عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...


آنچه شما خواسته اید...

یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم.

یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم.

خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه!

چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!! 

از اینکه قبل از  32 سالگی که سن لب مرز  بارداری برای خانمهاست و بعد از اون ریسک بسیار بالا میره و امکان بارداری کم می شه، به راحتی صاحب یه فرشته کوچک و سالم شدم خدارو شکر می کنم.

از اینکه همسری تلاشگر و حمایتگر دارم که باهام حساب و کتاب نمی کنه و خسیس نیست و هر چی که لازم داشته باشم رو از بهترینها بی چون و چرا برام فراهم می کنه، و در ضمن اجتماعیه و روابط عمومی خیلی خوبی داره، خدا رو شکر می کنم.

از اینکه همسرم موقعیت تحصیلی و شغلی خیلی خوبی داره و سری تو سرهاست و می تونم روش حساب کنم،واقعا خوشحالم.

اینکه همیشه راستگو هستم و دروغ تو ذاتم نبوده  و خالی بندی نمی کنم واسه جلب توجه دیگران و می تونم اونچه که هستم (ظاهر و باطنم) رو نشون بدم، خدا رو شاکرم.

از اینکه به دو زبان خارجی مسلطم و می تونم به راحتی ازشون استفاده کنم و صحبت کنم،می گم خدا جون مچرکم!

از اینکه لیسانسم رو با معدل بالا گرفتم،خدا رو شکر می کنم.

خد ارشکر می کنم چون عاشق شغلم بودم و هستم...کلی هم تجربه تو این راه کسب کردم که در آینده به دردم می خوره.

خداروشکر که همکاران خیلی خوبی داشتم و برام خاطره های خوبی به جا گذاشتن و هر روز صبح با لذت از خواب بیدار می شدم و به محل کارم می رفتم.

از اینکه پدر و مادری دارم بهتر از برگ درخت، که تو بدترین شرایط پشتم بودن و اینکه با افتخار به همه نشونشون میدم و می تونم با افتخار بگم که محل زندگیشون تو یکی از بهترین محله هاست و  برای بالا بردنشون متوسل به بزرگترین دروغها نمی شم ، خدارو شاکرم.اینکه اونقدر محترمن و این اصالت من رو تضمین می کنه و تو تربیت من تاثیرگذاره، خدایم رو همیشه شکر می کنم.

اینکه یه خونه درست و حسابی تو یه محله خوشنام و مناسب دارم و مجبور نیستم برای اینکه خودم رو بالا بکشم  برم اجاره نشینی هم باید بگم خدایا ازت ممنونم.

از داشتن فامیلهای خیلی خوب و مهربون که می تونم همیشه بهشون تکیه کنم و باهاشون رفت و آمد داشته باشم و همه فرهیخته و تحصیلکرده ن ، خیلی خوشحالم.

از اینکه هنر نوشتن رو دارم ، هنری که تو ذات هر کس نیست و تونستم ازش استفاده بهینه کنم و به یه جایی برسونمش که سکوی پرتابم بشه و پیشرفتش تا بینهایته، خدارو 100 ها هزار بار شکر.

از اینکه دچار روزمرگیهای وحشتناک مثل خوردن و پوشیدن و خوابیدن نیستم،و الکی خودم را دلخوش نمی کنم و زورکی داد نمی زنم:"من خوشبختم!!" و هدف زندگیم مشخصه باز هم خدارو شکر.

همیشه از اینکه آدم عاقلی بودم و سیرت و ذات خوبی داشتم و تو ظاهرم هم  همیشه مشخصه و کسی از دست و زبان من عمدا دلگیر نیست و زبان تلخی ندارم، خداوند رو شکر می گم.

دوست ندارم از ظاهرم خیلی تعریف کنم چون کار آدمهای خودشیفته و توخالیه...اما همیشه از اینکه از طرف همه (حتی تو فیس بوق!)در مورد ظاهر خودم و همسرم و فرشته ام  انرژیهای بسیار مثبتی دریافت می کنم خیلی مسرورم.

 و در آخر از اینکه چهار ستون بدن خودم و بچه م و خونواده م سالم سالمه و حتی یه سیگار هم نمی کشیم ، خدا رو همیشه شکر می کنم.

ببخشید که خیلی رک و بی پرده همه چیز رو ریختم رو دایره!!!بضاعت من همینه!رک گویی و راستگویی! دیگه خودتون خواستید دقیق بگم برای چی خدا رو شاکرم....راست و حسینی گفتم و امیدوارم به دوستان عزیز لینکیم برنخوره و سوء برداشت نشه  چون اصلا منظوری نداشتم و ندارم!(بدبختی وبلاگنویسی اینه که باید خیلی چیزها رو فاکتور بگیری و سانسور کنی تا به کسی بر نخوره!!)

چقدر هم زیاد شد!!

خوب دیگه بقیه ش هم سیکرته!!میره جز دفترچه خاطرات دلم...حسها و نعمات ناگفته ای که هرگز گفتنی نخواهند بود.

روز تابستونیتون خوش و آفتابی...

این دور گردون...

نصفه شب نوشتنم گرفت...آمدم پشت لپ تاپ...دستم را زدم زیر چانه و خیره شدم به صفحه سفید وبلاگ...

از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم!

ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست.

یکهو دلم رفت کنار دلش...

یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست...

چقدر تلاش کرد...

آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی...

اما نشد!

نمی دانم چرا...

شاید خدایش نخواست.

بعضی وقتها آدم در حکمت همین خدا می ماند بدجور!

وبلاگش روی شهریور سال 90 خشکیده بود...

آخرین پست در مورد سفری چند روزه بود که به شمال داشت...

پر از تعریف و شور و حال...

اما!

امشب که خوب دقت می کنم، لا به لای نوشته هایش چیزی می گرید...

چیزی درست نیست...

غمگین است انگار...

اشک می بینم میان سطر سطر نوشته های خوش خوشانش...

دست می برم و کامنتدانی اش را باز می کنم...

چقدر دلم می خواهد برایش بنویسم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

اما نمی توانم...

سخت است اگر بعد از سه سال وبلاگی را باز کنی و بدانی که نویسنده اش دیگر نیست!

سخت است بدانی دوست مجازی ات،هنوز آنچه را که می خواهد ندارد!

تلخ است اگر بدانی خاموش ،نوشته هایت را می خواند و اشک می ریزد...

تلخ است اگر بفهمی هنوز بالش زیر لباسش می گذارد و در آینه به تصویر حاملگی خود لبخند می زند...

من هیچوقت و هرگز نمی خواهم بدانم که چرا خدای من آنقدر با حکمت است و آنقدر همه چیز را می پیچاند و به آدم می دهد و نمی دهد...

من هیچوقت "او" را فراموش نمی کنم...

از همینجا به او می گویم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

دوست نوشت:پریسا اودیسه ی عزیزم...از همون خیلی وقت پیش که برام نوشتی و رمز دادی می خونمت...منتهی نمی تونم برات نظر بذارم.کمرنگ بودنم رو ببخش...

کامنت نوشت:برای کامنتهای محبت آمیز پست بی سرزمینتر از باد ممنون دوستان خاموش و روشنم.

خواب مرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرایط اپیدمیک!

دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟

مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت!

وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون.

الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه های وبلاگی که همگی با هم عروسی کردیم و  الان اکثرا مامان شدن)

یعنی از موقعیکه من فهمیدم یه دونه برنجٍ مچاله شده تو بطنمه،همه دارن یکی یکی فارغ می شن یا یکی یکی باردار!

از قبل عید تا حالا من کمٍ کم دیدن 6 تا نوزاد رفتم و براشون کادو بردم...

همه هم دختر و خوشگل! جالب اینجا بوده که همه شون هم ماشالا ساکت و بی سر و صدا و خندون!

تو پرانتز بگم:قربون صدقه شون که می رفتم،این دونه برنجه تو دل من می چرخید و فکر می کرد،با اونم...به خودش گرفته بود همه چی رو...همچین قل می خورد اون وسط که یه دفعه دلم براش سوخت...گفتم من چرا هیچوقت قربون صدقه ش نمی رم؟چرا باهاش حرف نمی زنم؟

خلاصه اینکه انگاری وقتی تو یه شرایط خاصی هستی،اطرافت هم پر از مسایل مربوط به اون شرایط می شه و تو  می تونی از تجربه های دیگرون استفاده کنی...

انگاری وقتی فاز زندگیت می خواد تغییر کنه،خدا به کمکت می یاد و دست می ندازه زیر بازوت و بلندت می کنه...

کتاب نوشت:این رو دیدید؟یه بحث منتقدانه در مورد کتابهای رمان فارسیه!خداییش مخاطب خاص نداره! کسی ناراحت نشه...

دوست نوشت:برای خواهر ارکیده عزیز هم دعا کنید تا سلامتیش رو به دست بیاره...