عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سنگینم اما...

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند!

چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم...

با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم...

گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند.

به قول آنالی،بارداری حسی جادویی ست...گویی تو را جادو می کند...اطرافیانت را جادو می کند! چون دیگر خودت نیستی و حسهای تازه ات بیشمار می شوند...تو عاشق می شوی...عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست...دنیای ازل...

آنالی راست می گوید! از ابتدای تاریخ بشریت همه زنان باردار می شدند و جنین کوچکشان را به شکم می کشیدند و این اتفاق،چیز تازه ای نیست! اما حس این تغییر، برای هرکس معنی خاصی دارد...

هر کس انتظار را یک جور معنا می کند و برای من روزهای گرمالود انتظار این تابستان،حس آهنگین بهاری ست که در پاییز می شکفد.

می دانی کوچکترینم؟ به دنیا حسودیم می شود!چون می خواهد تو را در آغوش بکشد...