عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تو گفتی پدر و خدا خندید...

همیشه اسم پدر که می آمد،می خندیدی و می گفتی: تا پدر شدن من سالها راه است...

اما در روزهای کوتاه و آبی و سرد پایانی سال 91،وقتی گفتی پدر...خدا به رویمان خندید و به تو هدیه ای عطا کرد که امروز در بطن من رشد می کند و روز به روز بزرگتر می شود...

تو در آن لحظه ،لبخند سبز خدا را ندیدی...ندیدی که خداوند فرشته هایش برای فرستادن موجودی کوچک به قلب من، لباس سفید پوشانده است و آنها با بالهای بزرگ و سپید خود آماده نزول به زمینند...

ندیدی که لا به لای روزهای پر التهاب دیماه،فرشته ای کوچک در من ریشه دواند و چگونه به من آویخت و به زندگیش چنگ زد...

تو نمی دانستی که در آینده ای نزدیک،خداوند درهای رحمتش را به روی تو می گشاید و خیر و برکت و روزی به زندگیت،سرازیر خواهد شد...

حال امسال فصل من و توست...برای من،فصل ،فصل مادری ست و برای تو آغاز روزهای پدری...

فصلی که نیامده،با خودش دنیا دنیا،شادی ، خیر و سرسبزی به ارمغان آورده است...

شاید بدانی و شاید هم

هرگز ندانی که "ابو" یعنی پدر...

اینجا رای دادید به وبلاگ من و دونه برنج؟مرسی...

بعدا" نوشت: نفس جان! یک بار دیگه برام آدرست رو کامل همراه با صندوق یا کد پستی تو خصوصی همینجا بزار...چند روزه اصلا نمی تونم فیس رو باز کنم...