عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خلسه ناباوری...

فسقلی جان! از حال ما اگر بپرسی،جز گر گرفتن در ساعت 8 شب و سنگینی در ماهیچه های پایم ملالی نیست...

این روزها سنگینتر از قبل شده ام و گویی نفسم تنگتر می شود.

ایم روزها تمام عشقم این است که به مرکز سونوگرافی بروم،اول از همه آبمیوه ای تگری برای خودم بخرم و بعد در انتظار دیدنت در آن ال.سی.دی بزرگ،روی صندلیهای خوشرنگ و شیک بنشینم و زنان باردار را تماشا کنم...

بعد که نوبتم می شود و دکتر ژل به شکمم می مالد،و تو پدیدار می شوی،گویی در آغوش منی...

وقتی دستت را بالا می بری و انگشتت را غیرارادی در دهان می گذاری،باورم نمی شود که موجودی زنده ای و در بطن من رشد می کنی...

همیشه گیج گیج می خورم! میان مرز باوری و ناباوری...

و عجیب این مرز،به دلم می نشیند...مانند خلسه ای آرام و رخوت انگیز است.مانند حسی معلق در نور و روشنایی ست.

درست مانند صبحی که از خواب بیدار نشدم و روحم را در تونلی نورانی و خنک دیدم...آنقدر با سرعت حرکت می کردم که موهای دستهایم را باد برد...

حال این روزهای من به خودم نیست کوچکم...

عادیم...صبحانه درست می کنم،به پدرت لقمه ای کره عسل با چای می دهم و خودم شیر می نوشم...

برای ناهار،برای هر دویمان غذا می گذرام و بعد به همراه هم راهی می شویم...

در طول راه،پدرت برای آرامش تو،آهنگهای یانی را می گذارد و تو برای خودت تکان می خوری...

در اداره کار می کنم و گاهی از یادت می برم...

به خانه که می رسم،چای دم می کنم و هفته های بودنت را مرور می کنم...برایت از شعرهایم می خوانم و باز یانی گوش می دهم...

می بینی؟همه چیز عادیست...هیچ چیز غیرطبیعی نیست!اما...

صدای شور و شادی مردم را می شنوی؟همانهایی که جیغ می زنند و آواز می خوانند...همانهایی که گویی پریده اند از قفس...شاید روزی که بزرگ شوی،برایت بگویم که چه شد...بگویم از قبل از بودنت و بعد از آمدنت...اما من می ترسم...برای تمام کودکان این سرزمین می ترسم...

از آینده تو هم در هراسم...آینده ای که نمی دانم با چه چیز گره خواهد خورد؟با مهاجرت یا ماندن و ساختن؟