عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نامه ای به ابو...

سلام ابو! 

الان که ازم دور شدی ، انگاری دلم یه جوری شده! انگاری این 5 روز می خواد خیلی سخت بگذره. اون روز وختی داد و فریاد می کردم و پشت گوشی هوار می زدم ، صدای نفسات خیلی تند شده بود.

وختی اومدی خونه مون با یه دسته گل ، نشستی روبه روی دونه اینا و گریه کردی ، دلم ریش ریش شد! اما به روی خودم نیاوردم.  

       

               

به خدا دس خودم نیس ! نمی تونم تحمل کنم که تو ایران نباشی و من نتونم ببینمت و باهات درست و حسابی حرف بزنم. نمی دونم از کی اینطوری شدم؟ قبلنا ککم هم نمی گزید! اما این دفه با اینکه دفه اولت هم نیس اما یه جوریم ! یه بغض باز نشده تو گلومه و هی با اشک می آد تو چشامو برمی گرده!

منو ببخش به خاطر اینکه سرت داد زدم! منو ببخش برا اینکه اشکتو درآوردم! منو ببخش به خاطر تموم اون حرفای بدی که در مورد جدایی گفتم و تو فقط سکوت کردی و شنیدی!

می دونم اون روز اصن نتونستی غذا بخوری. منو ببخش !

امروز صب وختی موبایلت هنوز خاموش بود و  از پروازت 3  ساعت گذشته بود ، نمی دونی چه حالی بودم! !! نمی دونی!!

دوست دارم. تا ابد. دلم می خواد الان پیشم باشی و سرمو بغل کنی و دماغمو بکشی!

بیا ابو ! بیا!

پس نوشت: می دونم ابو هیش وخ تا آخر عمرش هم این نامه رو نمی خونه!

نظرات 14 + ارسال نظر
بهاره.ع دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 12:27

سلام ممو جونم
خوفی؟
ای بچه پررو! زدی اشک و پدر صاحب بچه مردم و درآوردی و اونوقت نمیری این حرفای خوف خوف و به خودش بگی که بلکه یه ذره آروم بشه و قلب شکسته اش ترمیم بشه؟ هاین؟ آخه گنا داره طلفکی برو به خودشم بگو این حرفا رو دیگه

نمی شه دوس جون! پررو می شه دفه دیگه اون صداشو سرش می ندازه!

عسل دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 13:12

الهیییییییی عیب نداره. اینجور دوریها بعضی وقتا لازمه تا ادم دلش واسه دیگری تنگ بشه و در ضمن یکمی هم عذاب وجدان بکشه. به این فکر کن که اومدنی کلی واست کادو میاره. اصلا میخوای من اینجا برم زاغ سیاهشو چوب زنم؟

ایول عسلی!‌ بدم نمی گی هااااااااا!

inموریx دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 13:29 http://www.inmorix.persianblog.ir

سلام...امیدوارم بتونیم همیشه حرفهای دلمون رو به بقیه بزنیم....

سوگلی دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 14:53

آخی .. خوب زود بر می گرده.. حالا برای چی سرش داد زدی... خیلی عصبانی بودی؟...
به جاش سوغاتی های خوشگل و خوشمزه می گیری...

آخ جون گفتی! شوکولات خیلی دوس می دارم!

آنا مکزیکی دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 14:53

اون نباید میرفت متوجه میشی خوب کاری کردی اون چطور اشک تو رو در آورد
میدونم مثل خودم هستی دل نداری کسی رو ناراحت کنی غصه نخور باشه عزیزم
همه چیز درست میشه اون هم میاد

می دونم آنی جونم!

نیلوفر دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 15:04 http://www.niloufar700.persianblog.ir

اما من اگه جای تو بودم یه پرینت میگرفتم میدادم بخونه.
به خدا راست میگم.
به نظر من همسرهایه ما لیاقت دارن که بدونن توی دل ما چی میگذره.

لوس می شه نیلو جونی! باید موقعیتو بسنجم ببینم اگه هوا پس نبود اونوخ!

طنین دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 15:08 http://asalioman.blogsky.com

الهیییییییییییییییییییییقربون اون دل کوشولوت بشم که واسه شوهر جونت تنگ شدهعیب نداره به قول عسل به جاش کلییییییییی سوغاتی می گیریااااااا

قبونت بلم نازنینم! مرسی از دلداریت!

بانوی بهار دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 22:07 http://payyizebaran.blogfa.com

سلام عزیزم
واقعا سخت میگیریاآخه عزیزم باید درکش کنی...خوب یه سفر کاریه...به جای اینکه اشکشو دربیاری بهش زنگ بزن اس ام اس بزن بگو دوستش داری به زبون بیار احساستو تا بفهمه که هنوزم همون ابوییه که روز اول قلبت با دیدنش به تپش افتاد...زنگ بزن و بگو که چقد دوستش داری و دلتنگشی
به نظر من به جای اینکه بنویسی و اون نخونه برو زنگ بزن بهش
اجازه لینک میدی

خواهش می کنم ! زنگ زدم بهش! دیگه نالاحت نیستم!ممنونم که پیشم اومدی! حتمن! می تونی لینکم کنی عزیزم!

رونالی سه‌شنبه 5 آذر 1387 ساعت 09:00 http://www.ronali.blogfa.com

سلام
اولین دونه برنج منو تحویل بگیر تا بعد
چه با احساس نوشتی!

مرسی عزیزم!پرت کن دونه برنجتو!

هلیا سه‌شنبه 5 آذر 1387 ساعت 10:10

خیلی سخته می دونم اما ایشالا زود برمیکرده صحیح و سالم بادست پر

ممنون عزیزم!

آنا مکزیکی سه‌شنبه 5 آذر 1387 ساعت 14:54

بیا پیشم دلت باز شه عزیزم آپیدیم
منتظرت هستم

شالیزه پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 00:01

مموووووووووووووو..می دونم چی میگی ..نا جورم می دونم..ببین سعی کن خونسرد باشی..سخت نگیری..خودمم گفته بودم که همین طوری بودم.. ولی می بینم اگه بخوام زیاد به پرو پاش بپیچمو و گیر بدوم و نق بزنم ...پسره دیگه..مردا هم یه صبرو طاقتی دارن..پس سعی کن صبور باشی تو زندگیت..
بوووووس

قربونت برم عزیز دلم! آره راس می گی! من که دیگه گیر نمی دم!

عسل پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 09:46

همسری هنوز از بلاد ما برنگشته؟ یا برگشته و تو دیگه سرت شلوغه. اگه اینجوریه که من دیگه مزاحم نمیشم

نه هنوز عسلک! برنگشته از بلاد شما! فردا صب ایشالا! این نمایشگاه پدرشو در آورده خواهر! سرم که شولوخ هس اما نه به خاطر ابو! یه کم غصه دارم!

هنگامه شنبه 9 آذر 1387 ساعت 15:47

ممو جون عزیزم . منو ببخش اگر کمتر بهت سر زدم . یک اشتباه خنگولانه کردم . هر وقت وبلاگت رو باز می کردم و منتظر بودم متنها بیاد اصلا به این موضوع فکر نکردم که شاید متن نوشته هات پائین باشه . هر چی منتظر می موندم هیچ نوشته ای نمی اومد تا اینکه بالاخره امروز آیکون عمودی بغل صفحه رو تکون دادم و نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . به هر حال ببخش خانومی . امیدوارم همسری هم زودتر بیاد و شما هم دلتنگیت بر طرف بشه .

ممنونم! هنگامه جون مهربون! خواهش می کنم! گفتم شاید حال و حوصله نداری واسم کامنت بزاری! همسری از سفر اومد! واسه بابابزرگی من دعا کن!خوشحالم کردی عزیزم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.