عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مقنعه سفید...

حالا که پاییز داره بساطشو جم می کنه و می زاره رو کولشو جاشو به زسمتون می ده،یاد خیلی چیزا می افتم.یاد بچگی هام...

نگین این باز دوباره شورو کرد!می خوام بنویسم که اون روزا رو چه جوری می گذروندم:

 تو روزای سرد آخر پاییز که ساعت 1 از مدرسه تعطیل می شدیم،وقتی می رفتیم تو سرویس و بعد چن دیقه گیس و گیس کشی با هم مدرسه ایها سر "جا گرفتن" و"زنبیل" و "این خودکار منه" و "الان می رم به خانوم شیلنگ می گم" ،سرجامون می تمرگیدیم، مقنعه سفید خواهرم(نوش نوش)همیشه چرک بود!همیشه خدام وختی می رفتم در کلاسش بهش خوراکی بدم،زیر میز بود و نمی دونم اون پایین ،کفش کیو واکس می زد؟!(جدی نگیرینهاااااااااا!)

خونه که می رسیدیم ناهارو می لومبوندیم و دونه رو هم که قبل ما رسیده بودو خواب می کردیم و می رفتیم سر بورداهای نازنینش!حالا جر نده!کی جر بده:

نوش نوش:آآآآآآآآآآآآآ!می می های این خانومه رو!بیا بٍکًنیمش!

ممو:آآآآآآآآآآآآخ! این مرده رو! داره خانومه رو بوس می کنه!چه زشت...

آخرشم سر اینکه کی کجا رو پاره کنه،دعوامون می شد و اشک همدیگه رو در می آوردیم و دونه بیچاره رو همچین از خواب می پروندیم که می چسبید به سقف!بعدشم بی حس می افتادیم تو تخت و تا 5 که برنامه کودک شورو می شد،می خوابیدیم.

5 تا 5/5 کانال 1 با اون برنامه های آبدوخیاریش!و از 5/5 تا 6 هم کانال 2 ،بل و سباستینو می دیدیم و کلی هم حال می کردیم با این سباستین و تیپ انگلیسی و شلوار کوتاهش تو برف 40 سانتی!

بعدش دونه واسمون چایی-میوه می آورد تا بشینیم سر مشقامون!نوش نوش که یه خط می نوش و یه خط با دیوار منچ و مارو پله بازی می کرد!

من سر شام مشقامو تموم می کردم و می رفتم سراغ خونه سازی با پتو و صندلی!

بعد شام هم همیشه این نوش نوش بود که همچنان مث دارکوب نوک به میز می زد و مس مس کنان تا 12 شب مشق می نوش!و طبق معمول این ممو بود که به کمکش می شتافت و با کوهی ازتمرینهای ریاضی حل نکرده و رونویسی شعر "زاغ و روباه"رو به رو می شد!

پینوش:من موندم لامصب چرا این معلمای نوش نوش تو 16 سالی که مدرسه می رف ،همیشه زیاد بهش مشق می دادن و این خواهری من باید تا صب هندل می زد؟

                                                      

نظرات 20 + ارسال نظر
پیتی شنبه 21 آذر 1388 ساعت 10:10

یعنی تو هر دقیقه بیا ما رو نوستالژیک کن بکوب به دیوار برو!

آی قربون اون نوستالژیکت برم من!

آلما شنبه 21 آذر 1388 ساعت 10:13

:))))))

ونوسی شنبه 21 آذر 1388 ساعت 10:29

آخخخخی بیچاره نوش نوش
من هیچ وقت عادت نداشتم ظهرا بخوابم همیشه مثه موش کمدهارو زیر و رو میکردم یه چیزایی پیدا می کردم که نگوووووووو
محض نمونه یه روز ک.ا .ن .د.و م رو باد کرده بودیم و با خواهرم بازی می کردیم کلی هم ذووووق داشتیم که چه بادکنک بزرگیییییییییییییی
قیافه مامانم با دیدن ما :

یا خدا!! تو از من شرتر بودی!!

خورشید شنبه 21 آذر 1388 ساعت 10:32

سلام ای ول بابا تو ما رو تو کف میگذاری با این نوشته ها
راستی دستت درد نکنه رسید دستم

چه کنیم دیگه!!

بهاره شنبه 21 آذر 1388 ساعت 11:14 http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای ممو یادش بخیر اون روزا... من همیشه خدا بعدازظهری بودم و تازه ساعت ۵-۶ میرسیدم خونه و بعدش دیگه کی حال و حوصله درس خوندن و مشق نوشتن رو داشت...
دوست خوش به حالت که خواهر داری
من عاشق این سگ کوچولوهه بودم... خیلی ناز بود

آره خیلی مموش بود!خواهری ماهم برای خودش بساطی داش!

بانو (حروفچین...) شنبه 21 آذر 1388 ساعت 11:23

شیطون بودی از اون اولشا....
بنده خدا دونه چقدر شما ها رو تحمل کرده...

شر بودیم نه شیطون!! :))))))

هلیا شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:47

یادش به خیر

:)))))

بادوم شنبه 21 آذر 1388 ساعت 14:34 http://badoom-khanoom.blogfa.com/

اخه یاد قدیم ها بخیر. منم همش با برادرم سرم گرم بود.اما ما از صبح میرفتیم تو اتاقو جیکمون هم در نمیامد.اخه زیاد شیطون نبودیم

تو یه اتاق باهم دعواتون نمی شد؟؟

سحربانو شنبه 21 آذر 1388 ساعت 15:17 http://samo86.blogsky.com

وای چه کیفی میده یاد آوری دوران خوش بچگی:)

اوهوم...

فنچ شنبه 21 آذر 1388 ساعت 17:49 http://baghe-ma.blogsky.com

منم مث نوش نوش بودم

جدی؟؟وای به حال خواهر بزرگت! البته اگه داشته باشی!

بادوم شنبه 21 آذر 1388 ساعت 20:07

نه همش بازی میکردیم.اما حالا همش دعوا داریم
ما برعکس بقیه ایم

:)))))

کلوچه خانوم یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 00:34

یادم باشه خواستم جاهار بخرم بگم بیای. به احتمال زیاد یکی این وسط کشته میشه!!!!

من همه خاطرات مدرسه رفتنم با مادرش تقسیم میشه. از همون روز اول مدرسه که ابله مرغون گرفتم و مامان میرفت سر کلاس تا اخر دبیرستان همیشه همراه هم بودیم!! خب خواهر نداشتم که
از همون اولم به فکر خونه زندگی و یه سقف بودیااااا

اینو خوب اومدی!!! :))))))

مامانه ایلیا یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 09:52 http://pesaramiliya.persianblog.ir/

اخ کفتى اخ کفتى
من الان که از همه خانواده دورم یاد خواهر کوجیکم که همیشه با من بود میافتام
و حسرت میخورم منو اونم همیجورى مثل شما بودددددددددیم اخ یادش بخیررررررررر

نازی!!

sammon یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 12:56 http://sammon.blogsky.com/

سلام جالبه
وبلاگ منو ببین
لطفا روی بنراش کلیک کن
ممنون
بای

می می یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 14:23

یه دونه خواهر داری؟
شیطون بلا بودیا
این دونه چی نمیکشیده از دست شوما

آره والا!

منم با خاطرات بچگی ام مدیتیشن می کنم.

چشمامو می بندم . لحظه به لحظه تصور میکنم.
حتی زیپ ژاکتم رو یادم میاد.
خیلی لذت بخشه .

یکجور شادی درونی ایجاد میکنه.

دقیقن!

سالی یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 14:57 http://salijigmal.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟
ایشالا همیشه خوب باشی
من سالی هستم
اگه دوس داشتی منو با دوران صفا لینک کن...بعد بهم بگو تا لینکت کنم دوست مجازی

بانوی فانوس به دست دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 09:08 http://pommonna.persianblog.ir

وای یادته همیشه این مقنعه سفید ها را کج و کوله سرمون می کردیم ؟
چه رنگ بدی داشت ! همش کثیف بود

درزش همیشه بالا سرمون بود! همه ش!

جوون ساده روستایی سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 11:59 http://arash.reyabad.com


یادش بخیر

منصوره پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 14:09 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام
یادش بخیر همیشه شاد باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.