عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

جیغ جیغ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شباهت شاهرخ استخری با پاتریک ویلسون(مو نمی زنن!!!)

ابو می گه: این پسره کجاش خوش تیپه؟ من که خوشم نمی آد! من می گم: به این ماهی.شکل همین شاهرخ استخری تو سریال داداشی ایناس! ابو می گه: نه! هیچم شکل اون نیس! تو خوش تیپ ندیدی! منو دیدی فک می کنی همه مث من خوش بر رو روئن! من می گم: روتو برم هی!‌ پس تو خوش تیپ ندیدی!

این عکس پاتریک ویلسون هنرپیشه "بچه های کوچک" ئه! کپی شاهرخ استخری بازیگر نقش "محمد امیر" تو سریال داداشیه کانال 2 تو ماه رمضونه! تو رو خدا شبیه نیستن؟؟ کپ هم دیگن! اونوخ این ابو هی با من جر و بحث می کنه !

 

 

      

یک حال اساسی

2 هفته پیش اینجانب به همراه کل همکارای 3 شرکت زنجیره ای مان، افطاری دعوت شدیم رستوران جام جم!

معرفی شخصیتها:

1) مدیر یه بخش شرکت دیگه که، خیلی خیلی هم معروفه چون همیشه دخترشو با خودش تو این مجالس برا نمایش دادن می یاره و تو حلق همه فرو می کنه  و شایعه س که می خواد ببندتش به ریش مدیر عامل جوون ما! البته تفاوت قدی مدیر عامل ما با دخمل ایشون یه چیزی حدود 40 سانته!

2)آقا کُمی مدیر داخلی هستن با قد 150 سانتی متر در دقیقه! اما با یه دادش مایکل جوردن م در می ره تو سوراخ! خیلی بداخلاق و ببخشید سگه!

ابو خان دعوت نبود و کلی حالش گرفته بود که چرا با خانواده دعوتتون نکردن! منم گفتم با خانواده که دعوت می کردن می شدیم 400 نفر که! این شرکت ما سر یه پول آژانس 2000 هزار تومنی دارمون می زنه! اونوخ بیاد شوهرا و عیال کارمنداشو دعوت کنه که چی؟

خانوم مدیرمعروف  نشس سر میز ما و مث اینکه مامان ما باشه برا همه مون سوپ کشید!‌ زیاد محلش ندادیم! و بعدش م منو بغل کرد(انگاری من چقد می شناسمش و از ش خوشم می آد!) و دستشو گذاش رو شونه منو بلن شد و زحمتو کم کرد!

موقع کشیدن شام قرار شد خودامون هر کدوم یه بشقاب برداریم و حمله به طرف میز و یه چیز بکشیم: یکی سالاد ، یکی فسنجون، یکی برنج ، و ...

من بشقابمو پر فسنجون کردم! موقع برگشتن دیدم خیل عظیمی از آقایون اون شرکت بزرگه که خیلی هم همه کارمنداش پیرو با ابهتن، دارن به طرف من می آن! پیچیدم طرف راس که با آقا ک’می برخورد همچین خوشگل و تمیز فسنجونو مالیدم به کت طوسی سفید آقا کمی! از خنده روده بر شده بودم! چشماش از حدقه زده بود بیرون و بچه ها از اون پشت هی شکلک در می آوردن! فقط گفتم ببخشید و در رفتم!

جلو در و خداحافظی از بس بچه ها مسخره بازی در آورده بودن من نفهمیدم و به مدیر عامامون تنه زدم و پرتش کردم اونطرف! بغل باباش واستاده بود، افتاد تو بغل باباش و دل خانوم مدیر معروف ضعف رف!

پ.ن: اینم عکس اشرار شرکت!‌ اگه گفتین کدومشون منم؟؟؟

 حذف شد. 

 

دیشب تو مسجد و اون بچه زرده!

دیشب  یه فقره مموی تک و تهنا وسایلش  رو جم کرد و ساعت 5/10 شب زد بیرون که بره احیاء تو مسجد. سر راه 2 بسته شوکولات  خرید که خیرات دونه بزرگ( مادرجون) از دس رفته ش بکنه. یکی 2 تا چیز رو نِروِش طناب زدن شدید!

اول که خوب مستقر شدم تو جام رو فرش تو مسجد، سجاده م رو پهن کردم تا 2 رکعت نماز بخونم،داشتم دس دس می کردم که حالا بخونم یا نخونم که یه خانومی اومد و گفت: این مهرتو بده به من باهاش نماز بخونم.گفتم: قابل شما رو نداره. مهر رو برد اما مگه نمازش تموم می شد؟ 100 رکعت خوند! در حال رکوع بود که یه پسر بچه پررو و لاغر که دهنش داش می جنبید و نمی دونم چی می خورد دوید و سر راهش با لگد محکم زد به مهر من و پرتش کرد! مهر بیچاره م خورد به دیوارو به 4 قسمت مساوی تقسیم شد. نمی دونم اون خانومه چطوری 100 رکعت بعدی رو خوند؟ اما خودم بلند شدم و مهر داغون شده رو جم کردم و سرهمش کردم.اینقذه دلم سوخید! مهر رو خودم از مشهد آورده بودم! خلاصه بعد چن دیقه پا شدم و شوکولات رو تعارف کردم باز همون بچه زرده با شیکم خودش رو انداخ رو کیسه شوکولاتو یه مش ور داشت! رفتم اونطرفتر تا دیگه این بچه زرده شوکولاتو رو تموم نکنه! اما مگه ول می کرد؟ ملوم نبود مامانش کجاس که بیاد اینو از وسط مسجد جم کنه!

یه خانومه هم  با ابروهای شمشیری و ضایه و موهای رنگ هویج مخ خانوم ق’ل’نبه بغلی رو گذاشته بود تو فرغون و با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه داش می بردش و همش هر هر کر کر می کرد! 

عمرن نه تونستم قرآن بخونم نه 2 رکعت نماز! وختی هم که چراغا رو خاموش کردن این ت...م جنه ، بچه زرده ، سر من و چن تا خانوم بغل دستیم  پرش با مانع و بی مانع تمرین می کرد! تا ساعت 3 شب از رو کله من و بقیه تو تاریکی می پرید و پوست دستمو چن بار له کرد! می خواستم موقع رفتنه گیرش بیارم و دم مسجد حالشو بگیرم ، اما مث مورچه زردا تو اون شولوغی و بزن بزن گم شدو ندیدمش!

پ.ن: دیشب یه کم سبک شدم

خدا جونم...

 خدا جونم دلم خیلی گرفته!                                                                                                                         

یه چیزی ازت می خوام.اینی که ازت می خوام خیلی زیاد نیست. فقط در حد چن تا خطه کوچیکه! خدایا گوشت با من هست؟ باز اون بالا خوابت برده؟

ماه رمضونه.منو یادت می آد که همش به خاطرت روزه بودم؟ آره؟ می شنوی چی میگم؟ نذر کردم اگه نیازمو ، این یه چیز رو بهم بدی ، هم همسر خوبی برا ابو باشم وهم بنده خوبی واسه تو!

می شنوی خدا؟ می خوای بشنوی حرف دلمو؟ هستی اون بالا؟ سرت شولوغه یا نمی خوای حرفای منو بشنوی؟ هان؟

دوس جونا تو این شبا منو خیلی دعا کنین! یادتون نره! حتی یه لحظه هم به فکر این ممویی بیفتین کافیه! به یاد من می افتین؟حتی یه لحظه؟

معذرت دوستان...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه جسم سنگین رو معده ام فشار می آره!!

بعضی وختا آدم چقدر تغییر می کنه!

2 روزه من بی میل شدم به همه چی! حتی به ابو خان! دستمو می گیره هیش حسی بهم دس نمی ده! نمی دونم چم شده؟ خل و چل شدم رف به سلامتی! ابو می گه: ممویی چی شده؟ چرا اینقده کم حوصله ای؟ هر چی می گم میگی نه!!! می گم: نمی دونم ابو! دس خودم نیس! انگار یه چیزی هوار شده رو معده و روحم! هی فشارم می ده! هی فشارم می ده! تو شرکت وختی بچه ها با هم می خندن برام بی معنیه! حالا همین هفته پیش بود که منم دور برداشته بودم و افتاده بودم وسط و  چرت و پرت می گفتم و آواز می خوندم هااااااااا!

 

 

شاید به خاطر اومدن پاییزه!‌ شایدم به خاطر یه مسئاله دیگه س! آهان ! آره! فک کنم همون  

مسئاله باشه! یادم اومد!

خواهر شیلنگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تکلیف روشن شدن من و ابو(قسمت ششم):

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آشتی های من و ابو(قسمت پنجم)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.