عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سفر به یازده ماهگی

خوش به حالم که چنین موجود شیرینی دارم..

خوش به حالم که اینقدر دوستش دارم...

خوش به حالت دخترم!

می دانی چرا؟

چون خیلی دوستت دارم و از تمام دنیا فقط خوشبختی،نیکروزی ، رشد و بالیدن تو را می خواهم...

تو یگانه ای..

یگانه...

کوچکترین بهانه برای زیستنی...

تمام راهها را پا به پای تو می روم و می آیم مبادا زمین بخوری یا خسته شوی از تاتی تاتی کردنت...

این سفر بهترین سفر عمر من بود بهترینم...

با تو بودیم...

شاد،رها و آزاد.

در آغوش من به آنسوی آبها رفتیم...

ابهای آبی مدیترانه...

شنا کردی..ذوق کردی و گاهی بیتابی...

من آن غروب خورشید روی اسکله را هرگز از یاد نمی برم...با تو ایستاده بودم رو به امید...امیدی که می تابید و در افقی دوردست پایین می رفت...موجهای سهمگین به اسکله چوبی می خوردند و تو مرا محکم در آغوش می کشیدی...

می آمدی نزدیکتر و پیراهنم می شدی...

شبها بی لالایی من به خواب نمی رفتی و به من می آویختی...

می دانی خوشبختی چیست؟

اینکه نقطه عطف زندگی کسی باشی که عاشقش می شوی...

فرشته کوچکم،کاش بدانی از اینکه با تو ام،نیکبختترین زن روی زمینم...

نمی دانی!این یازده ماه را چگونه شمردم و باور کردم..

نمی دانی چقدر از داشتنت به خودم می بالم.

تو زیباترین همسفری...همسفر روزهای سخت...دخترک روزهای آفتابی و برفی...

تو خود منی...

از جنس منی...

خود خود من...

چه زود به یکسال رسیدی...چقدر زود اولین روزهای آمدنت خاطره شدند و رفتند توی آلبوم عکسهایت...

یازده ماهگیت مبارک...

شاه بیت غزل زندگیم...

همسفر زندگیم...

  ادامه مطلب ...

دو رقم پر ارزش: هست و نیست...

ای دونه برنجم...

ای نرمک مادر..

ای کوچک ترین عضو خونه ی ما...

ماه تولدت دو رقمی شد.

می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟

امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ...

وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن...

خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی...

این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب...

می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!

این دفعه می خوام با زبون خودم برات از ده ماهگیت بنویسم.

انقدر بزرگ شدی انقدر بزرگ شدی که دیگه نمی تونم هر حرفی رو جلوی روت بزنم...

انقدر می فهمی که من بعضی وقتا خجالت می کشم از اینکه فکر کنم تو هنوز بچه ای...

وای از اون روزی که بردیمت خونه سوری اینا...چه کردی عزیزم!!

خودت رو تو آینه دیده بودی و برای خودت دست تکون می دادی و جیغ می زدی...دالی می کردی.

وقتی سوری شیشه آب خنکت رو گرفت دستش تا بهت آب بده،تو شیشه رو از دستش گرفتی و با زور گفتی: عده!! عدهههه!

همه مون داشتیم شاخ در می آوردیم...تو این حس مالکیت رو از کجا آوردی بودی فسقلی من؟تو از کجا می دونستی که سوری یه بچه تو ردیف خودته و نذاشتی به شیشه ت دست بزنه؟

اون شب تو فقط تو خونه دوست من وول خوردی و به همه چیز دست زدی...ماشالا!

هی از تو بغل من و پدرت خودت رو سر دادی پایین و پشتک زدی...

اما من یه چیزی رو خوب فهمیدم...اینکه صفات تو روز به روز بیشتر رشد می کنن و روز به روز آگاهتر می شی...

معنی کلمات رو خوب متوجه می شی....وقتی می گم:بوس بده...اون لبهای کوچکت رو رو چونه من قفل می کنی و گاز می گیری.

خودت داری راه رفتن تمرین می کنی...از دو ماه پیش دستت رو به صندلی یا جای بلند می گیری و راه می ری بدون اینکه بترسی...همین هفته پیش دو قدم هم به تنهایی و بی کمک راه رفتی.

خودت عروسکهات رو می شناسی.

آهنگها رو تشخیص می دی... با آهنگهای غمگین،اشک تو چشمهای قشنگت جمع می شه...

هر ماه داری دندون در می آری خوشگلم...هر ماه! یعنی دقیقا یک هفته مونده به ماهگردت،لثه هات می خاره و یه مروارید ریز می زنه بیرون...الان 8 مروارید کوچک داری...4 تا بالا و 4 تا پایین...

هفته پیش وقتی برای اولین بار بردیمت سرزمین عجایب،باورم نمی شد تو اینقدر آروم روی صندلی کوچک مخصوص بشینی و بالا بری و بچرخی...

می دونی؟اون شب منم با تو بچه شدم.بعد از سالها...تاب سوار شدیم،قطار و چرخ و فلک...

چقدر حس خوب داشت...هم برای من هم برای تو...

تو باعث شدی تمام حسهای خوب کودکی من برگردن...بیان و آروم برن تو یه گوشه از ذهنم بشینن و ابرهای زندگیم رو کنار بزنن...

حالا دیگه بعدازظهرها با هم می ریم پارک و من تو صف تاب وایمیستم تا برات نوبت بگیرم...

چه حالی داره وقتی نگات می کنم و تو تاب می خوری و موهات پریشون می شه توی باد،و تو می خندی...

واقعا این تویی؟این تویی که اینقدر بزرگ شدی؟

یعنی به همین زودی می خوای بشی یه ساله و دوساله و بعد 20 ساله؟

وای که چه روزی می شه که تو بشی 20 ساله...با اون موهای لخت بلوطی و پوست سفیدت که مثل برفه!

دو رقمی من...:هست و نیست(10) من...

همه هستی من...

دو رقمی شدنت مبارک....

 

ادامه مطلب ...

اولین قدمهای زندگی...

نازنیم...

دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی...

اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟

اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی...

می دونستی که خیلی عزیزی؟؟

می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟

می دونستی که من باورم نمی شه داری کم کم بزرگ می شی و یه روزی می شه که دانشگاه بری؟

وای که چقدر خوبه این حسهای بیشمار...

وای که چه عالیه که من اولین شاهد راه رفتنت بودم...

قدمهات محکم و استوار...

اون پاهای کوچکت رو می بوسم ...

تک تک انگشتاش رو...

روزهای خط خطی

آن شب چه شب سختی بود نازنینم...

چمدان کوچک و سبزت را بستم...

بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم.

می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود!

درد داشتم...زیاد...

باید می رفتم! چاره ای نبود...

مهلتم تمام شده بود...

دستان سفید و کوچکت را در دستانم فشردم.

چشمهای پر خوابت را بوسیدم.

لبهای ظریف و مرواریدهای تازه در آمده ات...

لبحند محوت...

انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب گرفتم...

بوسیدیمت،بوییدمت و سپردمت دست باد...

خودم هم راهی دریا شدم...

خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم:

نفهمیدم که این 270 روز چگونه گذشت؟
چه موقع تو به حرف افتادی...کی راه رفتن آموختی و چگونه بزرگ شدی...

نازنینم...

هر قدر هم که این وبلاگ اتوماتیکوار به یاد داشته باشد که تولدت را تبریک بگوید،

من هر گز و هرگز هیچ شانزدهمی را از یاد نخواهم برد...

273 مین روز زندگیت مبارک...