عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دو رقم پر ارزش: هست و نیست...

ای دونه برنجم...

ای نرمک مادر..

ای کوچک ترین عضو خونه ی ما...

ماه تولدت دو رقمی شد.

می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟

امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ...

وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن...

خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی...

این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب...

می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!

این دفعه می خوام با زبون خودم برات از ده ماهگیت بنویسم.

انقدر بزرگ شدی انقدر بزرگ شدی که دیگه نمی تونم هر حرفی رو جلوی روت بزنم...

انقدر می فهمی که من بعضی وقتا خجالت می کشم از اینکه فکر کنم تو هنوز بچه ای...

وای از اون روزی که بردیمت خونه سوری اینا...چه کردی عزیزم!!

خودت رو تو آینه دیده بودی و برای خودت دست تکون می دادی و جیغ می زدی...دالی می کردی.

وقتی سوری شیشه آب خنکت رو گرفت دستش تا بهت آب بده،تو شیشه رو از دستش گرفتی و با زور گفتی: عده!! عدهههه!

همه مون داشتیم شاخ در می آوردیم...تو این حس مالکیت رو از کجا آوردی بودی فسقلی من؟تو از کجا می دونستی که سوری یه بچه تو ردیف خودته و نذاشتی به شیشه ت دست بزنه؟

اون شب تو فقط تو خونه دوست من وول خوردی و به همه چیز دست زدی...ماشالا!

هی از تو بغل من و پدرت خودت رو سر دادی پایین و پشتک زدی...

اما من یه چیزی رو خوب فهمیدم...اینکه صفات تو روز به روز بیشتر رشد می کنن و روز به روز آگاهتر می شی...

معنی کلمات رو خوب متوجه می شی....وقتی می گم:بوس بده...اون لبهای کوچکت رو رو چونه من قفل می کنی و گاز می گیری.

خودت داری راه رفتن تمرین می کنی...از دو ماه پیش دستت رو به صندلی یا جای بلند می گیری و راه می ری بدون اینکه بترسی...همین هفته پیش دو قدم هم به تنهایی و بی کمک راه رفتی.

خودت عروسکهات رو می شناسی.

آهنگها رو تشخیص می دی... با آهنگهای غمگین،اشک تو چشمهای قشنگت جمع می شه...

هر ماه داری دندون در می آری خوشگلم...هر ماه! یعنی دقیقا یک هفته مونده به ماهگردت،لثه هات می خاره و یه مروارید ریز می زنه بیرون...الان 8 مروارید کوچک داری...4 تا بالا و 4 تا پایین...

هفته پیش وقتی برای اولین بار بردیمت سرزمین عجایب،باورم نمی شد تو اینقدر آروم روی صندلی کوچک مخصوص بشینی و بالا بری و بچرخی...

می دونی؟اون شب منم با تو بچه شدم.بعد از سالها...تاب سوار شدیم،قطار و چرخ و فلک...

چقدر حس خوب داشت...هم برای من هم برای تو...

تو باعث شدی تمام حسهای خوب کودکی من برگردن...بیان و آروم برن تو یه گوشه از ذهنم بشینن و ابرهای زندگیم رو کنار بزنن...

حالا دیگه بعدازظهرها با هم می ریم پارک و من تو صف تاب وایمیستم تا برات نوبت بگیرم...

چه حالی داره وقتی نگات می کنم و تو تاب می خوری و موهات پریشون می شه توی باد،و تو می خندی...

واقعا این تویی؟این تویی که اینقدر بزرگ شدی؟

یعنی به همین زودی می خوای بشی یه ساله و دوساله و بعد 20 ساله؟

وای که چه روزی می شه که تو بشی 20 ساله...با اون موهای لخت بلوطی و پوست سفیدت که مثل برفه!

دو رقمی من...:هست و نیست(10) من...

همه هستی من...

دو رقمی شدنت مبارک....

 

ادامه مطلب ...

روزهای خط خطی

آن شب چه شب سختی بود نازنینم...

چمدان کوچک و سبزت را بستم...

بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم.

می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود!

درد داشتم...زیاد...

باید می رفتم! چاره ای نبود...

مهلتم تمام شده بود...

دستان سفید و کوچکت را در دستانم فشردم.

چشمهای پر خوابت را بوسیدم.

لبهای ظریف و مرواریدهای تازه در آمده ات...

لبحند محوت...

انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب گرفتم...

بوسیدیمت،بوییدمت و سپردمت دست باد...

خودم هم راهی دریا شدم...

خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم:

نفهمیدم که این 270 روز چگونه گذشت؟
چه موقع تو به حرف افتادی...کی راه رفتن آموختی و چگونه بزرگ شدی...

نازنینم...

هر قدر هم که این وبلاگ اتوماتیکوار به یاد داشته باشد که تولدت را تبریک بگوید،

من هر گز و هرگز هیچ شانزدهمی را از یاد نخواهم برد...

273 مین روز زندگیت مبارک...

فایلی به نام زندگی

باز هم شانزدهم شد و می خواهم از تو بنویسم...

از تو که صاحب مهمترین و پر عکسترین فایل لپ تاپ منی...فایلی به نام زندگی...

تو این روزها همه چیزی... زندگی ما شدی...

هر ماه که می گذرد تو بازیگوشتر و بزرگتر می شوی...رفتارهایت تغییر می کنند...

دست دستی،سرسری و رقصیدن را یاد گرفته ای...

دستت را به مبل می گیری و می ایستی!بدون کمک...

نازنینم!خیلی وول می خوری ماشاالله..

و مراقب لازمی شدید...

برخی اوقات از زور خستگی در جا خوابم می برد و هر چه آن رعد و برقهای مهیب به در و دیوار می کوبند من بیدار نمی شوم!

خوب چاره ای هم نیست...باید مادری کنم...

خستگی ها و خودنبودنها به کنار،من از این حسها لذت می برم...آنقدر به تو عادت کرده ام که وقتی می خوابی دلتنگ آن چشمها و لبهای ظریف می شوم...دلم می خواهد ببویمت و ببوسمت دوباره و سه باره و صدباره...

ذوق کردن پر سر و صدایت را دوست دارم...

وقتی آهنگ دالی موشه را برایت می خوانم و تو در خواب به تقلید از من "دایی"،"دایی" می کنی،می خوام درسته قورتت بدهم...

وقتی غرغر می کنی و می گویی: "ماما" تند و پشت سر هم،من خوشبختترین مادر خسته تمام وقت دنیایم...

وقتی با من کلاغ پر بازی می کنی و انگشتت را روی زمین می گذاری،

وقتی به تو می گوییم نان کوچکت را در عدسی بزن!آن را در عدسی می زنی و می خوری،شیرینترین اتفاق دنیا از آن من است...

این روزها

 من یک مادر تمام وقتم...

12 ساعت که نه!

24 ساعت در خدمت توام...

اما هر آنچه که باشد و هر آنچه که باشی من راضیم...

حالا من یک فایل دارم...یک فایل صورتی رنگ...

فایلی که امروز 8 ماهه می شود...

باورت می شود؟

کوچکم؟

4 ماه دیگر یک ساله می شوی...یک سال؟؟؟در باورم نمی گنجد!!هرگز!

سال پیش همین موقع در بطن من بودی و من دلتنگ دیدار...

دلتنگ آنکه ببینم بالاخره تو چه شکلی هستی...

شبیه منی یا پدرت؟

اما امسال تو در آغوش منی...شبیه زندگی منی...

اصلا تو خود منی...

هشت ماهه شیرین من...

هشتمین ماه زندگیت همراه با شروع اولین تابستان داغ زندگیت، تابستان داغ 93 ، مبارک...

7 ماهگی

چشمهایت بسته است...

لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز...

آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای...

آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی...

سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم.

انگشتهای کوچکت را نوازش می کنم.

تو آن انگشتهای ظریف را دور انگشت سبابه من حلقه می کنی در خواب...

لبخند می زنی در خواب...

فرشته ای...

می دانم...

جان منی، زندگی منی...

می دانی...

تو برکت خانه مانی...

می دانیم...

آمده ای،رخنه کرده ای در روزهایمان...

شده ای خون در شریانمان...

عزیزم...

روزها گذشتند و گذشتند

زمین چرخید و چرخید...

تا به امروز رسیدند...

210 روز و 210 شب تو با ما بوده ای...

امروز روزی ست که 7 ماهگیت اردیبهشتی می شود.

تو از نیمه گذشته ای نازنینم...

تو بهترینی...

7 ماهه اردیبهشتی ام...

باغ و بهارم...

گردش بهارت مبارک ...

 


ادامه مطلب ...

ششمین 16...

سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان...

ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم...

نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد...

همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم...

نمی دانم چرا...

شب اول سخت بود اما می ارزید به تمام روزهای سخت دنیا...

امروز باز هم 16 همین روز از اولین ماه فصلی رنگارنگ است...

به دنیا که آمدی،آن فصل رنگارنگ خوابی پاییزی را به دنیا بخشیده بود و امروز این فصل رنگارنگ دنیایی را بیدار خواهد کرد...

خواستم امروز را هم در تاریخ ثبت کنم...

همین روز را که با پدرت بزرگ می شوی...همین روزی که پدرت 33 ساله می شود و تو شش ماهه می شوی.

روزی که مرد فروردینی من،متولد شد و بعدها با هم پیوستیم و آن موقع بود که خدا تو را به ما هدیه داد...

خواستم بنویسم که تا به حال اینقدر حس خوب را تجربه نکرده بودم...

که بنویسم دیدن رشد و بالیدن تو: غلتیدنت،"با" گفتنت،دندان در آوردنت ،نشستنت،آب بازی کردنت و با صدای بلند خندیدنت که به فرشته ها طعنه می زند، بهترین صحنه های دنیاست.

می خواهم بدانی که تو در آستانه شش ماهگی پر اکسیژن ترین نفس دنیایی...

نفسترینم...

شش ماهگیت مبارک...

لینک فراخوان مسابقه در لینک زن...

  ادامه مطلب ...