عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مرگ پنجره

 

فهیمه جان! در بهت و ناباوری دست و پا می زنم...به دنبال موضوع پست امروزم بودم که در ناگهان آبی ،سیاه شدم...

باورم نمی شود! یعنی تو رفته ای؟ یعنی پنجره ات را به این زودی بستی و رفتی؟تو قرار بود،به خوشبختی بازگردی بعد از آن دوره طولانی بیماری...ای کاش با اتوبوس به خوشبختی ات باز می گشتی...

هرگز روزی را که دانش آموز بودم ، از یاد نمی برم.پشت ویترین کتابفروشی "ستاره آبی" ایستادم و به جلد "تاوان عشق" زل زدم.دزدانه خردیمش و خواندم...بیش از 2 بار!

به مدرسه بردم و به دوستانم دادم تا بخوانند که ناظم آن را گرفت و نمره انضباطم را کم کرد.اما من نه گریستم و نه التماس کردم برای 2 نمره!

آخر من تاوان خواندن کتاب تو را داده بودم...

ادامه مطلب ...