عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

من و آلزایمر(قسمت دوم)

رفتم پیف پافو از دسش گرفتم و گفتم: بخواب خاله جان! خفه شدیم...بسه!

گفت: وا!!اونجا روی پرده پٌر رطیله! پٌر عقربه! بزن بکششون و بعدش پرید و پیف پافو از دس من قاپید... نمی دونستم آلزایمر زورو زیاد می کنه؟یه زوری پیدا کرده بود...

دونه اومد و با هزار زحمت و در حالیکه از سرو روش عرق می چکید،خوابوندش...

ماهم دوباره رفتیم چمباتمه زدیم تو تراس و شورو کردیم کتاب خوندن.

1 ساعت بعد رفتم بهش سر بزنم ببنم یه وخ چیزی نخواد یا ببخشید(جاشو خیس نکرده باشه!!) آخه نیس که من خیر سرم بیبی سیتر بودم و نگهداری از سالمند کارم بود!

تا سایه منو دید یقه مو چسبید و گفت:اون کی بود با خودت برده بودیش تو تراس؟

گفتم:کی؟چی؟کجا؟

گف: همون پسره که قدش بلند بود و تو داشتی براش حرف می زدی و اشکاتو پاک می کردی...

گفتم: خاله جان! بی خیال! کسی اینجا نیس!

گف: آی تٌخ..مه جن!خودم دیدمش!چرا قایمش کردی؟بگو بیاد اینجا با هم اختلاط کنیم! گفتم الانه س که همه شهرو خبر کنه و یه چیزی به ریش ما ببنده که تا عمر داریم نتونیم پاکش کنیم.می شه آش نخورده و دهن سوخته!

رفتم تندی دونه رو بیدار کردم:دونه!! بدو بیا!! ببین خاله چی می گه!می گه تو اجنبی آوردی تو خونه!! الان میره همه جا رو پر می کنه و آبروی منو می بره!!

دونه خواب آلود سرشو بلند کرد و گف:عیبی نداره خجسته!! ازین حرفا زیاد می زنه! اون دفه به نوه 12 سالش گیر داده بود و تو فامیل چو انداخته بود که حامله س باید برین بچه شو کور*تا*ژ کنین!

بماند که اون شب تا صُب،۱۰ دفه خاله خانوم مارو از خواب بیدار کرد که: برین ؛آقا؛ رو از خونه اون یکی زنش بیارین! رفته سرمن هوو آورده...

حالا همین آقا(شوهرش) بیچاره ۱۰ سال پیش ،۱۰۰ تا کفن پوسونده بود و طفلی نتونسته بود همین نصفه زنو جمع کنه! چه برسه  به اینکه یکی دیگه رم بیاره تو کار!

فردا صٌبش هم که دونه اومد اتاقشو جاروبرقی بکشه،داد و بیداد راه انداخت که: به اتاق من دس نزن!کف اتاقو جارو نکن!رو زمین طلا ریخته! می خوام جمعشون کنم!تو می خوای بریزیشون دور؟

نتجیه اخلاقی:برای اینکه زورتون زیاد شه،آلزایمر بگیرین!!جدولم زیاد حل کنین...

ایمیلنوشت:دوس جونا ایمیلاشونو چک کنن لوفطن!

نظرات 30 + ارسال نظر
مامانه ایلیا دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 10:14 http://pesaramiliya.persianblog.ir/

وااااااااااااااااى خیلى باحالى به مولا
خدا امواتت و بیا مزه حداقل یکم میام اینا با نوشته هات خوشحال میشم حال کردم
در مورد الزایمر هم باید بکم خیلى بده اصلا دوس ندارم هیج وقت یا من یا اقوام دجار شن

سحربانو دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 10:16 http://samo86.blogsky.com

وای خدا به روز هیچ کسی نیاره این آلزایمر گرفتن رو.
خیلی بده.
یکی از دوستان مادر بزرگش آلزایمر داشت (البته الآن فوت شده) میگه کلید میکرد من باید برم مدرسه:)

:)))))

آلما دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 10:20

حالا راست بگو اون پسره که آورده بودی ابو بود؟

نه بابا!! من اون موقه 19 سالم بود! ممو رو چه به این کارا؟اونم کجا؟خونه خاله مامانم که مریض توش بود و بوی دوا و دارو می داد؟؟؟

نانازی بانو وآقا خرسی دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 11:20 http://www.nabat.blogfa.com

فکر کنم داروهاشون نیروزا بوده. به دل نگیر

:)))) احتمالن!!!

بانوی فانوس به دست دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 11:36 http://pommonna.persianblog.ir

نه فکر نکنم
حاله بودن هم چه قدر دردسر داره ها

بانو (حروفچین...) دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 11:45

خدا رحتمش کنه...
ولی نه زور زیاد می خواییم ... نه آلزایمر...

پس چی می خواین؟

الی دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 11:54 http://xxliliomezardxx.blogfa.com

ای وای ممو بابا بزرگ منم اینجوریه همش فکر میکنه یکی تو خونس یا تو حیاطه ۲ نصف شب همه رو بیدار کرده گفته مگه نمیبینین الی میخواد بره سر کار پاشین بدرقش کنین حالا ۲ شب من تو خواب ۷ پادشاه بودم تو خونه خودمونا

آخی!! طفلک...خیلی سخته!

الی دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 11:55 http://xxliliomezardxx.blogfa.com

راستی آپم

هلیا دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 14:08

داستانی بوده این خاله خانومها

اوهوم...

هنگامه دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 15:38

خدا بیامرزه خاله خانم رو !

الهی آمین!

کلوچه خانوم سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 01:29

ووووویییی. دو روز نبودم چه اپی کردی. دیر رسیدم
منم کم الزایمر ندارم! پیشگیری نکردم دیگه درمانم علاج نیست. خلاصه اگه فردا جوونی رو تو خیابون دیدی الزایمر داره و دنبال خونشون میگرده اون منم

ای جووووووونم!

بادوم سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 02:52 http://زری و روزهای مجردی

ولی اگه واقعآ هم کسی و می اوردی .هیشکی حرفه خاله رو باور نمیکرد.فرصت و از دست دادی ها

چه می دونم! شاید!!

گیتی سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:16 http://giiitiiii.blogfa.com/

الهی بنده خدا. چقدر دلم سوخت براش.

اوهوم...خیلی گناه داش...

ونوسی سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:18

ای واااای هم خندم گرفت هم دلم سوخت

:(((((

نیکا سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:21 http://www.man-you-who.blogfa.com/

خاله بابای منم آلزایمر داشت خدا بیامرز.. یهو میدیدم جلو خودمون داره در موردمون با یکی صحبت میکنه.. یه بار داشت جلو زنعموم در مورد خواهرش که میشه مادر شوهر زنعموم میگفت که آره عروساش اذیتش میکنن و از این حرفا
بد دردیه! یه رئیسم داشتیم آلزایمر داشت البته مال اون تازه شروع شده بود خدا بیامرزدش

آخی!! رئیست مرد؟؟نازی...

مموشی خانوم ... سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:37 http://jirjirakeman.blogfa.com

یادته ممو خانوم من همون خواننده ویبره هستم که یه بار مچمو گرفتیا
حالا می خوام بدونم رمز خرمالو سهم ویبره ها هم میشه آیا ؟

صبر کن بیام وبت...ببینم چه خبره!

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:46

طفلی.. هیچ وقت دلم نمیخواد اینقدر پیر و ناتوان بشم.

منم! دلم می خواد تا اونجایی که رو پام زنده بمونم...

مموشی خانوم ... سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 10:15 http://jirjirakeman.blogfa.com

خبر خاصی نیست جز دیونه بازیای دوتا موش و گربه
ممنون خانومی

مموشی خانوم ... سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 11:16

تنکیو وری وری بوس هااااااااااا ولی قبلیا چی
من یه خورده کم رو تشریف دارم میدونم

مموشی خانوم ... سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 11:47

مرسی عزیزم

می می سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 13:54

فکر کردی کامنت دونی اون پستو بستی ما دیگه کامنت نمیزاریم
خانوم خانوما میره پست صحنه دار میزاره و در میره
ممویی پریروز یکی از دم مترو حقانی واسه ونک سوار ماشین شد با من (من جلو نشسته بودم) اونقدر شبیه تو بود که خدا بدونه. هی میخواستم بگم ببخشید شما ممویی نیسی روم نشد. حالا خودت بودی یا نه

اوههههههههههههههههه! حقانی؟؟مترو؟؟
نه جیگر!! من نبودم!
من همون محدوده خودمون می پلکم!

بادوم چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 00:45 http://badoom-khanoom.blogfa.com/

ممو جان به من که ایمیل نزدی

سحربانو چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 01:22 http://samo86.blogsky.com

مادر جان نمی گی اینجا بچه زیر ۱۸ سال میاد؟:)))
ایشالا همیشه عاشق باشین ، تازه شم ایشالا دیگه همیشه پیش هم باشین و همه چی خوب باشه.

قربان یو بشم من!‌
این پست آموزشی بید!! :))))

گیتی چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 09:19 http://giiitiiii.blogfa.com/

خوب بگوووووووووو همیشه. من الان جای ابو ذوقیده شدم. همیشه بهش بگو تا بدونه چه دل گنجیشکی خوشگلی داری ممو خوشگله من

قربون گیتیکم برم!
همیشه بگی لوس می شه ...کلن مردا زیاد جنبه ممبه ندارن گیتیکم!!

نیلوفر چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 09:51 http://www.niloufar700.persianblog.ir

ممو خوب من رمز پست های قبلیش رو هم میخوام

ای جووووووووون!
یعنی اینکه تو چشات اشک جمع شده؟
بی معرفت تو که نظر نمی زاری هیچ وقت!!

آلما پنج‌شنبه 21 آبان 1388 ساعت 09:30

پنجشنبه دیگه شنیدم مهمونی دعوتین؟

با اجازه تون!! شما هم تشریف می آرین دیگه؟؟؟

هلن پنج‌شنبه 21 آبان 1388 ساعت 11:14

ممو جوووووووونم خوبی عزیزم؟

من که قبلا هم پسورد رو داده بودم

اون پایین قسمت در گوشی ها میدم

باشه عزیزم!!

پریا پنج‌شنبه 21 آبان 1388 ساعت 12:44 http://www.blogme.blogfa.com

الهی!
بابا پس من وضعم خوبه هی میگم آلزایمر دارم!!

آره بابا! خدا به داد ماها تو پیری برسه!!
پیرم پیرای قدیم ننه قربان!

فنچ جمعه 22 آبان 1388 ساعت 17:55 http://baghe-ma.blogsky.com

ممو جون... سلام... چن روزی نیودم. اومدم همه آپاتو خوندم خانومی. بنده خدا خاله دونه گناه دارن پیرا... من که همش از خدا می خوام تو ۴۰ سالگی تصادف کنم بمیرم! البته قبلش به آرزوهام رسیده باشما!:))
ایول یه حالی بلاخره به این ابو خانتم دادی بابا. یه کم لطافت تو زندگی خوبه مادر!آره...

هلن شنبه 23 آبان 1388 ساعت 07:59

رسید دستت عزیز دلم؟

آره خانومی رسید!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.