عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هو*س*های خطرناک!

جدیدا" هو*س*های خطرناک می کنم!اصلا" 5شنبه ها،روز هو*سانه های عجیب و غریب منه!

هوس سوسیس پنیر و خیارشور و کچآپ تو نون همبرگری کرده بودم! یعنی از شرکت که داشتم برمی گشتم،هی تو ذهنم یه عالمه سوسیس پنیر وسط نون همبرگری با سس کچآپی که داره ازش می چکه رو تصور می کردم و دلم هی قیلی ویلی می رفت!

مگه می شد منتظر ابو بمونم تا برام بخره بیاره!نچ!! تازه ابو مخالف اینجور چیزاست و کلی دعوام می کنه.پس دست به کار شدم و رفتم تو یه سوپری بزرگ و هر آنچه که دلم می خواست رو بار کردم و بردم خونه! نرسیده سرخ کردم و ریختم لای نون همبرگری و با کچآپ و خیارشور و گوجه فراوون،زدم به بدن!پوستشم ریختم سطل اشغال تا ابو نبینه!

یعنی اینقدر خوردم،که ترکیدم!!

بعدشم یه عالمه گوجه سبز و دلال رو ریختم تو ظرف و به عنوان دسر،روی سوسیس پنیرا به کام کشیدم!

آخرشم،ورم کرده و بی حال با یه کتاب خوشگل تو دستم پریدم رو تخت و همونطوری خوابم برد...

یعنی من فقط امیدوارم این دونه برنجم!! طاقت بیاره و ازین هوسانه های من جون سالم به در ببره!

خیلی می ترسم که یه چیزیش بشه! اما چه کنم که این بی هنر پیچ پیچ نمی زاره من سالم زندگی کنم و سالم غذا بخورم!!هر چقدر قبلش مراعات می کردم و لب به فست فود نمی زدم،الان هر روز هوس فست فود می کنم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم!

بیا!! الان داره آب از چک و چونه م واسه پیتزای امروز راه می افته!!

پینوشت: یکی از دوستان الان بهم خبر داد که دیروز کتابم تو نمایشگاه تموم شده بود و بهش نرسیده بود!!جل الخالق!!


آفتابترین خورشید

حال می دانم که مادر چند حرف است...

مادر چه حالی می شود ،وقتی فرزندش درونش تکان می خورد و چند ثانیه بعد درد بدنش را در هم می پیچاند...

حال می دانم که مادر بودن،چه حس و حالی دارد و داشتن موجودی 12 سانتی یعنی چه!

تا همین چند ماه پیش حتی هجی اش را هم نمی دانستم...اما در این چند وقت،دو نفسه بودن و گٌر گرفتن،به من فهماند که مادری ورای تمام مفهومهای دنیاست...

که مادری فقط اسم نیست!فصلی ست گشوده در آستانه بهار زندگی...

قدر این روزها را می دانم...

و قدر مادرم را که مادرترین بوده است برایم...

هرگز از من خسته نمی شود و غرولندهایم را با میل گوش می دهد...خم به ابرو نمی آورد و ویارانه هایم را با روی باز می پذیرد...مادری که هست و من همیشه آرزو می کنم،خدا پیش از او بمیراندم...

مادری که حالا بعد از فصل سوم زندگی خودم،آفتابترین خورشید است...

عاشقانه ترین بهار تقدیم تو باد...

مادرم...
مادر نوشت: و طراح جلدمان همچنان می نوازد...برایش در آینده ای نزدیک،سرسبزترین فصل مادری را آرزومندم...

برای دوستان نازنین:روز مادر بر تک تک دوستان عزیز مجازی مبارک..

عاشقتم دٌکی!!

من:چرخیده؟آخه من فقط یه کم کیک خوردم!همین!

دکتر:اوهوم!

من:وای چقدر کوچیکه!

دکتر:

من:اون دستشه؟

دکتر:

من:اون یکی پاشو نمی بینم!کوش؟

دکتر:

من: همه چیش هست؟تیغه بینیش تشکیل شده؟

دکتر:بله!(بالاخره صداش در اومد و ناله کرد!!)

من:چرا بالا و پایین می پره؟مایکل جکسونه؟

دکتر:

من: چرا این شکلیه؟

دکتر:طبیعیه!باید اینطوری باشه...صدای قلبشو گوش کن!

من: عززیزم!مثل صدای سم اسبه که!انگار یه سری اسب دارن رو ساحل با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه می دوئن!! وزنش چقدره؟

دکتر: تو جواب سونو نوشتم!

من:شما زبون داری؟

دکتر: خانوم!قرار نیست من به همه سوالات همه جواب بدم که!!

من: بله نخیرم نمی تونی بگی؟گفتار درمانی که نیومدم که!!

دکتر:نمیری تو دختر!! از دست تو!

ویارانه

هفته پیش در یک اقدام انتحاری چون قارچمان تمام شده بود، قارچ و ذرت ابتیاع نمودیم و منتظر ابو جان نماندیم تا برایمان بخرد و بیاورد!!

پایمان به خانه نرسیده،سر گاز رفتیم و هر چه دم دستمان رسید را در قابلمه سرازیر کردیم و بعد پنیر پیتزا روی آن ریختیم!

نمی دانید چقدر خوشمزه شد!اصلا این غذاهای قر و قاطی بعضی موقعها چقدر می چسبد!!

مواد لازم در تصویر مشخص است....آن قرمزها هم فلفل دلمه ای است!

این روح شیطان من!

شیطونی یعنی چی؟

شیطونی یعنی اینکه دور از چشم همه بری بلیط سورتمه سواری تو نمک آبرود و بخری و توصف وایستی و تا بقیه بیان بجنبن بپری سوار شی و به حرف هیچ کس هم گوش ندی!

شیطونی یعنی اینکه تو رستوران محبوبت دور از چشم دوستان و خانواده ت که رو غذا خوردنت حساسن، یه تاکوی مکزیکی بزرگ سفارش بدی با سس اضافه! بعد تا آخرش رو بزنی به بدن و تا صبح از معده درد نخوابی!!

شیطونی یعنی اینکه بری سر یخچال و 2 کیلو گوجه سبزی رو که ابو به عنوان نوبرونه برات خریده،با دلال بری بالا!! یه دونه شم باقی نزاری!

شیطونی یعنی با این حالت،خیابون خونه تون رو زیر چتری از درختهای خوشرنگ که برگهاشون بوی بهار می دن،یه نفس بالا بیای...

شیطونی یعنی یه غذای سنگین بخوری،بعدش همه رو برگردوندی!! اما دو دقیقه بعد که حالت جا اومد،بری باقیش رو بیاری و دوباره شروع به خوردن کنی...

شیطونی یعنی با همکارات یه بستنی اسکوپی بزرگ شکلات تلخ و نسکافه و تیرامیسو با اسمارتیز سفارش بدی و تا تهش رو بخوری! با اینکه می دونی بستنی برات خوب نیست و شیر داره و معده ت رو می ترکونه!

شیطونی یعنی بری با پولی که ابو به عنوان عیدی به حسابت ریخته،برای خودت دوباره کتاب و کیف و کفش و لوازم آرایش بخری و یه دفتر بزرگ روزنامه هم بزنی تنگش برای روز مبادا!...

شیطونی یعنی اینکه بری وبلاگ لینک شده یه دوستی که خیلی برات عزیزه،رو بخونی اما کامنت نزاشته در بری!!!

غذا نوشت: این همه خوردم ،یه کیلو هم اضافه نکردم!! جل الخالق! این نی نی ما چقدر شکموئه!

درخت نوشت:آدم این روزا دلش می خواد درختا رو بغل کنه!از بس که خوشرنگ و خوشگلن!

یلدا نوشت: برای پسر کوچیک یلدا دعا کنید...این دختر خیلی رنج کشیده تا به امروز...

جناب یاس! ما نیز دوستان قدیمی را از یاد نمی بریم...ممنون از محبت شما!باز هم سر بزنید...

آخه تو چه شکلی هستی؟

یه چی بگم؟

یه حسی دارم این روزا!یه جوریم! هی ترش می کنم...هی زبونم تلخ می شه!

دلم می خواد الان اون موجود چند میلیمتری رو از تو شکمم در بیارم ببینم چه شکلیه؟چه مدلیه؟

چقدره؟چی می خوره؟صدا داره؟چه جوری نفس می کشه؟پوست داره؟ناخون داره؟

اینایی که تو این سایتا می نویسن درسته؟

آخه هنوز حسش نمی کنم...

نمی دونم چرا!

ووییییی!!یعنی واقعا این شکلیه؟

حمایتت مثل چتر است زیر برف زمستانی...

این روزها به تو و چتر حمایتت بیشتر و بیشتر نیاز دارم...

روزهایی که یک بند حالم خراب است و از گلویم پایین نرفته،در دستشویی ام...

روزهایی که لاکسی ژل شده دوست همیشگی ام و بیشتر از موبایلم به آن نیاز دارم...

روزهایی که بهار را حس نمی کنم و سبزی درختان را نمی فهمم.

وقتی دست نوازش بر سرم می کشی،همه کارهای خانه را انجام می دهی و برایم چای و زنجبیل می آوری،بیشتر دوستت می دارم.

وقتی حال موجود کوچک درونم را می پرسی یا سرت را بر شکمم می گذاری و با او حرف می زنی،حس می کنم زنی خوشبختم...

وقتی بعد از وعده غذا برایم اب لیمو ترش می گیری و به زور به خوردم می دهی،از یادم می رود که برای چه روی تخت افتاده ام و نای از جا برخاستن ندارم...

این روزها روزهای ویار و نفس تنگی و معده درد است اما با تو تحملشان آسانتر می شود...

و من هر روز به خاطر دنیا آمدنت،به خدایم لبخند می زنم...

تولدت مبارک ای مرد فروردینی من...

ببخش که امسال مثل هر سال نمی توانم برایت در خانه مان جشن بگیرم و فقط به هدیه ای کوچک و دعوت کردن دوستانم و دوستانت و خانواده به رستورانی دنج و خودمانی که پاتوق همیشگیمان است،بسنده می کنم...

خانه تکانی ما نیز تمام شد!

می گم چه حالی می ده وقتی خونه رو ترک می کنی،همه چی به هم ریخته باشه و بعدازظهر که بر می گردی،همه چی تمیز و نو باشه و برق بزنه ها!

بالاخره خونه تکونی منم تموم شد! اما من دست به هیچی نزدم...همه کارها رو کارگر و دونه و نوش نوش انجام دادن.وقتی وارد خونه شدم یه نفس راحت کشیدم.

خونه م اساسی تمیز شد.یعنی از روز اولش هم تمیزتر!تغییر دکوراسیون هم دادیم!اون که دیگه هیچی!! خونه م شد عین ماه!!ماه!!نمی دونین چقدر ذوق کردم...انگاری معجزه شده بود!هرچی حالت تهوع و ویار بود یادم رفت.سر راه براشون بستنی خریدم و شب هم با اینکه از بوی سرخ کردنی فراریم،براشون ساندویچ مرغ و قارچ و ذرت درست کردم.

شب هم ابو جانمان آمد و پرده ها رو آویخت و خونه شد مثل رویا...

بعدش هم پدرمیوه(پدرشوهرم) گرامی برایمان یک قابلمه گنده غذا آورد تا برای این دور روز باقیمانده غذا داشته باشیم.

دیگه سر راحت به بالین می گذارم.یه خونه تمیز با یه عالمه گل سرخ که تو گلدون روی میزه می درخشه و عطر دل انگیز بهار رو می پراکنه.

خدا نگه داره همه شون رو برام.هیچ کس جای مادر و خواهرم رو برام نمی گیره و نخواهد گرفت.محبت خودشون رو بهم ثابت کردن.هیچ کس خانواده نمی شه واقعا.از همینجا بهشون می گم که دوستشون دارم تا ته دنیا!

خدایا عزیزان من رو در پناه خودت بگیر و تا می تونی بر سرشون بارون رحمت بفرست...

مسافرت نوشت:چی؟مسافرت؟نه هنوز!!ایشالا امشب عازمیم که درگیر ترافیک قبل عید نشیم...

پست نوشت: این آخرین پست من تو سال 91 نیست!! می خوام جمع بندی کنم ببینم امسال رو چطوری گذروندم و چه جوری به این نقطه رسیدم!

کیپ تا کیپ!

خوب بالاخره ما هم سرما خوردیم کیپ تا کیپ!!

مبارکمان باشد.هیچ قرصی که نمی توانیم مصرف کنیم هیچ!! از جایمان هم نمی توانیم تکان بخوریم.مجبوریم با شلغم و لیمو و شیر و عسل خودمان رو خوب کنیم!

بخور سرد و گرم و دستگاه تصفیه کننده هوا را بگذاریم زیر دماغمان تا نفسمان جا بیاید.در این هیری بیری جمعه شب باید بار و بندیل خود را به مقصد سفر ببندیم تا به ترافیک شب عید نخوریم.

حال شما بگویید این همه کار را من چطور با هم انجام دهم؟

خوب شوم!کارهای خانه تکانی را جمع کنم و بار سفر ببندم!

اینها از توان من خارج است!وای که اگر دونه نباشد که من باید با دونه برنجم بریم و بمیریم!!

کته با ماست!

مادر بودن چقدر سخته!!

مدام باید حواست به چیزایی که می خوری باشه!

خرما نخور!بچه رو سیاه می کنه...شنبلیله بچه رو سیبیلو می کنه!گوجه بچه رو قرمز می کنه...

غذاهای قرمز خطر دارن...قهوه و چایی اصلا نخور چون بچه رو کم هوش می کنه...شیرینی نخور،چون یه هویی وسطاش قندت می زنه بالا!

اینو نخور نفخ می یاره،اونو نخور بیچاره ت می کنه!

مدام یا باید گریپفوروت بخوری،یا آبلیمو که فشارت بالا نزنه!سبزیجات هم بچه رو پر مو می کنه...

کلا باید کته بخوری با ماست!!

صداتم نباید در بیاد... همه دردهای دنیا هم اگه سراغت بیان،طبیعین!!

وای که حالم بد شد!

هیچ کس به من نگفته بود مادر شدن اینقدر سخته!