عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روزهای زندگی...

یه روزایی هست که اینقدر حالت خوشه و همه چیت منظمه که دلت می خواد تا آخر دنیا فریاد بکشی از خوشی...

اما یه روزایی هم هست که همه چی در نظرت تیره و تاره...

یه روزایی هم هست که همچین بی تفاوت و بدون تغییر می گذرن که حسابی حوصله ت رو سر می برن!

یه روزهایی هم هست که حس می کنم فکر و خیال زیادی می کنم و سرم می شه اندازه یه کوه!

یه روزی مثل امروز که بنده همه کارهام رو کردم و منتظرم تا موعد سونوی آخر...

ویراستاری هم داره تموم می شه و اون یکی پروژه هم رو به اتمامه...خدا کنه تا روز واقعه بتونم تمومش کنم...

خلاصه که زندگی درگذره و روزهای زندگی آدم هیچوقت مثل هم نیست...

بعضی وقتا اینقدر پره که نمی دونی چی کارشون کنی و بعضی وقتا اینقدر خالی که نمی دونی چه جوری پرشون کنی!

خلاصه اینکه این انتظار معلوم نیست کی می خواد به سر بیاد...

خسته شدم!!!

دوست نوشت:از عزیزان دلی که تو خصوصی بهم لطف دارن،کمال تشکر رو دارم...شرمنده که نمی تونم به تک تکتون جواب بدم...مهناز عزیز!هر موقع موعدش بشه در مورد سوالی که پرسیدی خبر می دم...راستش خودمم نمی دونم!!

به...

به تمام فرشتگان کوچکی که دنیا نیامده،رفتند

و

کودکانی که دنیا آمدند اما نماندند:


زمین جای شما نبود...

خوش به سعادتتان که بهشت سرزمینتان بود...

تمام زیباییهای ازل و ابد ارزانیتان...

روی ابرها که پرواز می کنید،یادی هم از زمینی های پر گناه و بی خیالی بکنید که قرنهاست بهشت و بهشتی بودن را از یاد برده اند...

همان بهشتی که در مشتهای کوچک شماست و ما بی تفاوت از کنار آن گذشتیم...

شاد باشید و بدانید که بهترینهای دنیایی دیگر از آن شماست...

تا روز پیوستن و یکی شدن،خداحافظ...

سلامی از زیر غبار یک روزه وبلاگی...

این اتوماتیک آپ کردنم آدم رو تنبل می کنه...

شنبه و یکشنبه به چیدن لباسهای فسقلی و تمیز کردن کمد خودم گذشت...یعنی اگه دونه و نوش نوش نبودن من نمی دونم،چطوری می تونستم این همه لباس بیخودی رو بریزم بیرون و کمد یه ساله م رو جمع کنم!

صبح روز تولدم که بیمارستان بودم برای چک آپ و سونو تا ببینم این دونه برنج دوست داشتنی در چه وضعیتیه!! بچه م موقع سونو خسبیده بود!انگشتشم توی دهنش و غش خواب!

بگذریم از اینکه برای یه نوار کلی تو بیمارستان معطل شدم و نزدیک بود پرستارای اونجا رو بزنم له کنم!اما خوب طفلیا اونا هم سرشون شلوغ بود و دکتر بنده هم یه عمل اورژانسی داشت و زودی رفت...این چند روزه دردای خفیفی داشتم که کلافه م کرده بود.برای همین بدو بدو رفتم بیمارستان ببینم این جینگیل خانوم می خواد عجله کنه یا نه! اما بعد دیدم نه بابا! هنوز زوده...(ماجراش رو براتون تعریف می کنم مفصل!!)

شب تولدم که به خوبی و خوشی تموم شد و با کیک و کادو گذشت...یه خرید کوچیک هم داشتم که انجام دادم.

سه شنبه هم به استراحت و عکس برداری از سیسمونی و قورمه سبزی پختن گذشت...(شدم یک زن نمونه خانه دار!!)البته خیلی دلم می خواست بعدازظهر تو یه جلسه نقد و بررسی باشم و عاشق اخلاق نویسنده ش بودم اما حیف که با این وضعیت جسمانی امکانش نبود!

راستش امروز که 4 شنبه باشه،خیلی سرم شلوغه...بینهایت!!یعنی دو جا وقت گرفتم...بدو بدو!ازینجا به اونجا! ازین سالن به اون سالن...خدارو شکر کادوی عروس رو جلو جلو دادم،دیگه نگران نیستم...

شب هم که عروسیه و دمبل و دیمبل و تجدید دیدار با دوستان قدیمی...

خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم هفته هفته شلوغی بود!تصمیم دارم،تمام 5 شنبه رو فقط کتاب بخونم و بخوابم!

جمعه هم باز سرشلوغیه و مهمونی تو بجون لواسون و تجدید دیدار با عمه مری و اقوام پدری...

هفته بعد رو نمی دونم چی پیش می یاد اما امیدوارم هر چی باشه خیر باشه...

یه تشکر ویژه می کنم از دوستان عزیزی که مثل هر سال تولدم رو اس ام اسی،تلفنی،وبلاگی و فیس بوکی تبریک گفتن و من حسابی شرمنده شدم...

و یه تشر به اونایی می زنم که در وبلاگشون رو بستن و رفتن!یکیش همین تاتای خودمون!! زهرا خانوم هم که دیگه به زور می نویسه!دیروز پریرزوا بود...کی بود؟دیدم آمارین وبلاگش رو تخته کرده نوشته خدانگهدار!! شاخام در اومد...

آواز هم که رفته خارجه و دیگه اصلا نمی نویسه...شیده ،لیندا،یلدا(همه شون دال دارن!!) معلوم نیست کجان!قندون و بانو و نانازی هم که می یان یه چی می گن و می رن...و خیلیای دیگه که اسمشون یادم نیست،هم نمی نویسن!لبخند هم همیشه دیر به دیر می یاد...

بابا!! هنوز که پاییز نیومده شماها اینقدر افسردگی گرفتین!پاشید یه تکونی به خودتون بدید!! زشته آدم یه خونه بسازه و بعد گردگیریش نکنه...


آغاز روزهای شهریوری...

خوب بالاخره دفتر شغلی من هم به پایان رسید و بسته شد...

اینو نمی دونم که می تونم بعد از مرخصی زایمان برگردم سر کار یا نه...چون همه چیز بستگی به شرایط بعد از این مرخصی داره و اینکه باز هم می تونم با یه بچه کوچیک به اون کار پر استرس و خاص برگردم یا نه!

5 شنبه که رفته بودم برای خداحافظی،مدیرم مثل چند وقت پیش که ضمنی بهم گفت برگرد،باز گفت که اگه می خوای یه دونه بچه بیاری و بری تو خونه بشینی بگو! ما دوست داریم دوباره برگردی...به یه مسوول و کارشناس حرفه ای نیاز داریم...اونی که جای خودت گذاشتی،معلوم نیست بتونه از پس این همه کار ریز ریز بر بیاد و یه واحد رو در مواقع لزوم،جمع کنه...

اما من گفتم که با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم و توش حسابی خبره م،معلوم نیست بتونم برگردم...یه دفعه دیدی این بچه من نیاز به مراقبت داره یا خیلی وابسته ست یا هر چیز دیگه...

بالاخره تا 2 سال بچه به مادر نیاز داره و نمی شه ازین مساله گذشت...

یکی از دوستای نازنینم دیروز برام اس زد: شروع روزهای مادری مبارک...

اما من از حالا دارم به خونه نشینی فکر می کنم...اینکه می تونم دووم بیارم یا نه!

هر چند که همه بهم می گن:اون فسقلی اینقدر کار داره که دیگه عمرا بتونی مثل قبل دغدغه و مشغله کار رو داشته باشی...

خلاصه اینکه از امروز منم و یه کوه کار انجام نشده!

منم و یه عالمه گردگیری و تمیزی و یه عروسی و مهمونی ای که تو ویلای بٌجون برگزار می شه!

منم و یه کتابخونه کتابای نخونده و فیلمهای ندیده...

منم و یه ویراستاری مفصل 600 صفحه ای و یه داستان نیمه تموم که باید هر چه زودتر تموم شه و برسه دست ناشر...

منم و یه کمد پر از وسایل به درد نخور که باید خونه تکونی بشه و دور ریخته بشه...

منم و لباسهای یه وجبی نچیده تو کمد دونه برنج!

منم و آماده کردن ساک بیمارستان و سونوی آخر...

می بینید؟همچین خونه نشین و بیکار هم نیستم!

به جان خودم دختره!

آیتم1)

خانمی در مطب دکتر: به سلامتی ماههای آخرین دیگه؟پسره دیگه نه؟

ممو: نه! دختره!

ایتم2)

همکار ممو: به سلامتی کی ایشالا فارغ می شین؟پسره؟

ممو:نه والا!دختره!

آیتم 3)

آرایشگره:ای جونم!چه شکم گرد و با مزه ای داری!! مشخصه که پسره!درست گفتم؟

ممو: وای نه!! دختره!

آیتم 4)

مادرشوهر دوست ممو: ماشالا...از قیافه ت معلومه که پسره!!

ممو:نهههههههههه!دختره!دختره!!

ایتم 5)

عمه خانم:ممو!اشتباه نکردی؟یه دفعه دیگه برو سونو! آخه ورم نداری،پوستت رنگ عوض نکرده...صورتت باز شده!! دختر تمام خوشگلی مادر رو می گیره!برو ببین چیه آخرش!!

ممو:به خدا دو بار مرکز سونوگرافی بهم گفتن دختره!!

آیتم 6)

خانم خوشگل!!(همسایه دونه):خوبی عزیزم؟به سلامتی ایشالا...مسافرت پسر شد دیگه؟

ممو:آره بابا! شما راست می گی پسره!!

آیتم7)

یکی از نویسنده های نازنین معروف:عزیزم...پسرا مامانین!خود من 2 تا پسر دارم جلوی دوست دختراشون می گن اول مامانم بعد تو!!معلومه که پسره...

ممو:نه به خدا!تو سونو که دختر بود...

آیتم 8)

فروشنده لباسهای بارداری:خانوم!شما بچه ت پسره...داره پایین رشد می کنه...باید شکم بند ببندی!

ممو:ای خدا! تو سونو بهم گفتن دختره بالا هم هست پایین نیست!!

آیتم 9)

ممو: آقای دکتر!نگرانم! تو رو خدا درست ببینید!!می ترسم اشتباه شده باشه!!

سونولوژیست:قبلا" جنسیتش چی بود؟

ممو: دختر!!

سونولوژیست: خوب الانم که دختره!!

ممو:خدارو شکر...ای جونمممممممممممم!

پینوشت: یعنی اینقدر بهم گفتن پسره پسره ها!! خودمم شک برم داشته بود...داشتم دق می کردم!!

گزارش جهازگیری!

این جهازگیری دخترک ما چقدر طول داره! یعنی هر چی می خری تموم نمی شه!انقدر خرده ریز داره که خدا بگه بس!هر چی می خری می بینی یه چیزی کمه!!

حالا خدا رحم کرد،بیشترش رو دونه  و دوستش و نوش نوش رفتن دنبالش،وگرنه من که با این همه مشغله سر کار و تو خونه نمی رسیدم!!

از لحاف و تشک توی نی نی لای لای بگیر تا لحاف تشک توی تخت و کریر و باتری برای روروئک و نی نی لای لای که ویبره داره و ملودی می زنه!

حالا جغجغه هاش یه طرف!! اون همه عروسک گنده رو من چطوری بچینم تو ویترینش؟

5 شنبه ای انقدر واسه یه تیکه چیز کوچیک واسه خانوم، گشتیم تا بالاخره پیدا کردیم...من که دیگه واقعا نا نداشتم راه برم!تازه فرصت کردم برم برای خودم یه روتختی بنفش خوشگل خریدم تا روحیه م باز بشه...آخه تغییر روتختی اتاق خواب خیلی تو روحیه م تاثیر داره!باید هر چند وقت یکبار یه جدیدش رو بخرم تا خودمم رفرش بشم.

خلاصه اینکه به شدت سرشلوغیم...تازه یکی دو تا کار دیگه هم مونده...اونها می مونه ماه آخر که انجامشون بدم...از حالا نمی شه...

خلاصه هر کی خواست نی نی بیاره،بدونه که باید یه سری واسه اونم جاهازگیری کنه!چه دختر چه پسر...فرقی نمی کنه!

شنبه تون خوش!

لینک نوشت: دوستان عزیز! والا بلا من لینکا رو از وبلاگم حذف نکردم!همه رو بردم تو لوله کشی یاهو!هر کی آپ کنه بلافاصله تو اون مستطیل با نوشته هاش نمایش داده می شه...یه کم دقت کنید،لینکها رو پیدا می کنید...خوب بعضیها که دیر به دیر آپ می کنن،قاعدتا" لینکشون بالا نمی یاد دیگه...از دست شماها!!

اگر تو بودی...

یادت می آید؟

15 سال بیشتر نداشتم!آبله مرغان گرفته بودم چنانکه نای از جا برخاستن نداشتم؟آنقدر این بیماری سخت بود که تمام بدنم می سوخت و آتش می گرفت...

تابستانی بود بس طولانی و گرم...با مخلوطی از کارنامه های امتحانات ثلث سوم و امتحان فاینال زبان!

چقدر سخت بود...گلویم می خشکید و مادرم قطره قطره آب در حلقومم می ریخت...تب بالا می زد و من نفسم تنگ می شد...

همان روزها بود که به دیدنم آمدی با یک بغل گل سرخ که از باغچه آن حیاط قدیمی چیده بودی...بالای سرم نشستی،دستی به موهایم کشیدی...موهایی که از پوست سری روییده بود پر از جوشهای قرمز و سفید...

چشم که باز کردم،لبخندت در قاب چشمانم خندید.گفتی: پر زوره مموجان؟ گفتم: آره...تا گلو پر از جوش و زخمم... خندیدی و گفتی: خوب میشی عزیزم...صبح فردا که بیاد تمامه! و من همانطور به امید صبح فردا خوابیدم.

صبح فردا که برخاستم،گویی سبک شده بودم...تمام جوشها و زخمها خشکیده بودند...انگار معجزه کرده بودی با کلام آرام و شیرینت...

ای کاش این روزها هم بودی و می آمدی و برایم شاخه ای گل سرخ می آوردی...بالای سرم می نشستی و می پرسیدی: پر زوره؟ من هم می گفتم: آره مادربزرگ...خیلی قلدره! بریجه! نفسم تنگ می شه...صبحها تمام بدنم قفل می کنه! و تو می خندیدی و می گفتی:صبح فردا که بیاید فرزند شیرینی در آغوش توست...تمام است ممو جان!

و من باز به امید تولدی دیگر در طلوع سپیده فردا به خواب می رفتم...

و باز معجزه می شد...

روزهای شلوغ تابستانی

این روزا خیلی شلوغم...خیلی...

اینقدر که نمی رسم وبلاگ بنویسم...سر کار که خیلی شلوغم و دارم کارها رو تحویل همکارم می دم و تو خونه هم همه ش دارم راه می رم و گردگیری و تمیز می کنم...

دیشب همه خونه ما بودن و واقعا تو کمک و آماده کردن اتاق جوجه برنج،سنگ تموم گذاشتن...هم از نظر خرید سرویس سیسمونی و هم چیدمانش ...

هم گفتیم و خندیدیم و هم کار کردیم...البته منکه فقط راه می رفتم و می گفتم چی رو کجا بزارن.

این روزا همه چیز مثل رویاست!

هنوز باورم نمی شه که واقعا دارم بچه دار می شم و تا چند ماه دیگه یه فسقلی می خواد از من متولد بشه!

بعضی وقتا اصلا دوست ندارم به زایمان فکر کنم!چون دوست دارم همینجایی که هست نگهش دارم! اما بعد با خودم فکر می کنم که چی بشه؟باید بیاد و بالاخره رشد کنه و بزرگ بشه!

الان همه چیز سر جاشه و فقط مونده من برای خودم یه رو تختی دیگه بخرم تا به اتاق خواب خودمم صفایی داده باشم.

خیلی وقته به فکر یه تغییر بزرگیم...کم کم داره جور می شه!اما خوب ممکنه یه کم طول بکشه! امیدوارم که زودتر از اون موعدی که براش در نظر داریم،عملی بشه...

همه تون رو می خونم و دوست دارم!

از دوستان نازنینی که پیغامهای محبت آمیز می زارن و همراهمن و نپرسیده بهم سایت خرید و مارک و مغازه معرفی می کنن،واقعا ممنونم...

کتابنوشت:مشهدی های رمان خون و کتابدوست،فروشگاه امام تمام کتابهای جدید رو داره...این لینک رو ببینید...

نوسترا داموس!

فری پسر دار: وای افی جون!نٍدی کجاست پس؟چرا نیومد؟

افی جون:حالش بد بود..ویار داشت نیومد!

فری پسردار:به سلامتی!پس ندی هم بارداره...

افی جون: آره ایشالا...دو ماهشه...

فری پسردار: پس ندی هم مثل من حتما پسر می زاد!

(آخه یکی نیست بگه شما مامایی؟دکتری؟جنین شناسی؟رویان بینی؟نوسترا داموسی؟پیشگویی؟چی هستی؟)

ممو نی نی دار: آخ جون!پس همه تون پسردار می شین و دختر من می شه ملکه!!همه پسردارا دنبالش می دوئن کرور کرور!

خلاصه که این گونه باید تبعیض جنسیتی رو تو دنیا از بین برد!با یه حمله پاتکی و انتحاری...

تشکر نوشت: از دوستان عزیزی که با ایمیل و خصوصی به من نظر لطف دارن،خیلی ممنونم...

روتین زندگی یک زن باردار...

سکانس یک:

صبح زود که از خواب بلند می شود و تن قفل شده اش را از آن بالش لوبیایی بیرون می کشد،ذهنش هنوز مملو از فکرهای شب قبل است.مواظب است که طاق باز بلند نشود تا مبادا جنینش در شکمش آسیبی ببیند.

دست و صورتش را می شوید و بعد به آشپزخانه می رود تا شیر گرم کند و با نان تست و پنیر و گردو به دهان بگذارد.

برای همسرش چای دم می کند و او را با ضرب و زور بیدار می کند!چون همسرش خوابی بس سنگین دارد و ولش کنی تا خود صبح روز بعد می خسبد!

همسرش دوش می گیرد و کنار او صبحانه می خورد.صبحانه که تمام شد،زن باردار قرصهای ویتامینش را همراه با جرعه ای آب می بلعد و بعد رو به روی آیینه میز آرایشش می نشیند و موهایش را شانه می زند.کرم ضدا آفتاب می زند و با مداد چشم،چشمهایش را سیاه می کند.بعد به این فکر می کند که چگونه همکار جوانش خط چشم تتو کرده است؟چشم جای حساسی ست و دردش زیاد است...

رژ گونه جز لاینفک آرایش اوست چون گونه هایش را برجسته و زیباتر می کند.قشر نازکی از ماتیک مورد علاقه اش را روی لبهایش می کشد و بعد در آیینه به خود لبخند می زند.خدا رو شکر با اینکه در ماههای آخر است،نه ورمی دارد نه رنگ پوستش به تیرگی گراییده نه خیلی چاق شده است! همان است که بود!جنینش را از روی پوست شکمش نوازش می کند و آرام اسمی را که برایش انتخاب کرده،صدا می زند...اما نمی داند که این اسم همان اسم شناسنامه ای اش می شود یا نه!

جنین کوچک یک کیلویی با ضربه ای آرام به نوازش پاسخ می دهد و بعد دوباره در خود مچاله می شود و به خواب می رود.

زن مانتوی بارداری اش را به تن می کشد و شالش را روی سر مرتب می کند.همسرش آماده است تا او را به محل کارش برساند.

هر دو ظرف غذاهایشان را بر می دارند و سوار ماشین می شوند...

سکانس دو:

زن باردار خسته و گرمازده از راه می رسد.نفسش گرفته و جنینش هم از گرما به جنب و جوش افتاده...

لباس از تن می کند و زیر باد خنک کولر،به خواب می رود...چشم که باز می کند،همسرش با ظرفی پر از میوه های تابستانی،بالای سرش نشسته ...

به روی هم می خندند.زن چای آلبالو دم می کند و بعد بسته ای گوشت را از فریزر بیرون می گذارد.امشب شام سه نفره شان لازانیا با سس پستوست!