عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

این سید خان ما!!!

این سید خان ما (پدر گرامی بنده) خوابشون خیلی سنگینه! مامان بزرگ خدا بیامرزم می گف: اینا تیر طایفه شون همه همینن! امروز لب وا می چینن ، سال بعد گریه شون می گیره.یهنی اینکه بین عکس العمل تا عملشون قرنها  فاصله می افته!

سید اگه یه چیزی تو خونه خراب بشه یا یه چیزی رو تو خونه خراب کنه ، عمرن تا 10 ماه درستش کنه یا طرفش بره!‌

مثلا" اگه دستشویی خراب بشه ، ما تا 2 ماه بعد باید از دستشویی عمومی مسجد سر خیابونمون استفاده کنیم.

اگه اجاق گازمون خراب بشه ، باید تا 1 سال مث کوهنوردا روی چراغ الکلی یا هیتر نفتی غذا بپزیم.

اگه شیر آبمون تو حموم خراب بشه باید تا 5 سال با کاسه آب بریزیم رو کلمه مون!

خلاصه ما بساطی داریم با این سید خان!

همین چن وخ پیشا ، جاروبرقیمون خراب شده بود ، موقه اومدن مهمونامون ، با جارو و خاکنداز به جون فرشای بیچاره افتادیم!آخه جارو نپتونمون رو انداختیم دور به سلامتی!

حالا چن وخته پشت بوم رو ایزو گام کردن و سید ما هم از خدا خواسته ، دیش ماهپاره رو آورده پایین و گذاشته  تو حلق ما . من می دونم عمرا" دیگه این ماهپاره نصب بشه!

آخرشم من این برنامه 40 ساله -20 ساله ها که پسر تنیسوره توشه و می خواد یکی رو انتخاب کنه رو نمی بینم که نمی بینم!

پس نوشت: دیدین اون زن 47 سالهه رو ؟؟ با چه اعتماد به نفسی اومده با یارو دوس بشه ! 2 تام بچه داره! یه بچه ش اندازه این پسره س! تازه پسره می گه: من ازش خیلی خوشم اومده ! سر زنده و شادابه.خدا شانس بده! به مامان بزرگش می گه شاداب ُ جذاب!!!

برا بابابزرگی من دعا کنین

سلام دوس جونای خوب و عزیز و دل نازک خودم!  

خواهش می کنم هر کی این مطلب رو می خونه ، برای پدر بزرگ من 15 تا صلوات بفرسته! حالش زیاد خوب نیس. ممنون می شم  اگه همه براش  دعا کنین.

پی نوشت :دعاهای شما برای مکن یه دلگرمی و دلداریه! امروز اصن حال و حوصله ندارم ! فردا آپ می کنم

نامه ای به ابو...

سلام ابو! 

الان که ازم دور شدی ، انگاری دلم یه جوری شده! انگاری این 5 روز می خواد خیلی سخت بگذره. اون روز وختی داد و فریاد می کردم و پشت گوشی هوار می زدم ، صدای نفسات خیلی تند شده بود.

وختی اومدی خونه مون با یه دسته گل ، نشستی روبه روی دونه اینا و گریه کردی ، دلم ریش ریش شد! اما به روی خودم نیاوردم.  

       

               

به خدا دس خودم نیس ! نمی تونم تحمل کنم که تو ایران نباشی و من نتونم ببینمت و باهات درست و حسابی حرف بزنم. نمی دونم از کی اینطوری شدم؟ قبلنا ککم هم نمی گزید! اما این دفه با اینکه دفه اولت هم نیس اما یه جوریم ! یه بغض باز نشده تو گلومه و هی با اشک می آد تو چشامو برمی گرده!

منو ببخش به خاطر اینکه سرت داد زدم! منو ببخش برا اینکه اشکتو درآوردم! منو ببخش به خاطر تموم اون حرفای بدی که در مورد جدایی گفتم و تو فقط سکوت کردی و شنیدی!

می دونم اون روز اصن نتونستی غذا بخوری. منو ببخش !

امروز صب وختی موبایلت هنوز خاموش بود و  از پروازت 3  ساعت گذشته بود ، نمی دونی چه حالی بودم! !! نمی دونی!!

دوست دارم. تا ابد. دلم می خواد الان پیشم باشی و سرمو بغل کنی و دماغمو بکشی!

بیا ابو ! بیا!

پس نوشت: می دونم ابو هیش وخ تا آخر عمرش هم این نامه رو نمی خونه!

تو دیگه مجرد نیستی ابو!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هورا...

بابابزرگی من بهتر شده !

از دوس جونایی که همدردی کردن و کامنت گذاشتن ممنونم!‌ بابابزرگیم چشماشو باز کرده و پسرعمه ابو توصیه ش کرده به بیمارستان!!!!!

خوشحالم خدا جونم! خیـــــــــــــــــــــلی خوشحالم!

یه چیزی رو می دونین؟؟ خدا یه دفه آدمو از بالای یه پرتگاه می ندازه پایین. وختی داری می خوری زمین و دیگه امیدی نیس دستشو می ندازه و  پشتتو می گیره و بلندت می کنه  تا  پخش و پلا نشی و از دس نری!‌ 

پی نوشت با کرکر:خدا جونم ازت ممنونم!!!! ممنونم!!!

بابابزرگی چشماتو واکن...

بابابزرگی چشماتو واکن!

منم بابابزرگ!ممو! صدامو می شنوی؟ چه راحت خوابیدی! نمی دونی اینجا زیر این سقف شیشه ای اتاق آی.سی.یو. ما چی می کشیم! نه نمی دونی! اگه می دونستی ، بیدار می شدی.  

دلم برات تنگ شده . دلم برای خودمو بچه گی هام تنگ شده!

تو آخرین بازمونده از نسل بزرگ فامیلی! فقط تو برام موندی. من رو پاهای تو بزرگ شدم. یادته بازنشسته شده بودی و هر روز صب منو بغل می کردی می بردی پیش دوستات. دوستات به من می گفتن : عروسک و تو ، تو دلت غنج می زدی! تموم خاطرات بچگی من با تو خونه تو و مادری نوشته شده. همه شون!

یادت می آد دونه همیشه به خاطر گربه هایی که تو خونه می آوردم و بهشون غذا می دادم ، دعوام می کرد اما تو می گفتی: چه پیشی های خوشگلی ممو جان! اینا رو از کجا می آری؟  

                

با تموم بی حوصلگی هات ، با تموم تنهاییهات دوست دارم! 

 بابابزرگی 1 ماهه دیگه جشن منه و تو اولین و آخرین مهون این جشنی! مگه دوس نداشتی این روزو ببینی؟  حالا پاشو دیگه! پاشو حاضر شو! مث همیشه با کلاس لباس بپوش! اون پیرهن آبیه رو بپوش با کت و شلوار سورمه ایت! آخه خیلی بهت می آد! چشاتو بازکن!  من منتظرم! اینقده به این در شیشه ای زل می زنم تا بیدار شی و بخندی! من تا همیشه منتظرت می مونم...

اگه...

اگه یه روز تو شرکت کار سرت ریخته باشن و تو خسته و کوفته پشت میزت چرت بزنی و مدیر عامل بیاد بالا سرتو هی یه کار فورس ماژور زوری ازت بخواد (مث پیدا کردن شماره تیلیفن یه کمپانی داغون نفتی از سفارت ژاپون!!!)  چی کار می کنی؟؟

اگه همون موقه ابوشه موبایلشو (شارژ تموم کرده )خاموش کرده باشه و تو جلسه هم نباشه و زنگ بزنی منشیه با ناز بگه: "ای وا خاک به سرم! خبر نداشتم! تبریک می گم ممو جون! چن وخته ازدواج کردین؟"  بعدش تازه بدونی تو شرکتت 2 تا از همکارات که اون یکی شوهر داره و اون یکی هم زن و بچه داره باهم ...دام ..دام...دام..ریم..ریم..ریم..  اعصاب برات می مونه؟؟

اگه در حال زنگیدن به پدرشوهرت تو صف تاکسی خطی وایستاده باشی و یه زنه که معلوم نیس خله؟ چله؟ چیه؟ چترشو وا کرده تو چش تو  و 10 دفه با اون سوزناش زده تو صورتت ، بعدشم وختی بهش بگی :"خانوم چترو جم کن"  جیغ بزنه: پهلوم درد می کنـــــــــــــــــــــــه!"  چه حسی پیدا می کنی؟؟

اگه 3 ساعت از شوهرت خبری نشه و وختی می ری خونه "دونه" خانوم بگه: اون ارکستری که از ش وخ گرفته بودیم بیاد برا جشنمونُ  جمعه ش پرشده و تو باید با بدبختی بگردی یه گروه موسیقی دیگه از دوس و آشناهات پیدا کنی ، دیگه چیزی ازت می مونه؟؟

پی نوشت لوس: از من که چیزی نمونده والا!!!

در باب روزانه نویسی وبلاگی

تو این 2-3 روزه  دیدم  بعضی از دوس جونا دارن وبلاگاشونو می بندن و به قول خودشون دیگه حس نوشتن ندارن!

من تو اینجا قصد نقد هیش کسیو ندارنم و خدای نکرده به دوس جونا یه وختی بر نخوره!

درسته که نوشتن حس و حال می خواد!‌ اما روزانه نویسی خیلی حوصله آدمو سر می بره! تا کی آدم می خواد بنویسه " امروز غذا خوردم ، امروز خوابیدم ، پا شدم ، زنگیدمو..." ؟ اینجور کارا خودش هویجوری روزمره هس! دیگه آدم بیاد تو وبلاگش هم اینطوری بنویسه که اعصاب می زنه آخه!‌

من فکر می کنم(به خدا فقط فکر می کنم هااااااااااااا!! اصن هم قصد بدی ندارم!) اگه می خوایم وبلاگ خاطرات روزمره مونو بنویسیم ، باید برجسته نویسی یا خاص نویسی رو در پیش بگیریم!‌ مثلا" نیلویی فلاش بک می زاره تو وبش که در نوع خودش بی نظیره و یه نوع خاص نویسیه!

منظورم اینه که همیشه سعی کنیم خاطرات خاص و یا خنده دار و برجسته رو بنویسیم.

از روزمرگی گفتن نوعی کسالت می آره که این کسالت ممکنه موجب بستن وبلاگا بشه!

من الان 3 نفرو می شناسم که به خاطر همین روزمره نویسی حوصله شون سر رف و  وبلاگشونو گذاشتن کنار! 

این به خود هر کس مربوطه که وبلاگشو ببنده یا نه! اما اگه بتونیم برجسته نویسی کنیم، عمر وبلاگمون به سال می کشه و آدم به جای بستن و در رفتن می تونه برگرده و خاطرات قبلو مرور کنه و با اونا بخنده یا گریه کنه!

ابو می گه تو لوسی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذوقیدم اساسی ....!!!

بنده یه کم عجول بیدم در مورد  آدما هم یه کم زود قضاوت می کنم!

تو یه پست قبلی که تو همین صفه س  گفتم که یه شعر نوشتم واسه شرکت! و اونا اصن به رو خودشونم نیاوردن! منم مث این بچه های 2 ساله زار زدم!

دیروز مشاور میدر عاملمون که ریش سفید هم هستن ، اومدن و گفتن: ممو خانوم حاضر شین بریم س... ، مدیر عامل بزرگ می خوان از شما برا شعری که گفتین تشکر کنن!  همچین چسبیدم به طاق!!

اوه اوه!‌ 4 ردیف فقط سیبیل داشتم، همچین سبز و مشتی!ابروها تا رو پلکم  اومده بود پایین! سرم  هم چرک و چرب و چیلی! خلاصه با اون قیافه شبیه همین گوهر خانوم خیر ... اندیش شده بودم! با قیچی رو میزم دوئیدم تو توالت و سیبیلا و ابروها رو کوتا کردم!‌ یه ذره پودر به صورتم زدم! از سی سی اسپری گرفتم و رو سرم خالی کردم!‌  فک کنم  اگه می تونستم و وخ داشتم می دوئیدم سرمم می شستم تو دسشویی!

خلاصه راهی شدیم با ماشین "مهنس"!  خلاصه رفتیم تو دفتر مدیر عامل بزرگ!! چه ابهتی!

دیدم شعرمو قاب کردن بزرگ اندازه پنجره گذاشتن زیر 2 تا لامپ هالوژن!‌ تا از در رفتم تو ، مدیر عامل بزرگ گف: به به!‌این شعر قشنگ مال شماس؟ گفتم: قابل شما رو نداره! 2 تا سوتی دادم توپ:

داشتم شیکر تو قهوه م می ریختم ، همه رو خالی کردم رومیز! شیرینی رو ریختم رو لباسم!

بعدش آقای بزرگ  رف  پشت میزش و روش اونور بود ، اون شوکولاتای رومیزش چشمک می زد: خیز برداشتم یه دونه بردارم ، تا دستمو بردم جلو ،  دیدم از زیر عینکش داره نگام می کنه! هه هه!  منم شوکولاتو برداشتم!‌ و اصن به رو خودم نیاوردم!

موقه رفتم یه جعبه داد دستم  به عنوان هدیه!  منم تشکر کردم و خیلی دیگه کلاس گذاشتم و گفتم: سایه تون مســــــــــتتدام!

رفتیم شرکت در جعبه رو که باز کردم  دیدم : وایــــــــــــــــــــــــــی! یه سکه بهار آزادی تمام تو کارتهههههههههه!

اینقذه ذوقیدم! اینقذه ذوقیدم دوس جونااااااااااااااااااااااا! خیــــــــــلی بهم چبسید! اینم  

 

عسکشه: 

               

              

             

پی نوشت  باذوق: از ذوقم موبایلمو تو شرکت جا گذاشتم .بعدش فک کردم  ازین ور یه سکه 200 و خرده ای گرفتم ازون ور گوشی موشی پرید!! اما وختی رسیدم خونه ، دونه گف  که از شرکت زنگیدن و گفتن : این بچه تون از زور ذوق مرگی گوشیشو جا گذاشته!