عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

کاش ببخشی...

عزیز کوچکم که حالا نمونه کامل یک نوزاد در ابعاد مینیاتوری هستی،می خواهم برایت از خودم بگویم...از کارهایی که کرده و نکرده ام ...

مرا ببخش اگر اندازه ابعاد شکمم را ندارم و گاه و بیگاه تو را به میز اداره می کوبم...

مرا ببخش اگر گاهی وقتها فراموشت می کنم و برایت از مجموعه داستانهای آمبر براون که  خریده ام،یک خط هم نمی خوانم!

می دانم که برخی اوقات احساس تنهایی می کنی و مادرت را که غرق در کار یا خواب است، با لگد متوجه می کنی...

می دانم که گاهی اوقات آنقدر تند می دوم و دولا راست می شوم که تو دردت می آید و بند نافت را مانند طناب از بیخ می کشی و می گویی: آرامتر!مامان!

روزهایی را ببخش که من فراموش می کنم کمربند مخصوصم را ببندم و تو آن پایین دست و پا می زنی و نفست بند می آید!

می دانم که همه چیز را می شنوی ،حتی باز کردن درب خانه ای را که قرار است تو در اتاق دوم آن مهمان شوی...

حال شنوایی تو کامل است و وقتی صدایم را می شنوی،با ضربه ای اعلام می کنی که هستی...

می دانم که تو حالا قادری بخندی،اخم کنی ،گریه کنی و بشنوی...

می دانی دونه برنج زعفرانیم؟؟

 این روزها حال عجیبی پیدا کرده ام...حالی که وصف ناشدنی ست...گویی هنوز باورم نمی شود که روزی نوزادی می خواهد مهمان همیشگی این خانه شود...خانه ای که من و پدرت با عشق آن را خریدیم و جای جایش بوی همبستگی و تازگی می دهد.خانه ای که به شدت می کوشم تمیز باشد و غبارش را هر چند وقت یکبار می زدایم.

نمی دانم!اما تنها روزهایی تو را باور می کنم که گرسنه می مانم،میدوم و کار می کنم...

اما خوب می دانم که دوستت دارم...