عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دوستت دارم ابرک من!

هفته پیش رو بگو!!

خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!

واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!

القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...

ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.

اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!

وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!

روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!

دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!

بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!

روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...

دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!

برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!

برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه  و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...

وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!

برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!

برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!

برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...

وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...

اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...

یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!

پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...

تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...

ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...

اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...

مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...

بعد با خودم فکر کردم:

با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...

با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...

عحب حس قشنگیه این حس مادری...

از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...

 

  • وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ * و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین *
ابرک من...

نظرات 34 + ارسال نظر
behnaz چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 08:56

Ey joonam...vaghti az dokhtare nazet migi delam ghanj mire...khoda hefzesh kone baratoon....asheghe inam ke hamishe doa mikoni hame in hese zibaye madari ro becheshan...vase manam doa kon be vaghtesh maman sham....to delet pake memo joon...khoshhalam ke del neveshte hato mikhunam...kheili vaghta ba khundaneshun ashk rikhtam...kheili ziba minevisi....hamishe shad o salamat bashi azizam

مرسی عزیزم خیلی لطف داری...خوشحالم که حس خوب بهت داده..ایشالا عزیزم...ایشالا...

حورا چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 09:40 http://nime.blogfa.com

جانم دونه برنج دختر بلا..خدا حفظش کنه ❤️

ممنون حورا جان...

فرشته چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 09:43

ای جاااااااااانم دونه برنج خندون و شاد با اون چشاش...
خدا حفظش کنه ...ماشاالله ...


خدا قوت مامان مهربون دونه برنج ...حس مادری هم مبارکت باشه باز...

مرسی عزیزم...

شکوفه چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 09:55

الهییییی....ماشالا..الهی که صد سالکنار هم سلامت و خوشبخت باشید...چقدر حس خوبی بهم داد این پست زیبا و سرشار از روح سبز زندگی

مرسی شکوفه جان...

پیراشکی عشق چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 09:58

ماشاا....
با دیدن چی اینقدر ذوق زده است اینجا؟!

هر وقت دوربین دستمون می بینه اینطوری ذوق می کنه...می دونه می خوایم ازش عکس بندازیم!

مریسام چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 10:01

هزار هزار ماشاالله خدا برای هم حفظتون کنه

مرسی عزیزم...

پریسا مامان امیرارسلان چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 10:04 http://ahaimardom.persianblog.ir

عزیزمممممم...خدا حفظش کنه انشالله

ترلان چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 10:32 http://tarlancafe.persianblog.ir

ای جااااااااااااااااااااااااان!! دهنشو ببین تا کجا باز کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم هر چند وقت یه بار میذارمش خونه مامان اینا میام این ور کل خونه رو تا جاییکه جون داشته باشم تمیز می کنم! با وجود بچه که نمیشه خونه تمیز کرد. همه وجودت باید بشه چشم و بچه رو بپاد... باید بشه دست که مراقب بچه بود.. باید بشه پا که دنبال بچه دوید!!! دیگه اونوقت کی میخواد خونه رو تمیز کنه؟!؟؟!؟!؟

واقعا! اصلا نمی شه! مدام باید دنبالش باشی...گل گفتی!!

ویدا چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 10:33 http://yoursweetsmile.persianblog.ir/

ای جووونم عاشق این پستهاتم با تم مادری
ببوس اون دونه برنج شیطونو وخوشمزتو

قربونت برم..تو هم مانی جینگیلی رو ببوس.

رضوان چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 11:06 http://dokhtar0irooni.blogfa.com/

ووووووووووووی خونه منم در حال حاضر همین وضعیت رو داره.
نمیدونم به خاطر ماه رمضونه یا چیز دیگه اما اصلا دست و دلم به کار رفتن نمیره.یه جورایی تنبل شدم.

ماشالهههههههه به دونه برنج نازنین.

تابستونه آدم دوست داره زیر باد کولر فقط بخوابه و کتاب بخونه! کاری از آدم بر نمی یاد که!

بهار چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 11:07 http://faslejadidema.blogfa.com

خدا حفظش کنه این خوشگل شیطون بلا رو

مرسی عزیزم...

اطلسی چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 11:35

ای بلاچههههههههههه چه عکسی ازش شکار کردی

هر وقت دوربین دستمون می گیریم اینطوری می خنده...

ماه گل چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 11:51 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

از اونجا که من خودم وقت تمیز کردن خونه اول میرم سراغ جارو برقی هی منتظر بودم از یه گوشه ای جارو برقی رو بکشی بیرون :)
چقدر عکس دونه برنج حس خوب داره آخر ذوق زدگی و شیطونیه عزیزم ؛))

جارو برقی رو آخر سر کشیدم...

تینا چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 12:23

بغضم می شه از این حجم زیبایی و معصومیت... همیشه در پناه خدا باشه ابرک قشنگ قصه

مرسی تینا جان...

نیلویی چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 12:23 http://ni66.blogfa.com

ای جانم چه عشقی این دخمل....
ولی چه تند وتیز کار کردی؟اگه من بودم یک هفته کارم طول میکشه!

مادر که باشی باید فرزم باشی...

ماهنوش چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 12:50 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

ای جووونم تلشو برم من ماشاله ماشاله بووووووووووووس و بغل از راه دور
به به خونه تمیییییز ممممم .... ممو جونم خسته نباشی خدا قوت

مرسی عزیزم...

maryam چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 12:54 http://www.maryamkhanoomi.blogfa.com

ای جونم موش موشک ناز

خانومه خونه چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 13:37 http://ladyhome1.persianblog.ir

قربون اون دهنش برم جیگر خانوم ووووو

به به برگشتی؟

الی چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 14:02

پست خوشگلی نوشتی ممو جونم.ممنونم بخاطر روحیه ای که با خوندش گرفتم.دلم برای دونه برنج ناز تنگ شده بود.مرسی که عکسش رو گذاشتی.

خواهش...

مهناز چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 14:15 http://www.mahnaz-daneshjoo.blogfa.com

خیلیییییییییییی عزیزهـــ ....خدا حفظش کنه :* مرسی که عکسش رو میذارید گاهی :)

قربونت..

فیروزه چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 14:16

خدا قوتتتتتت
ای جونم خدا حفظش کنه ...
(نمی دونم کامنتم ارسال میشه یا نه. چند روزه که نمی تونم برای کسی نظر بزارم)

کامنت اومد...ایناهاش فیروزه جان...

memol چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 15:04 http://ona7.blogfa.com

ای جونم به این دخمل جیگر...هزار الله اکبر...

مرسی دوستم...

kosar چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 22:13 http://tenacity19821361.blogspot.com

سلام ممو جان. خیلی دوست دارم عکس دختر نازتون رو ببینم، ولی پسورد رو ندارم. ممنون میشم اگه دوست داشتین به من هم بدین پسورد رو :)

من عکسا رو یه نصفه روز بیشتر نیم ذارم گلم.بعدش رمزی می شه.ایشالا دفعه بعد بیشتر می ذارم بمونه.

shirin پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 02:14 http://asheghane26.blogfa.com

سیلام خوبین؟من واسه تولد عشقم ی وب درست کردم میخوام واسش کامنت تبریک جمع کنم ممنون میشم بیاینو حداقل 3 تاکامنت بزارین

بهاره پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 02:29 http://siminn.persianblog.ir/

خدا همه این فرشته ها رو حفظ کنه. منم باید یه روز خونه رو تمیز کنم. میدونی خونه که خیلی کثیف میشه ادم عصبی میشه.
من هم دوست دارم دونه برنج رو ببینم. اگر امکانش هست بهم رمز رو بده.

عزیزم...عکس تا دیروز بعدازظهر باز بود.بعد رمزی شد.

متولد ماه مهر پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 09:11

عزیز دلم چقدر قشنگ نوشتی این حست را، فسقل ما هم کم کم به خراب کاری نزدیک میشه و اینکه نون که میدی دستش باید پشت سرش جاروبرقی بکشی. عزیزم من نتوانستم عکس دونه برنج را ببینم با این حال خدا همه کوچولو ها را حفظ کنه.

مرسی عزیزم...عزیز شما رو هم همینطور...

پیتی پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 09:49

خسته نباشی مامان ممو!
حتما صلاح ندونستی من رمزو داشته باشم.. ببوس دخمل نرمولکتو!

مرسی عزیزم! عکس تا دیروز بعدازظهر باز بود،کامل برش داشتم...رمزی کردم.به هیچ کس رمز ندادم والا!

نیلوفر جمعه 3 مرداد 1393 ساعت 02:02 http://www.niloufar700,.persianblog.ir

من الان در مرحله قبل از سپردن جاوید به مادر شوهرم.
یعنی الان خونه ترکیده و من باید بشینم و کارهای حسابداریم رو انجام بدم اگر جاوید بذاره.
راستی ممو من نتونستم عکس رو ببینم از رمز خواست

به بقیه هم گفتم...رمزی نیست.کلا برش داشتم.ایشالا دفعه بعد نیلویی..

صفورا جمعه 3 مرداد 1393 ساعت 13:55 http://bahareomr-2.blogfa.com

خسته نباشی عزیز. گل دخترتم از طرف من ببوس.

ممنون عزیزم...

زهرا جمعه 3 مرداد 1393 ساعت 22:25

آخی ... جوجو... دلم بچه خواست همین الان!

mahtab شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 08:34 http://mynicechild.niniweblog.com

خدا این دونه برنج رو برای شما و شما رو برای اون نگه داره ان شاالله
حس مادری جادو می کنه جادو

واقعا جادو می کنه...

پرندیک شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 14:07

من همیشه دیر میرسم نمیتونم دونه برنجو ببینم

آخی...ایشالا دفعه بعد عزیزم! عکسش رو کامل برداشتم.

سیندخت شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 19:09

وای چقده کار کردی... خسته نباشی... من که عمرا دیگه از پسش برنمیام، هم کارا، هم دوری از پسرک...
من که عکسو ندیدم چرا!

والا منم دوری رو نمی تونم تحمل کنم! اما یه وقتایی مجبورم! همه بدجوری بریدن ها!

آبینه شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 19:14 http://minoo1382.blogfa.com

خداحفظش کنه برات.

ممنون عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.