عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آخرین برف 91

امروز برف اومد...برفی که رنگ زندگیه!

برف امروز حسابی حالم رو خوب کرده.خنکم کرده.ابو می گفت سر کار نرو!اما من می دونستم اگه بیرون نیام دیوونه می شم.

به این برف و خنکی نیاز داشتم تا آروم بشم.مهم نیست که کفشام خیس می شه،یا باید دوباره لباس زمستونی بپوشم،مهم اینه که می تونم نفس بکشم!

دیگه از دل درد و نفخ ،نمی میرم...

موقعی که ابو من رو رسوند،سر راه حلیم گرفتیم و ابو همونجا تو ماشین خورد و من یه کاسه گنده بردم و با همکارام شریک شدم و حسابی بهمون چسبید.

حلیم گرم پر از دارچین...به همراه جیغ و داد و خنده!

امروز باز پنجشنبه ست و من حس خوبی دارم...با این برف و حلیم ،حس کردم دوباره رنگ زندگی شدم...

کتابنوشت: به پیشنهاد کتابلاگ یک کتابفروشی دنج  در تهران معرفی می شود که قیمتهاش قیمت دهه 60 ه و کتابهاش دست اول هم هست!

بهارزدگی...

دیروز زودتر از همیشه سر کار،وقت داشتم و زدم به کوچه پشتی شرکت که به شدت بهارزده شده این روزا.

جوونه های نازک و ترد و سبز رنگ،به زور خودشون رو از لابه لای شاخه ها بیرون کشیده بودن و می خواستن بگن: بهار اومده!خودتو جمع و جور کن!

وقتی آروم قدم می زدم و به پارک رسیدم،طرف چپ دلم یه درد کوچیکی اومد و رفت.بیدار شده بود بلامرده!اما این دفعه زودتر.قرارمون همیشه ساعت 10 صبحه که وقتی بیدار می شه،ورجه وورجه کنه و من براش خوراکیهای خوشمزه بخرم و بعدش تا شب از تهوع بمیرم و زنده بشم.

می دونم خوب نیستم اما به بعدش که فکر می کنم،خوب می شم کم کم.

یه گور بابای تهوع گفتم و رفتم طرف سوپری که همیشه خدا هیچی نداره! نون سوخاری و خامه شکلاتی خریدم و وقتی رفتم شرکت و آبدارچی شرکتمون برام چایی آورد،شروع کردم به خوردن.

دیگه واقعا داشتم از گرسنگی می مردم!اما در کمال تعجب تا شب هیچ اتفاقی نیافتاد و من سبک و راحت خوابیدم.

امسال خیلی دلم می خواد مثل هر سال برم میون جمعیت بهاری و گم بشم...خیلی دلم می خواد از جوشش عیدانه لذت ببرم و بین هفت سینهای پلاستیکی دستفروشها، قدم بزنم.اما خوب...امسال مثل هر سال نیست.امسال یه تغییر بزرگ تو زندگیم اتفاق افتاده و دیگه خودم نیستم.یه روزهایی هم دلم برای روزهای بیخیال غذا خوردن تنگ می شه و برای روزهای بی نقشه و بی دغدغه اما این جریان زندگیه و باید طی بشه.

امسال به شدت بهارزده م نه بهاری!

بیا بیا...بیا پیشم...

این روزها به هیچی گوش نمی دم...

نه به اخبار! نه به بالا و پایین شدن قیمت سکه و طلا و نه به مذاکرات بین دو جناحی که هرگز کوتاه نمی یان و فقط نمایشی به هم لبخند می زنن و پشت پرده به هم دندون و شمشیر نشون می دن...

این روزها فقط و فقط کتاب می خونم...به آهنگهای جدید آلبوم شلیک فرزاد فرزین گوش می دم.صدایی که عجیب من رو اروم می کنه و از حس بد تهوع دورم می کنه...

عجیب عوض شدم.از هر چی بدم می اومده خوشم اومده و بر عکسش.

فیلم که می بینم...ذائقه م تو فیلم هم عوض شده.به فیلمهای تخیلی علاقه پیدا کردم.عاشق فیلم سوپر من و حمله مریخی ها تو ام.بی.سی ها شدم.

این لحظه ها خودم نیستم!اما از این خود جدیدم عجیب لذت می برم.از اینکه دارم حسهای جدیدی رو تجربه می کنم ،خیلی خوشحال و کنجکاوم.

زندگی داره یه روی دیگه ش رو به من نشون می ده.رویی که روی من نیست و شاید خیلی زودگذر باشه.

دوست نوشت: از تبریکات تمام دوستان عزیزم ممنونم.چه تلفنی،اس ام.اسی و وبلاگی و حتی ایمیلی..

ویارنوشت: ممنون از توصیه های مفید و با ارزشتون!همه رو به کار می بندم و خوشحالم که این همه دوست دلسوز و نازنین و خوب دارم.

کتاب نوشت: چشم به راه اومدن کتاب جدید تکین جانمان می باشیم تا تو نمایشگاه کتاب بپریم روش!! ایشالا که برسه...اسمش "راه طولانی" مال انتشارات روشا ست..

عکدمی نوشت: اونایی که به امیر رای دادن،انقدر بهش رای بدن تا بترکن!!


جوجه 7 میلی متری!

دیروز واقعا نیاز داشتم که یکی بهم برسه!یعنی یکی منو به معنای واقعی دریابه!

با اون حالت تهوع وحشتناک و نفخ شکم وحشتناکتر رفتم خونه دونه اینا که دلم واشه و ازم پرستاری شه،دیدم به به!! سید بزرگ!! رنگ کار آورده و رنگ کاره داره حمام رو رنگ می کنه و بوی تینر خفه کننده ست!

رفتم درب بالکن رو باز کردم و نشستم و نفس عمیق کشیدم!حالا مگه نفسه خوب می شد؟

وقتی آدم یه جوجه اون کنج دلش داره،همه بوها و عطریجات دنیا می شه 5 برابر!!! یعنی من از 10 فرسخی تشخیص می دم مثلا فلانی الان چی خورده! به خدا!! این دماغ من شده هود بیمکث!

هر چی بوی غذا و کوفت و زهرماره می کشه تو با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه!

دیگه تا ابو بیاد دنبالم،من نیمه جون شده بودم از بوی رنگ!!

با ابو رفتیم خرید ... واقعا داشتم می مردم از حالت تهوع! حالت تهوعی که نه میره پایین نه می یاد بالا! همونجا می مونه و زیر دلم می زنه و ول کن نیست!

بعد خرید رفتیم خونه. ابو همه چیز رو جا به جا کرد و گوشت کباب کرد.یه بویی تو خونه راه افتاده بود...بخار همه جا رو گرفته بود...منم هی عق !!عق!!

یه دونه ازون کبابا رو که نتونستم بخورم،هیچ! نتونستم لب به غذای مورد علاقه م بزنم و یه چیکه ماست بخورم...

تا خود صبح لیمو سنگی گاز می زدم و قرص ب 6 می خوردم!

اما خداییش ابو منو دریابید و هم پخت و هم شست و جا به جا کرد...

وگرنه منکه عین جنازه رو تخت افتاده بودم و به جوجه دونه برنجی ای فکر می کردم که اینقدر تغییر تو حال و احوالات من ایجاد کرده و این حال و احوالات سوزناک حالا حالاها دست سرم از بر نمی داره...