.blogsky.com

ما رویم و عکس ما ماند
کار دنیا همیشه بر-عکس است

بهاره یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 10:18 http://rouzmaregiha.blogsky.com

امیدوارم خداوند عالم روحشون رو قرین رحمت کنه عزیز دلم... منم ۱۲ ساله پدربزرگم رفته ولی برای من انگار همین دیروز بود که باهاش شوخی می کردم و سربه سرش میگذاشتم...دل منم براش خیلی تنگهامیدوارم خدا همه شون رو رحمت کنه

روژین یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 10:22

چقدر قشنگه میتونم حس کنم چقدر جاشون برات خالیه ... امیدوارم روحشون همیشه شاد باشه

روشن یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 10:37

آخییییی

پریا یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:06 http://abaneh.blogfa.com/

ممو جون دقیقا همین اتفاق برای خونه ی کودکیهای منم رخ داد با این تفاوت که مامان بزرگم ۱۳ ساله که رفته و پدر بزرگ ۴ ساله که ما رو تنها گذاشته والان از اون خونه با درخت بزرگ انجیرش وبوته های یاس چیزی نمونده جز یه ساختمون ۴ طبقه ۲ ساله که غیر از زیبایی مغرورش چیزی نداره و هیچوقت نخواهم توانست با دیوار های سردش ارتباط برقرار کنم تنها دلم به این خوشه که میدونم صدای خنده های من مادر بزرگم و رقص دستان پدر بزرگ که برای من تاب شده بود در فضای ای خانه خواهد ماند .....


یه روز یه خونه ای بود که تابستونا روی پشتبونش ولو میشد خورشید ...
درخت انجیر پیری که تو باغ بود تموم کودکی های منو میدید ....

مریسام یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:15

منم عاشق مادر بزرگم بوده ۸ ساله که رفته دلم خیلی براش تنگ شده
۲۵۳۵ میشه ۱۳۵۵ شمسی

مرسی عزیزم...

ستایش یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:34 http://setayesh87.blogsky.com

خدا بیامرزتشون.

ندا - تهران یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:44

الهی روحشون شاد ...ممو جون یهو دلم رفت پیش رفتگانم دوستم...آخییییییی

بانو یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:44

این پستت بوی قدیم می داد...
بوی خونه قدیمی بابا اینا... بوی حیاط خیس خورده موزاییک ها...
خدا رحمتشون کنه... روحشون شاد ...

پریسا ادیسه یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 11:55 http://www.parisaodiseh.persianblog.ir

خانم خانما یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 12:08

خدا بیامرزشون
دلم پر کشید واسه اون حیاط قدیمی و تخت چوبی و بوی نون داغ و صدای هم زدن چای شیرین باباجونم...

وای...چه تجربه های مشترکی...

هلیا یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 13:28

اخی یه وقتها میگم کاش اصلا دوربین عکاسی اختراع نمیشد ادمو دلتنگ میکنه

می م ی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 13:29

عجییییییییییییییب حس غریبیه امروز هر جا میرم. چقدر خوبه که خاطره خوبی از خودشون گذاشتن. و با اینکه ندیدمشون ولی انگار سالهاست که می شناسمشون!!!!!
خدا رحمتشون کنه

الی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 14:22 http://man-va-va.persianblog.ir

چند وقتی هست که وبت رو میخونم انصافاً خیلی مطالب خوبی مینویسی از فیلمها و کتابها کتاب پست قبل رو دانلود کردم و حتمآً میخونمش
کاش نظراتش را نمیبستی تا با هم تبادل نظر کنیم
نمیدونم این عکس مال پدربزگته یا کس دیگه ولی با دیدنش یاد پدربزرگم و مادربزرگم افتادم روحشون شاد

عکس مال خودمه...عکسایی که آدرس وبم روشه،واقعین!
خیلی لطف داری عزیزم...

نهال تنهایی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 14:29 http://www.rainbow7.persianblog.ir

کجاست اون کوچه کجاست اون خونه؟
ادماش کجان ؟خدا میدونه
میرن ادما .از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه.
روح همه مامان بزرگا و بابا بزرگا شاد

من:moji یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 15:09 http://www.minevisam123.blogfa.com/

وقتی بودن همه چیز سرجاش بود
ای وای دلم تنگ شد

یاسی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 16:03 http://rozhayeyasi.blogfa.com

یادباباحجی خودم افتادم خانمی دیگه بهمون سرنمیزنی مرسی بابت کامنت خصوصی که گذاشته بودی با اجازت من لینکت کردم

خواهش می کنم عزیزم...

من و هسملی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 16:18 http://manohasmali.blogfa.com

روحشون شاد
گاهی دیدن عکس آدمو به خاطراتی میبره که یاداوریشون شیرینه ولی جای خالیشون خیلی محسوس

ونوسی یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 19:38

آخخخخخی خدا رحمتشون کنه

ساینا!. یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 20:19

فنچ دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 00:28 http://baghe-ma.blogsky.com

روحشون شاد...
منم دی ماه رو دوست ندارم... بیشتر خاطرات بدم مال دیماهه...

امیدوارم خدا بهشون سلامتی بده.

افسون شده دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 01:15

چقدر نوستالژیک...
راستی مگه الان بهمن ماه نیست؟

ماه مون دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 10:14

همه ی ما تو خاطراتمون یه خونه ی قدیمی داریم و یه عالمه مهربونی پدر بزرگ و مادربزرگ که بعضی هاشون دیگه نیستن و یه عالمه خاطره ازشون مونده.
.
کتابی هم بالا معرفی کردی دانلود کردم که بخونم.

آره واقعا؛...

پریا دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 12:18 http://abaneh.blogfa.com/

ممو جونی کاش تو هم یه بازی وبلاگی راه بندازی :)
تو توی اینجور ایده ها اوستایی ا

اتفاقن تو فکرش هستم دوستم...

خلال دندون دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 16:00 http://khalaldandon.blogfa.com

آپم . . .[گل]

ستایش دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 18:35

مرسی عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.