عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

وسواس+پینوشت برای کتاب دوستان!

ای خدا!! بیا و این وسواس آشپزخونه تمیز کردنو از من بگیر!

یعنی مدام یه دستمال دستمه و دارم رو ام.دی.اف ها و گاز و کف آشپزخونه رو تمیز می کنم...

یه دونه آشغال بیفته ،اگه نصفه شبم باشه با طی می افتم به جونش!یه ذره خاک رو نمی تونم تحمل کنم...با این سنگینی  مدام دارم گردگیری می کنم. خلاصه اینکه بساطی دارم من با این بارداری و وسواسی که جدیدا" سراغم اومده!

حالا میریم سراغ پینوشت:

جدیدا فروشگاههای اینترنتی برای خرید همه چیز خیلی باب شدن و بعضیهاشون معتبرن و می شه بهشون اعتماد کرد.

من برای خرید لباس یه وجبیم،یکیشون رو امتحانش کردم و شکر خدا خوب بود.

حالا می خوام یه فروشگاه معتبر اینترنتی کتاب رو بهتون معرفی کنم.

این لینک فروشگاه معتبر اینترنتی متعلق به نشر آموته.

می تونید تماس بگیرید و کتاب مورد علاقه تون رو سفارش بدید و خیلی راحت بدون اتلاف وقت و کوبیدن و رفتن به شهر کتابها درب خونه تحویل بگیرید.(کتاب منم تو این فروشگاه هست!!)

کتابخوان بمانید...

غربالگریهای آبکشی!

دکتر زنان حساس داشتن هم خوبه هم دردسرساز!

خوبه از جهت اینکه همه چیت رو چک می کنه،مسوولیت پذیره،تا می گی آخ!می دوئه و می بندتت به سونو!مدام باید بهش گزارش بدی از وضعیتت...بی احتیاطی نمی کنه و هر آزمایش فرعی ای هم که باشه،بهت می ده بری انجام بدی تا هم خیال خودت راحت بشه،هم خیال خودش...

دردسر ساز بودنش به خاطر سوراخ سوراخ شدن توسط سرنگهای مختلفه!

امان ازین آزمایشات!! یعنی من به عمرم اینقدر سوراخ سوراخ نشده بودم...منی که از یه آمپول کوچیک در می رفتم و آنتی بیوتیک می خوردم که یه وقت پنی سیلین نوش جان نکنم،واسه دوره های غربالگری،سرویس شدم!

از هرکسی هم تو آزمایشگاه و سونوگرافی می پرسیدم،می گفتن ما هم این دوره ها و آزمایشات رو گذروندیم.باید تحمل کنی...برای همه ست!

من که باورم نمی شد که! می رفتم تو نت سرچ می کردم،می دیدم بعله!! لازمه! برای همه اجباریه...

اما این یکی آخری رو که همین چند روز پیش دادم،واقعا حالم رو بد کرد! من چه می دونستم آزمایش گلوکز(جی.سی.تست) دو مرحله ست!! صبح زود ناشتا(داشتم از گرسنگی وا می رفتم به خدا!) رفتم تو نمونه دادم،خوش و خرم اومدم بیرون به ابو می گم: بریم... دیدم دوباره اسممو صدا کردن! رفتم تو می گم: من که الان نمونه دادم! دختره می گه: بیا بشین اینجا یه لیوان قند خالص بخور! بعد... یعنی حال من بد شد ازون گلوکز خالص!ولم هم نمی کرد.می گفت باید تا ته بخوری...بعد یه ساعت بعد دوباره نمونه بدی...چشمتون روز بد نبینه،انقدر حال به هم زن بود و انقدر شیرین بود که رسما داشتم تگری می زدم اون وسط! بعد از یه ساعت رفتم تو دوباره نمونه دادم و الفرار!!

وقتی ابو منو رسوند شرکت،رفتم پیش یه همکار متاهلم غرغر:که بابا من که نه سابقه قند دارم نه کسی تو خونواده م دیابتیه،چرا اینا با من اینطوری می کنن؟همکارم اخمی کرد و گفت: اینقدر غر نزن دختر! دیابت بارداری هیچ ربطی به سابقه و موروثی بودن نداره...من خودم سر بچه اولم هم دیابت گرفتم هم فشار خون...منتهی نمی دونستم و دکترم اگه شوت و بی خیال نبود،زودتر می فهمید و نمی زاشت بچه م اینقدر تو شکمم چاق بشه! حالا برو خدارو شکر کن که دکترت آگاهه و به روز! تشخیصشو نمی زاره دقیقه نود...خوب دیگه من چه حرفی داشتم بزنم؟سلانه سلانه رفتم نشستم پشت میزم اون روز.

خلاصه اینکه خواستید بچه دار بشید،فکر اینجاهاشم بکنید!فکر کنید که باید سه ماه یه بار،سوراخ سوراخ شید...

حالا شاید چند وقت دیگه براتون یه سرگذشت یه مادری رو تعریف کنم که فقط دور اول غربالگری رو رفت و حسابی ضرر کرد...

یه حرفی هم با آقایون دارم:آهای!!! ای باباهای بی خیال!آقایونی که اینجا رو سایلنت می خونید و در میرید و وقتی من از ویارهای وحشتناکم می نوشتم، یه پوزخند می زدید...قدر خانوماتون رو بدونید... اون مادر بدبخت،باید بره 100 تا آزمایش بده که هیچ کدومتون عمرا بتونین یه دونه شو تحمل کنید.هی چپ نرید ،راست بیاین،بگین: چیزی نیست!شماها نازک نارنجی هستید! نخیر! شما اگه راست می گید،9 ماه تموم یه توپ رو که داره روز به روز بزرگتر می شه،به شکمتون ببندین و راه برید!فقط راه بریدها...چون عمرا بتونین باهاش بخوابید...بعد از 9 ماه حالتونو می پرسم.فکر کردید که چی؟؟فکر کردید،بچه دار شدن الکیه؟هیچ کدومتون تا این حالتها رو تجربه نکنید،نمی دونید من چی می گم!!


سیسمونی...

سرمایی خورده ایم در حد لالیگا!

آخه چله تابستون کی سرما می خوره؟ممو!!

دیروز دراز به دراز پای لپ تاپ خوابیده بودیم و دونه جانمان سوپ می پخت و خانه مان را جمع و جور می کرد.چون 5 شنبه مهمان داریم.آن هم از نوع جدید و دوست...

امروز کمی بهتریم خدارو شکر...

دیروز داشتم تو اون حال وبلاگ شیده رو می خوندم!دیدم به به!من چقدر عقبم.شیده ماشالا تمام خرده ریزای نی نی رو خریده...فقط وسایل بزرگش مونده...منو بگو که فقط یه کم خرید کردم و پس فردا سنگینتر می شم و از در خونه نمی تونم پامو بزارم بیرون تو این گرما!

باید بجنبم!

خوشحال می شم در مورد خرده ریزای سیسمونی که به چشم نمی یان اما مهمن و ضروری ،نظرتون رو بدونم...مخصوصا نظر مادرهای عزیز رو...

بعدا نوشت: زیاد به خودت زحمت نده که بیای و دری وری بنویسی...چون من تا دو کلمه اول نخونده پاک می کنم...انرژیت رو الکی هدر نده.چون وقت من ارزشش بیشتر از اینهاست!

پینوشت 2: منیژه جان...من از پارسی بلاگ زیاد راضی نبودم! باز هر جور میل خودته...

شرایط اپیدمیک!

دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟

مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت!

وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون.

الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه های وبلاگی که همگی با هم عروسی کردیم و  الان اکثرا مامان شدن)

یعنی از موقعیکه من فهمیدم یه دونه برنجٍ مچاله شده تو بطنمه،همه دارن یکی یکی فارغ می شن یا یکی یکی باردار!

از قبل عید تا حالا من کمٍ کم دیدن 6 تا نوزاد رفتم و براشون کادو بردم...

همه هم دختر و خوشگل! جالب اینجا بوده که همه شون هم ماشالا ساکت و بی سر و صدا و خندون!

تو پرانتز بگم:قربون صدقه شون که می رفتم،این دونه برنجه تو دل من می چرخید و فکر می کرد،با اونم...به خودش گرفته بود همه چی رو...همچین قل می خورد اون وسط که یه دفعه دلم براش سوخت...گفتم من چرا هیچوقت قربون صدقه ش نمی رم؟چرا باهاش حرف نمی زنم؟

خلاصه اینکه انگاری وقتی تو یه شرایط خاصی هستی،اطرافت هم پر از مسایل مربوط به اون شرایط می شه و تو  می تونی از تجربه های دیگرون استفاده کنی...

انگاری وقتی فاز زندگیت می خواد تغییر کنه،خدا به کمکت می یاد و دست می ندازه زیر بازوت و بلندت می کنه...

کتاب نوشت:این رو دیدید؟یه بحث منتقدانه در مورد کتابهای رمان فارسیه!خداییش مخاطب خاص نداره! کسی ناراحت نشه...

دوست نوشت:برای خواهر ارکیده عزیز هم دعا کنید تا سلامتیش رو به دست بیاره...

پابستگی!

دارم به چند ماه دیگه فکر می کنم...چند ماه دیگه که از مسافرت خبری نخواهد بود و تا یه تعطیلی می شه نمی تونم راحت بپرم برم ویلا! یا بزنیم به کوه و کمر!

از این 4 روز تعطیلی واقعا استفاده کردم.بر عکس تهران که همه می گفتن این چند روزه آتیش می بارید از آسمون،اونجا خیلی خنک بود...شاید به خاطر منطقه مونه که بین جنگل و دریاست .

لب دریا ، پیاده روی تو جنگل ، کباب ،خواب ، کتاب و بیلیارد و صد البته مهمونی ویلای عمو!

اما اینبار یه فرقی با همه مسافرتها داشت...این دفعه ،دفعه آخری بود که من یه نفرم...دیگه ازین به بعد باید با یه جوجه فسقلی گریه ئو و جیشو ()سر و کله بزنم و مدام بهش شیر بدم یا تر و خشکش کنم...

بعدشم که فصل سرماست و اگه جوجه من، نحیف و حساس باشه،نمی شه از در خونه بیرونش برد.

خلاصه اینکه این دفعه حسابی استراحت کردم و بهتر از همه اینکه 50 صفحه از رمان بعدی رو نوشتم...خیلی هم از نوشتار و ایده ش راضیم و به نظر چیز خیلی خوبی از کار در می یاد...

اما انگاری دارم دونفره می شم...یکی می خواد بیاد که وجودش به وجود من بسته ست و فقط منم که می فهممش!فقط منم که اون بهش احتیاج داره...

به این می گن وابستگی و پابستگی!!

پینوشت:یعنی این بلاگ اسکای کلنگی رو کوبیدن و جاش یه مجتمع مسکونی نوساز ساختن!! ترکوندن!

حس شیرین اولین صبحانه

بدنم رو کش و قوس می دم و خمیازه می کشم...

مشتی آب رو که به صورتم می زنم،احساس سبکی عجیبی می کنم...

دیگه نه سر معده م سنگینه نه می سوزه و آشوب می شه.

صدای چایساز که بلند می شه ، من یه لیوان پر ، چایی خوشرنگ هل دار برای خودم می ریزم.

با ترس و لرز،با نون سنگک و پنیر خامه ای و گردو،یه لقمه کوچیک درست می کنم و می زارم تو دهنم.

چقدر می چسبه...پشت پنجره آشپزخونه می رم و همراه با بلعیدن منظره کوه خوشرنگ که الان پر از شقایقهای قرمز و بازیگوش شده،جرعه جرعه چاییم رو سر می کشم.

دیگه بو و مزه چای،حالم رو به هم نمی زنه...انگار به جز آب،می تونم چایی رو هم به جیره غذاییم اضافه کنم.

هوس یه لیوان شیر می کنم...با ترس و لرز،ماگم رو پر از شیر می کنم...بر عکس روزهای قبل،اصلا مزه ش حالم رو بد نمی کنه!دیگه معده م رو به تکاپو نمی ندازه که برعکس عمل کنه...

اشتهام زیاد می شه.لقمه کره عسلی رو که ابو برام گرفته،مزه مزه می کنم.

یه نفس راحت می کشم و یه تکه از کیک شکلاتی مورد علاقه م رو که ابو برام خریده و من می ترسیدم بهش لب بزنم،توی کیفم می زارم...ناهار و سالاد پر ملاتی رو که برای ناهار ظهر درست کردم،جاسازی می کنم کنار کیک شکلاتی.

با یه حس خوب،می دوئم تو کوچه بهاری،زیر درختایی که مهمون گنجشکهای پر سر و صدای خرداد شدن.درب پارکینگ که با ریموت، آروم آروم باز می شه،ابو پشت ماشینش لبخند می زنه...

خدایا! امروز چقدر سبکبالم!بعد از مدتها ویار،اولین صبحانه چه چسبید...

دوست نوشت:دوست جون! به خاطر پذیرایی و شب خوبی که میزبانش تو بودی،ممنون...خیلی خوش گذشت...فکر کنم نزدیکای 4 صبح بود،رسیدیم خونه...اون باران خوشگلتو اگه می تونستم،بیشتر ازاینا می چلوندم! تازه ملاحظه کردم و تو رو دربایستی مونده بودم...چقدر خانوم و با شخصیت بود با اون چشمای ملوسش...

تو گفتی پدر و خدا خندید...

همیشه اسم پدر که می آمد،می خندیدی و می گفتی: تا پدر شدن من سالها راه است...

اما در روزهای کوتاه و آبی و سرد پایانی سال 91،وقتی گفتی پدر...خدا به رویمان خندید و به تو هدیه ای عطا کرد که امروز در بطن من رشد می کند و روز به روز بزرگتر می شود...

تو در آن لحظه ،لبخند سبز خدا را ندیدی...ندیدی که خداوند فرشته هایش برای فرستادن موجودی کوچک به قلب من، لباس سفید پوشانده است و آنها با بالهای بزرگ و سپید خود آماده نزول به زمینند...

ندیدی که لا به لای روزهای پر التهاب دیماه،فرشته ای کوچک در من ریشه دواند و چگونه به من آویخت و به زندگیش چنگ زد...

تو نمی دانستی که در آینده ای نزدیک،خداوند درهای رحمتش را به روی تو می گشاید و خیر و برکت و روزی به زندگیت،سرازیر خواهد شد...

حال امسال فصل من و توست...برای من،فصل ،فصل مادری ست و برای تو آغاز روزهای پدری...

فصلی که نیامده،با خودش دنیا دنیا،شادی ، خیر و سرسبزی به ارمغان آورده است...

شاید بدانی و شاید هم

هرگز ندانی که "ابو" یعنی پدر...

اینجا رای دادید به وبلاگ من و دونه برنج؟مرسی...

بعدا" نوشت: نفس جان! یک بار دیگه برام آدرست رو کامل همراه با صندوق یا کد پستی تو خصوصی همینجا بزار...چند روزه اصلا نمی تونم فیس رو باز کنم...

کودکم یا کارم؟

این صفحه سفید رو جلوم باز می کنم و هر کاری می کنم چیزی به نظرم نمی یاد که بنویسم...

این روزا تنها دغدغه ذهنی من،فقط و فقط اون فسقلی 15 سانتی شده و اینکه باید چی کار کنم که این دوران راحتتر طی شه و برای سیسمونیش چی بخرم...البته دونه می گه تو کارت نباشه من و نوش نوش می ریم دنبالش و نمی زاریم آب تو دلت تکون بخوره...

از طرفی دارم به خونه داری فکر می کنم!اینکه کارم رو بذارم کنار یا نه!ایا بعد از نه ماه می تونم برم سر کار؟این چند روزه که فقط خونه بودم و جا خوابیده بودم،داشتم دیوانه می شدم...حالا همه می گن بچه که بیاد،وقتت پر می شه! اما من سالهاست بیرون از خونه کار می کنم و واقعا تحمل تو خونه نشستن رو ندارم.یکی از دلایلش هم خوب بودن و صمیمی بودن محل کارمه و اینکه روابطمون خوبه و از نوع کارم هم با اینکه استرس داره،راضیم.از طرفی هم دوست ندارم بچه م رو بزارم مهد یا هر جای دیگه.بعد هم اگر برگردم سر کار ساعت کاریم ،همون 8 ساعته و با یه بچه کوچیک که دختره و باید خیلی بیشتر مواظبش بود،نمی شه...

در ثانی هر کس هم که کار می کرده،به خاطر بچه کار رو کنار گذاشته...اما واقعا من بین دو راهی موندم!نمی دونم طاقت دارم دیگه فعال تو اجتماع نباشم یا نه؟

بالاخره کارم یا کودکم؟

رای نوشت:اگه دوست داشتید می تونید اینجا به وبلاگ عطربرنج رای بدید...هیچ اجباری نیست ها! اما خوب! همچین بدمم نمی یاد بهم رای بدید!

زود گذشت...

چقدر زود گذشت!

دوران ویار و سختی رو می گم...اردیبهشتم هم که زودی تموم شد و به قصه ها پیوست...

حیف! از اول اردیبهشت امسال  برای رسیدن به روزهای خاص،لحظه شماری کردم و اون روزهای خاص خیلی زود گذشتند و در نهایت این ماه دوست داشتنی هم تموم شد...

دوران سختی ویار و ترش کردن و معده دردهای وحشتناک و حالت تهوعهای داغون و قرصهای رنگارنگ هم طی شد.باورم نمی شه که به این زودی گذشتن.شاید چون شاغلم،گذر زمان رو نفهمیدم.اما تو این چند روزه که خونه خوابیده بودم،بهم ثابت شد که آدم خونه داری نیستم! اصلا زمان از دستم در رفته بود!دیروز که تونستم از جا پاشم و غذایی درست کنم،از صبح تا شب فقط تونستم یه قورمه سبزی بار بزارم...همین.

خلاصه می خوام بگم هم اردیبهشت زود تموم شد،هم دوران بارداری زود طی شد و هم من آدم خونه نیستم!!

غیرمنتظره

همیشه وقتی انتظارش رو نداری،صاف می یاد می شینه رو روزهای زندگیت!

همچین پاورچین ،پاورچین می یاد و می شینه و رخ می کنه که اصلا انتظارش رو هم نداری...حتی فکرش هم به ذهنت نمی رسه که ممکنه با یه اتفاق خیلی بی اهمیت و کوچیک،مساله ای پیش بیاد که بخواد زندگیت رو دگرگون کنه.

خیلی وقتا دیر رسیدن،ممکنه فاجعه بار بشه و بر عکس زود رسیدن،ممکنه تنها راه حل پیشگیری از همین فاجعه باشه...

بعضیها می گن چشم زخمه!یعنی کسانی دور و بر آدم هستن که نمی تونن شادی و خوشیت رو ببینن و با موج منفی ای که می فرستن،ممکنه برات مشکل ساز شن...

اما من همیشه می گم آدم بد زیاده اما آدم خوب هم کنارش هست...همونقدر که آدمهای بد انرژی منفی می فرستن،آدمهای خوب هم انرژیشون مثبته و تو زندگیت تاثیر خوب دارن...

در ثانی من هرگز نمی تونم شادیهام رو پنهان کنم یا همه ش آه و ناله کنم که یه عده بیان فقط دلداریم بدن و وبلاگم بشه سرتا پا موج منفی و سیاه...من شادیهام رو تا اونجایی که بتونم،تقسیم می کنم و از آه و ناله و سیاه نمایی بیخودی بیزارم...

من اسم اینها رو می زارم،اتفاقاتی که مقدر شده برای زندگی ما آدمها بیفته و ما باید یاد بگیریم چه جوری هندلشون کنیم و مقابلشون سر تسلیم و ضعف فرود نیاریم...بر عکس خودمون با اتصال به قدرت لایزال الهی قویتر کنیم...

چون زندگی ادامه داره و هر طوری که بگیریش،همونطور برات می گذره...