عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خیلی دور...خیلی نزدیک...

خیلی وقت بود که اون 2 تا کشوهای بزرگ عسلی اتاق خواب رو مخم بود و هر وقت یه چیزی از توش می خواستم باید کلشو می ریختم هوا... بعدشم یه خاکی بلند می شد که تا حلقمو می سوزوند...

جمعه صبح علی الطلوع با یه دستمال حوله ای و یه لکه بر خفن،رفتم سراغش...

وقتی طبقاتش رو بیرون ریختم، یه بغل دفتر قدیمی پیدا کردم...یه بغل خاطره پیدا کردم...سطرسطرش حسهای خوب و ناب بود...حسهای طلایی دست نخورده نوجوونی...این دفترا دستنوشته هام بودن که روز خداحافظی از خونه دونه،تو یه ساک بزرگ سورمه ای گذاشتمشون و با خودم آوردم به خونه آرزوهام...

باورم نمی شد که این همه داستانو من نوشته باشم...اونم تو ۱۳-۱۴ سالگی...اوج شکوفایی حسهای ضد و نقیض!

می بینین چقدر قدیمیه؟نمی تونم هضم کنم که این همه کلمه و داستان چه جوری تو مخ من بوده که بیرون تراویده!!!

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...

این تیکه روزنامه هم در مورد شخصیتهای واقعی رمان ۵ جلدی کلیدر(نوشته محمود دولت*آبادیه) که با وجود اون همه تلخی جالبه...دقت کنین می بینین که با ۳ تا جنازه عکس انداخته شده...نمی دونم چرا اینو نگهش داشتم؟؟

این دفتر شعر و انشامه...شعر کتاب پنجره رو خیلی دوست داشتم...(قابل توجه هلی!!)بعد نمی دونم چرا صفحات آخر این دفترچهه ورداشتم ریاضی کار کردم!!

فلش کارتای زبانو دارین؟؟نصف این لغتایی که اینجا نوشتم عمرن یادم بیاد!!خیلی سخت بودن لامصب!هر کدومش ۲ خط بود واسه خودش!

خلاصه اینکه ننه قربان!‌به جای اینکه کشو تمیز کنمُ نشسته بودم وسط اون همه کاغذ و روزنامه هی نوحه می خوندم و هی خاطره مرور می کردم...

یه کارت تبریک هم پیدا کردم که یه دختر سال بالایی بزرگتر از خودم برام فرستاده بود و برام کلی شعر حافظ نوشته بود و قربون صدقه م رفته بود...وقتی دیدم واسم نوشته: ممو جون!‌!هر وقت تو رو دیدم یا در حال نالیدن از درس و مدرسه بودی یا در حال هره و کره و پچ پچ با دوستات! ُ از خنده ترکیدم...اون موقع هم من خیلی رفیق باز بودم خداییش!!

نظرات 34 + ارسال نظر
دخملی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 10:20

مرور خاطره ها خیلی خوبه . حس خوبی به ادم میده ...

خانم خانما دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 10:43

من اون موقع ها هر وقت میخواستم کشومو تمیز کنم همین کارو میکردم.شب میشد و من هنوز داشتم خاطره میخوندم...
ای خدا چقدر زود میگذره!

آره واقعا...

زهرا دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:01 http://zizififi.persianblog.ir

منم تمام این وسایلی که به نوعی برام خاطره بود رو ریختم تو یه کیفو با خودم اوردم.از کارتهای امتیاز و تبریک گرفته تا گلسرو.... که کادو گرفته بودم...اما الان که داشتم خونه رو تمیز می کردم فهمیدم که چه غلطی کردم اینا رو با این بی جایی با خودم کشوندم اوردم..

من جا شو دارم و عمرن دور بندازمشون...

ستاره دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:04 http://www.twolover.com

سلام خوفی؟
آخی منم کلی از این دفترا و یادگاری ها دارم
خیلی حس خوبی میده به آدم
راستی فیلمه به دستت رسید؟ دیدی؟

آره عزیزم! نوشتم که !!

مژگان دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:07

آخی.یعنی من عاشق پیداکردن چیز میزای قدیمی ام.خیلی کیف میده

ستاره دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:19 http://www.twolover.com

الان دیدم
منم دوسشون دارم
خوشحالم خوشت اومده

دستت درد نکنه عزیزم...

اطلسی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:59

من فوق العادهههههههههه خاطره بازم!یه چیزایی نگه داشتم که هرکی میبینه خندش میگیره!فک کن که کاغذای کادومم نگه داشتم!دیگه چه برسه به جعبه و کارت و دفترچه و وسیله ها...

باریکلا...دوستم!تو کجاهایی؟معلوم هست؟

دلژین دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:00 http://drdeljeen.com

چقدر به آدم حال خوبی دست میده

آره...

آنه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:18 http://anee.blogfa.com

الهی . چه خوب چه حسهای خوبی . من که عکسها رو می بینم . دلم میگیره ....

فاطمه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:21 http://www.yukiko.blogfa.com/

پس آخر عشق و حال بودی روز جمعه ای!

آبانه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:30 http://abaneh.blogfa.com/

میتونم درک کنم چه حس و حالی داشتی ممویی کلیدر ... با اون جلد مشکی .... یادش بخیر...چقدر مخ بابام رو زدم تا کتابشو بهم بده بخونم

دههههههههه!بچه! این کتابای لهوُ لعب چیه می خونی!

هلیا دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:55

این همه خاطره معلوم بود دیگه به تمیزکاری نمیرسی عزیز.

واقعا"!! نرسیدم دیگه!

ستایش دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:57 http://setayesh87.blogsky.com

این رفتن تو خاطرات خیلی خوبه:)

آره ...خیلی!

آبانه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 13:26 http://abaneh.blogfa.com/

قٌمبونت برم ممو جونی ٍ من

عزیزمی...

بهاره دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 14:15 http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای که چه کیفی داره اینجور وقتها آدم بجای انجام دادن کارهای دیگه غرق بشه تو نوستالوژی و یه عالمه خاطره ی خوب و ناب
این پستت رو دوست داشتم دوست جون

الی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 15:11 http://man-va-va.persianblog.ir

عاشق خوندن خاطرات قدیمیم مبارکه خانومیکه گذشته ات را یافتی

سپیده (باران عشق) دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 15:30 http://sepidehkh10.blogfa.com

سلام علیکم
خدایی این وسایل قدیمی خیلی حال میده! خاطرات خوب رو زنده می کنه! و گاها خاطرات بد!

دقیقا"...

پریسا اُدیسه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 15:31 http://parisaodiseh.persianblog.ir/

مثل خودم دقیقا. . .
فک کن

پریسا اُدیسه دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 15:34 http://parisaodiseh.persianblog.ir/


قربون رفیق بازیات بشم من

یه رفیق دارم توپ!اسمش ادیسه ست!

نهال تنهایی دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 17:41

منم همین طوریم مخصوصا رو البوما گیر میکنم.تا شب میشینم البوم میبینم کمد همینطوری دست نزده مونده

ساینا!. دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 18:07

من عاشق مرورکردن خاطراتم....

اونم از نوع غیر مجازی با دفترخاطرات وعکس و..

می تو...

یلدا سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 08:24 http://khanoomtala20.blogfa.com/

نوستالوژی و حسهای قدیمی وقتی میان انگار قلب آدم آروومتر و با آرامش خاطر میتپه

دقیقن...

پریسا اُدیسه سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 08:49 http://parisaodiseh.persianblog.ir/

عزیززززززززززم
مچکّرم. . .

اْچْلٍ من!

برای تو سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 09:05 http://www.dearlover.blogfa.com

وای چه حس جالبی که گم بشی میون اون همه خاطره انگار زمان رو فراموش می کنی و میشی همون نوجون و یک عالمه خاطره

بهاره سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 10:24

سلام .ببخشید مجبور شدم سوال کنم .از تارا خبری ندارید شما ؟یادداشت های یک تارای بی پروا . وبلاگش باز نمی شه ؟ممنون میشم جواب بدید

وبلاگش رو مسدود کردن...
تمام نوشته هاش پرید!‌مثل وبلاگ ستاره که مسدود شد و یه سایت دیگه زد...

بانو سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 12:17 http://mymindowl.persianblog.ir

یه مشت از این دفترا هنوز خونه مامانمه... اما من شعر نمی گفتم... همش خاطره نویسی بود...
این دفتره که یه گوشه اش افتاده ... آبیه.. آخی ..... قدیما دفترا اینجوری بود... چه بوی خوبی هم می داد...

آره...بوی نویی و کاغذ سفید می داد...آدم دلش قیلی ویلی می رفت...

فاطمه سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 12:37 http://whitehour.persianblog.ir/

تمام سالنامه هام و دفتر هامو یه جای دور گذاشتم که نخونمشون
این رمان کلیدر رو خیلی دوست دارم بخونم کی بختش باز میشه نمیدونم

کلیدر خونی حوصله می خواد...

مژگان سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 14:10

خانمی پیشاپیش عیدت مبارک.سال خوبی داشته باشی انشالله

مرسی گلم...سال نوی تو هم مبارک...

من و هسملی سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 14:13 http://manohasmali.blogfa.com

همیشه همینه وقتی میخوای تمیز کنی و به خاطرات می زسی، اونقدر شیرینه که کار اصلی یادت میره

لینک وبلاگ من چرا نیست؟!‌ پاکش کردی؟!

نه عزیز دلم...آپ کنی می آد بالا!‌تازه یه عالمه وبلاگ دیگه رم اد کردم...

روژین سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 14:42

هه ههه دوست داشتم حال و هوای این پستت رو

نازی سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 14:46 http://www.iloveyou37.blogfa.com

سلام ممویی عزیزم
خیلی خیلی دلم برا نوشته هات تنگ شده. میدونی چقدر از پستات عقب افتادممممم



اخه اینقدر که نوشته هات نازنننننن و من عاشق خودت و نوشته هاتتتتتمممممم

قربونت برم من...تو لطف داری خانومی...منم تو رو خیلی دوست دارم...

tecton سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 20:49

خط قشنگارو.......
خیلی قشنگه

مونا سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 21:49

اکثر دخترا ازین چیز میزا دارن

وقتی میخوای کمدی که توش البومای عکس رو هم تمییز کنی یهو میبینی چند ساعت که فقط نشستی عکس میبینی و خاطرات خوب و بد مرور میکنی.گاهی میخندی و گاهی غمگین میشی

مرسی

آره به خدا...

خورشید چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 09:11 http://sarzaminehezarrang.persianblog.ir

سلام
امروز وبلاگ من افتتاح شد http://sarzaminehezarrang.persianblog.ir
خوشحال میشم به من سر بزنید.

مبارکه...چشم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.