عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دونه برنجی که خانه می ترکاند!

همین آخر هفته ای آمدیم خیرسرمان بعد از بار گذاشتن ناهار و تمیزی خانه ای به هم ریخته که بالاخره یعد از نود بوقی پاکیزه شده بود، پروژه حمل شرکتمان را دست بگیریم و کارهایش را انجام دهیم و ایمیل چک کنیم که دونه برنج آمد پایین پایمان قوم قوم و ماما ماما کرد که بغلش کنیم.

بغلش کردیم و نشاندیمش روی پایمان.جوجه کوچک هم شروع کرد به ورجه وورجه کردن و کوبیدن روی لپ تاپ تا او هم به نوعی ابراز وجود کند و بگوید ما هم بلدیم بنویسیم.

خلاصه بی اختیار ،مشغول نوشتن بودیم!! آن هم یک دستی که جوجه برنج در یک لحظه آنی و در یک چشم بر هم زدن که به ثانیه هم نکشید،ترانس لپ تاپ ما را روی زمین پرتاب کرد...ترانس را برداشتیم و روی میز گذاشتیم و دوباره مشغول شدیم.اما 10 دقیقه بعد همه چیز تیره و تار شد و لپ تاپ خاموش گشت! باتری لپ تاپ ما خراب است و هنوز وقت نکرده ایم تعویضش کنیم.

القصه! دونه برنج را در روئروئکش گذاشتیم و پورت را به برق زدیم ببینیم کار می کند که یکدفعه همه چیز پرید و ترکید!! گویی ترانس اتصالی کرده بود به خاطر زمین خوردن و حال فیوز را پرانده بود!! به ابو جان زنگیدیم!گفت فیوزها را بزن بالا و جای دیگر امتحانش کن،مانیز عمل کردیم!!

نتیجه آنکه فیوزها که دوباره پریدند هیچ!! فیوز فکس و پرینتر و لپ تاپ ابو جان هم به ترتیب به ملکوت اعلی پیوستند!!

بعد هم یک بوی سوختگی مشاممان را آزرد و مجبور شدیم عود جنگلهای استوایی را روشن کنیم برای از بین بردن آثار جرم و خرابکاریهای مادر و دختر!!

آنوقت بود که جوجه برنج به ریش من و پدرش به خاطر خسارتی که زده بود،شروع کرد به قهقهه خندیدن و دست دستی کردن و نانای نانای!

ما نیز حسابی چلاندیمش و به او برای تحمیل کردن حدود 300 تومان خسارت!! بر خانه،دستخوش دادیم...

البته بهتر شد!! چرا؟چون مجبور شدیم علاوه بر تعویض ترانس لپ تاپمان ،باتری را هم تعویض کنیم و یک عدد گوشی به درد نخور را که ته کمدمان خاک می خورد،احیا کنیم تا یک خط دیگر غیر از دو خطی که داریم ،در آن بیندازیم و دم دستمان باشد برای روزهای مبادا!

کمد تکانی عیـــــــــــــــــد!

در راستای بیکار نماندن و خانه تکانی عید! برای آنکه خودمان نیز کاری غیر از خانه تکانی ای که کارگر برایمان انجام می دهد،انجام دهیم،خواستیم دونه برنج را که شیر خورده بود و جا و لباسهایش را عوض کرده بودیم،بخوابانیم!!

ناگهان ایشان جیغ فرمودند و سقف را با جیغ خود سوراخ کردند...وقتی سرشان را از بالین برداشتیم و روی کولمان گذاشتیم،ساکت شدند.

بعد آرام او را روی شکم خواباندیم تا هم دل دردش آرام شود و هم بازی کند!

اما غافل از اینکه ایشان!! به بازیهای لوس و عروسکهای نرم سوت سوتی اش!! راضی نمی باشد!

وقتی کمدمان را بیرون ریختیم تا فنگ شویی اش کنیم،ایشان در میان لباسها و کیفها و ملحفه ها شروع به غلتیدن و خزیدن کردند! لباسهای میهمانی بنده را با لذت تمام به کام می کشیدند و می خوردند!! بعد هم از لذت چنان جیغی می زدند و آوازی می خواندند که بیا و ببین!

خلاصه آخر کاری که تمام کمدمان تخلیه شد،ایشان میان تلی از لباسها پنهان شده بودند و شنا می فرمودند!!

بنده نیز یک به یک لباسها را چک می کردم تا به درد نخورها و از مد افتاده ها را جدا کنم و بیرون ببرم...

وقتی کارمان تمام شد،متوجه شدیم صدای جوجه برنج نمی آید!!

 سرمان را که چرخاندیم ،دیدیم یک عدد فرشته کوچک میان لباسهای ساتن و تافته و دانتل به خواب عمیقی فر و رفته و تکه ای از لباس را هم در دهان دارد...

خیلی جلوی خودمان را نگه داشتیم که در همان لحظه نچلاندیمش!

از جا بلندش کردیم و در تختخواب خودش خواباندیمش..

 و بعد هم به این نتیجه رسیدیم که کودک ما اسباب بازیهای مناسب سنش را دوست ندارد!

بلکه عاشق لوازم بزرگانه است و بیشتر تمایل به لباسهای شب و گاز زدن آنها دارد!!


وب نوشت: نمی دونستم لینک زن اینقدر به مطالب اینجا لینک داده!!

لینک پست گرونی در لینک زن

و پست شب یلدای عطر برنج در سایت لینک زن...

پروسه بیرون روی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرایط اپیدمیک!

دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟

مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت!

وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون.

الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه های وبلاگی که همگی با هم عروسی کردیم و  الان اکثرا مامان شدن)

یعنی از موقعیکه من فهمیدم یه دونه برنجٍ مچاله شده تو بطنمه،همه دارن یکی یکی فارغ می شن یا یکی یکی باردار!

از قبل عید تا حالا من کمٍ کم دیدن 6 تا نوزاد رفتم و براشون کادو بردم...

همه هم دختر و خوشگل! جالب اینجا بوده که همه شون هم ماشالا ساکت و بی سر و صدا و خندون!

تو پرانتز بگم:قربون صدقه شون که می رفتم،این دونه برنجه تو دل من می چرخید و فکر می کرد،با اونم...به خودش گرفته بود همه چی رو...همچین قل می خورد اون وسط که یه دفعه دلم براش سوخت...گفتم من چرا هیچوقت قربون صدقه ش نمی رم؟چرا باهاش حرف نمی زنم؟

خلاصه اینکه انگاری وقتی تو یه شرایط خاصی هستی،اطرافت هم پر از مسایل مربوط به اون شرایط می شه و تو  می تونی از تجربه های دیگرون استفاده کنی...

انگاری وقتی فاز زندگیت می خواد تغییر کنه،خدا به کمکت می یاد و دست می ندازه زیر بازوت و بلندت می کنه...

کتاب نوشت:این رو دیدید؟یه بحث منتقدانه در مورد کتابهای رمان فارسیه!خداییش مخاطب خاص نداره! کسی ناراحت نشه...

دوست نوشت:برای خواهر ارکیده عزیز هم دعا کنید تا سلامتیش رو به دست بیاره...