عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نفس...نفس می کشم...

پنجره را که باز می کنم،دریچه صبح به رویم گشوده می شود.

دریچه ای نورانی با آفتابی کمرنگ...

دریچه خاطرات نزدیک...

این هوا چه غمی دارد...چه صبحی دارد این مهر ماه پاییزی.

دیگر دلتنگ نیستم...دیگر راهم از گذر تنگ دلتنگی،جداست.

دیگر چای نمی نوشم تنهایی...

یادش بخیر...سال پیش همین روزها...

چقدر در تب و تاب بودم...

جهیزیه دخترکم کامل بود.

تمام آن لباسهای سبز و سفید و صورتی و یاسی در کشوها و کمدش خوابیده بودند.

سرویس حوله کوچکش،شیشه شیرهایش،کریر و نی نی لای لای موسیقی دار همه منتظر در آغوش کشیدن نوزادی سفید بودند.

بالش شیردهی صورتی،رختخوابهای کوچک و نو سبز و سفیدش.ظرفهای غذا،پاپوشها و کفشهایی که حالا به پایش کوچک شده اند،همه و همه دست نخورده و بکر کنار هم چیده شده بودند در ویترینش.

سنگین بودم و خوشحال...

شبها روی تختش دست می کشیدم و برایش لالایی می خواندم.

روزها برایش داستان می خواندم و زمزمه می کردم آهنگ پاییز را...

نسیم خنک پاییزی که برمی خیزد به خود می آوردم.

دست تکان می دهم برای همه شهر...برای خانه های ریز و درشت.

برای پنجره های باز و بسته...

برای پرده های توری و حریر...

برای قابلمه های پر از قورمه سبزی...

برای دیوارهای آجری خانه های کلنگی...

برای بچه مدرسه ایها..

برای مادران و دختران..

برای شور پاییزی...

برای دخترکم که همین حالا در خواب است.

برای خاطره هایی که عمرشان ده روز دیگر به یکسال می رسد...

خانم ناصری...

یه خانم ناصری بود و یه مدرسه...

عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! 

لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود...

معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به هیچ کس کمتر از 15 نمی داد.اما همیشه کلاسهاش گوش تا گوش شاگرد می نشست.حتی بچه شرهای مدرسه کلاسهاش رو جیم نمی زدن.

یک جوری بود این زن!یک جور خیلی خوبی...

به زور به نماز خوندن تشویقمون نمی کرد.نمی گفت اگه موهاتون بیرون باشه ازش آویزونتون می کنن تو روز قیامت،یا نماز نخونین خدا نامه اعمالتون رو پرت می کنه اونطرف بهتون نیم نگاهی هم نمی ندازه.قهرش می گیره...

می گفت همه چیز بر پایه عشقه.این جهان بر اساس عشق بنا شده.

با خودته اگه نماز نخونی!با خودته اگه روزه نگیری...روحت رو خدشه دار می کنی.این روح دست تو امانته نباید بذاری کثیف بشه.هر چقدر اعمالت بهتر باشن،روحت خدایی تر می شه...بالاتر می ره...سفیدتر می شه...

می بینید؟هنوز یادمه...مثل نقشی که روی سنگ کندند،حرفهاش تو ذهنم مونده.

معلم دینی های دیگه حسرت محبوبیتش رو می خوردن.وقتی سال سوم،به جاش خانم فرقانی اومد سر کلاس،لب و لوچه های همه مون آویزون شد.نقطه مقابل ناصری بود.ازون مومنهای نون به نرخ روز خور و نوحه سراهای الکی...

وقتی قیافه هامونو دید،گفت چی از ناصری یاد گرفتین که اینقدر دوستش دارین؟بگید! یه جمله ازش بگید ببینم این چی تو مغز شماها فرو کرده که اینقدر طرفدار داره!

من بلند شدم و گفتم: ناصری می گه دنیا بر پایه عشق بنا شده...همه چیز خداست...به خدا بگو اگه مشتاق منی،صبح که شد،سپیده که زد،بیدارم کن...بیدارت می کنه...مطمئن باش!

چشماش از تعجب گرد شد،نفهمید انگار.

مسخره کرد و بعد برای اینکه ضایع نشه،درس رو شروع کرد...

و من به این فکر کردم که متفاوتترین آدمی که دیدم معلم دینی سالهای دبیرستانم بود...

کسی که هرگز ما رو از خدا نترسوند و اونقدر به ما غذای روح داد که ما رو عاشق خدا کرد.به همین راحتی...به همین سادگی...

دوست نوشت:شرمنده همه دوستان عزیزمم...می خونتمون با گوشی...غزل! تو رو هم ایضا"..می دونستی؟...کی؟شبها دیروقت!انقدر خسته می شم که نای کامنت گذاشتن ندارم.هرچند که لینکیهای منم دیگه هر روز اپدیت نمی کنن و انگاری خسته شدن از نوشتن اما هنوزم که هنوزه با ذوق و شوق وبلاگاتون رو باز می کنم تا یه پست تازه بخونم ...یه خبر تازه بشنوم ازتون.دوستتون دارم...حتی خاموشهای بی حوصله ای رو که نای کامنت گذاشتن ندارن!

Noah

این فیلم به کارگردانی درن آرنوفسکی(کارگردان فیلم قوی سیاه) محصول سال  2014 هالیووده.

بازی راسل کرو در نقش نوح پیغمبر و جنیفر کانلی در نقش زنش،بسیار بسیار زیباست.

تمامی اونچه که در فیلم اومده به جز آخرش جز آموزشهای مذهبی ما بوده.

فیلمنامه قوی کار شده.بگذریم از اینکه اون وسط مسطا یه کم آمریکایی می زنه و اون هم موجهه چون چاشنی فیلم باید باشه.

اینکه جهان خلقت در 7 روز آفریده شده و روز دوم خداوند بهشت رو خلق کرده و فرشته ها رو.

آدم و حوا به وجود اومدن تا تو بهشت زندگی اما به خاطر خوردن میوه ممنوعه،از بهشت رانده شدند و روی زمین آورده شدن.

از همون زمان گناه شکل می گیره و آدمکشی و قتل و غارت شروع می شه.

تو این فیلم یه سری غول سنگی هستن که همون فرشتگان نگهبانن.فرشته هایی که تماما نور بودن اما از فرمان خدا سرپیچی کردن و خدا مجازاتشون کرد و اونها زمینی شدن و پوسته ای از جنس سنگهای سخت دورشون تنیده شد.

عاشق اون صحنه ایم که این فرشته ها می جنگن تا بخشیده شدن...اونقدر با بدی مبارزه می کنن تا پوسته سنگیشون می شکنه و تبدیل به نور می شن و پیش خدا می رن.

نوح و فرزندانش کشتی بزرگی می سازن تا حیوانات رو که معصوم بودن نجات بدن از دست انسانها و بعد هم خودشون بمیرن تا جهان مثل روز اول خلقت پاک و بکر بشه...

به نظرم داستانش عالیه و جلوه های ویژه ش عالیتر.انتخاب راسل کرو با اون آرامش ذاتی و صدای بم و اساطیریش برای این نقش بهترین انتخابه و آنتونی هاپکینز که در نقش شومالیح،پدربزرگ نوحه...

جنیفر کانلی برای این نقش خیلی لاغر کرده!!خیلی!!

این فیلم عظمت خداوند رو به رخ می کشه...و اینکه انسانها تا چه حد می تونن روی زمین ستم و فساد کنن.طوریکه خداوند قهرش بگیره و اونها رو با سیل مجازات کنه...

دیدن این فیلم رو بهتون توصیه می کنم...چون شما رو از روزمرگیهاتون جدا می کنه و اندکی به عظمت خدا و خلقت گره می زنه.

روز پنجشنبه تون به خیر و خوشی!

به رنگ ارغوان...

یادته؟

یادته ارغوان؟

یادته روز اول مهر که کلاسبندی شد،از اینکه از دوستام جدا شدم و تو نشستی بغل دستم،چقدر گریه کردم؟

یادته چقدر دلم برای اکی تنگ شده بود؟

یادته می گفتم برو اونورتر بشین زنگ تفریح اکی بیاد تو کلاس ما؟

اون روز نمی دونستم تو می شی بهترین همراهم.نمی دونستم یه روز من مرید اون عینک دوررنگی سفید_صورتی می شم.یه روزی اون خجالتی بودن و خانوم بودنت می شه سرمشق روزهای نوجونیم.

فرزند شهید بودی.تک دختر یه خلبان خوش تیپ که تو حمله هوایی عراق،اسمونی شد.عکس پدرت یادمه!موهای پر مشکیش تو فرم خلبانی منو یاد هنرپیشه های قدیمی سینما می نداخت.

 هر وقت می خواستی غافلگیرم کنی از پشت دستت رو می ذاشتی رو چشمام و من دنبال اون ساعت صفحه بزرگ بندچرمیت می گشتم تا اثری از تو پیدا کنم.که مطمئن بشم این تویی که چشمامو بستی...خودٍ خودت.

از تویی که تا سالهای سال،پاکی و یکرنگیت تو یادم زنده ست.

اون روزو خوب یادم هست:باهات قهر بودم.منٍ لجباز...،سر دفتر زبان باهات قهر کردم.تو اما طاقت نیاوردی!زنگ تفریح که شد،با خط ریز و تمیزت نامه نوشتی برام.انداختی تو جیبم.

نوشتی:امیدوارم این نامه رو حمل بر منت کشی نکن...من اما تا آخر دنیا دوستت می مونم.از اینکه باهام حرف نمی زنی می خوام دق کنم.ارغوان...

اونوقت اشکهای من بود و دستهای سفید و ظریف تو دور شونه هام.

می دونی؟؟می دونی؟؟من اون نامه رو هنوز که هنوزه دارمش.تو قلبمه! تو ذهنمه...لا به لای دفترچه شعر و خاطراتمه.

حالا امروز تو شدی یه متخصص حاذق دهان و دندان...یه مطب داری گوشه این شهر شلوغ...هنوز عاشق نشدی...هنوز...

حالا من امروز یه مادرم...یه همسرم...یه نویسنده م...

ارغوان؟یادت هست؟

اون ساعت بندچرمی یادت هست؟انداختیش دور؟کاش می دادیش به من.

امروز اول مهره.باز کلاسبندی داریم.تو امروز می شینی بغل دست من.آفتاب پاییزی می ریزه روی نیمکت چوبی...رو صورت تو...رو چشمهای من...

امروز روز توئه...

روز مدرسه ست.روز مدادرنگی و دفتر زبانه.روز رمانهای یواشکیه.روز فرمهای سورمه ای از جلو دوخته ست.

روز منه.روز روزهای کوتاهٍ صورتی و سفید.

دلم تنگه...دلم تنگه ارغوان...

کاش اون ساعت بندچرمی ت رو می دادی به من..

ساعتی که رنگ توئه...به رنگ ارغوان.