عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یارم لب بوم اومد...

یاد تابستانهای گرم و خیس حیاط خانه ات بخیر...

یاد بوی هل و دارچین آشپزخانه ات بخیر...

آن روزها که من کنار دستت روی سکوی منتهی به حیاط بزرگ آب پاشی شده مملو از کاشیهای نم دار،می نشستم و تو لیوانی خنک با یخهای بازیگوش را در بشقاب چینی تمیز به من می دادی تا عطشم را بعد از بازی عصرانه،فرو بنشانم...

بعد که جنب و جوش من می خوابید برایم با آهنگ می خواندی:


دیشب چه بارون اومد...

یارم لب بوم اومد...

رفتم لبش بب*وسم،نازک شد و خون اومد...

خونش چکید تو باغچه،درخت گل در اومد...

رفتم گلش بچینم،پرپر شد و هوا رفت...

رفتم هوا بگیرم،ماهی شد و دریا رفت...

رفتم دریا بگیرم...یه دفعه خودمم افتادم تو دریا...


بعد من قهقهه می زدم...بلند بلند...

تو همیشه می گفتی: یاد گرفتی؟فهمیدی چی گفتم مموجان؟

من در حالیکه شربتم را تند تند سر می کشیدم تا به بقیه بازیم در اتاق و حیاط خلوت برسم،می گفتم:آره حاج خانوم! آره!

تو لپم را می کشیدی و می گفتی: من مامان بزرگم...حاج خانوم نیستم!

...

حال امسال ماه رمضان به دیدار تو می آیم و بر سر مزارت و برایت می خوانم:


درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر که رسم سرنوشته...


...

صدایم را شنیدی مادربزرگ؟

یاد گرفتی؟

نظرات 23 + ارسال نظر
بهی دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 11:42

سلام ممو جان ی خواهشی دارم ی کلاس زبان خوب به من معرفی کن هرچی زبان رفتم وسطش ول کردم اما الان جدی می خوام بخونم.ممنون میشم

این چه ربطی به پست من داشت؟
سفیر و زبان سرا هم بد نیستن!

فلفل خانم دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:20 http://fellfooli.persianblog.ir

خدا همه پدر بزرگ و مادر بزرگا رو رحمت کنه وجودشون برکت زندگیمون بود به خدا .اونایی که دارند قدرشونو بدونند خیلی ....

خیلی باید قدر بدونن! خیلی...

گوش مروارید دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:31

خیلی خیلی خیلی زیبا بود
خدا بیامرزتش..ممو گریم گرفت با این پست

عزیزم...

بانو دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:34 http://heartplays.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه..
واقعا خاطره ساز هستن...

واقعا...

مژگان یک دنیا عشق دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:40

آخی غصه ام شد.
حدا رحمتشون کنه

عزیزم...ببخشید!
ایشالا...

الهه دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 12:49 http://man-va-va.persianblog.ir

خدا مادربزگت رو بیامرزه

ممنون...خانومی...

fafa دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 13:04 http://www.longliveahmad.blogfa.com

من رو به یاد مادربزرگم انداختی یه جثه کوچولو داشت با یه دل مهربون با یه دستای لرزون روح همه مادربزرگایی که نیستن شاد

شاد...شاد...مادربزرگ منم ریزه بود...وقتی تو کفن پیچیدنش همه فکر می کردن بچه ست...

[ بدون نام ] دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 14:55

خدا همه ی مادربزرگای گلمون رو رحمت کنه و روحشون شادباشه. این شعر شنیده بودم خیلی زیباست اما یادم نمیاد کی و کجا.

ایشالا...
اسمتو ننوشتی ...

ساینا!. دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 14:58

اخی عزیزم...خدا رحمتش کن..
ممومن دنبال یک کتاب میگردم..خلاصه داستانش این بودکه یه دختر مذهبی بود که عاشق یه پسر شد که پولدار مخالف خانواده دختر بودن...
بعد دختر با نارضایتی خانواده اش ازدواج کرد و دوران عقد خانواده اش نمیزاشتن زیاد بره با شوهرش بیرون که بعد عروسی شوهرش سخت گیری میکرد..بعد بچه دار شد..بچه اش که مرد شوهرش افسرده شد ولش کرد رفت اینم جدا شد برگشت خونه باباش و با دوست داداشش که مذهبی و از خانواده سرشناسی بود ازدواج کرد..

مطمئنم خوندی اما اسم کتابش یادم نمیاد...
راستی سالگردتون مبارک

مرسی عزیزم...
کتاب "مهر من" سیمین شیردل نبود؟؟؟

زهرا دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 15:07 http://zizififi

خدا مادربزگت رو بیامرزه

تینا دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 15:09 http://asemoone-tina

آخ...... روحشون شاد

مرسی عزیزم...

ستاره دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 15:15 http://www.twolover.ir


خدا رحمتش کنه

tecton دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 16:36

خدا بیامرزدشون:)
مادر بزرگه منم واسم شعر می سرود:))یادش بخیر....
هیییعیییییییی

یاد همه شون بخیر...

دخترک ツ دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 16:40 http://memoriall.blogsky.com

روحشون شاد باشه انشاالله

خوشحال میشم به منم سر بزنی

مریسام دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 16:44

روحشون شاد

به به! مگر اینکه تو به بهانه مادربزرگمون به ما سر بزنی...

ساینا!. دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 22:38

نه ممویی این نیست..بزار از اون دوستمون بپرسم...روزمرهها

بپرس دوستم...اما فک کنم اون الان مسافرت باشه!

زهرا دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 22:57 http://az-be.persianblog.ir

قبل اینکه بیام کانادا عزیز جونم تقریبا بی رمق بود اما الان که اومدم اوضاعش بد تر از قبل شده، من نوه اولشم و خیلی دوسن داره... تمام خاطرات ک.دکیم باهاشه... با اینکه آلزایمر گرفته و گاهی به کل همه چی یادش میره، اما همیشه من و همسرم یادشه و مرتب سراغم می گیره... گاهی که به نبودنش فک می کنم، می بینم تمام خاطراتم و اگه نباشه انگار بخش مهمی از زندگیم رو با خودش برده... نوشته ات یه عالمه گریه داشت برام ممو...

عزیزم...ایشالا عزیز تو همیشه سلامت باشه و تورو یادش بیاد!ببخش که گریه کردی...

بهناز سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 02:38

آخ که منم چه دلتنگ مادربزرگ هستم
خدا هر دو شون رو بیامرزه

جاشون سبز...

تاتا سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 03:21 http://www.tatamoj.persianblog.ir

ای وای عزیزم
خدا رحمتشون کنه

نفس سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 03:40

خدایش بیامرزاد....چقدر این پستت رو دوست داشتم چشمامو پر از اشک کرد چقدر زود دیر میشه ها و ما قدر نمیدونیم یاد مامانه گلم افتادم که 3شهریور تولدشه و باید برم سر مزارش براش تولدت مبارک بخونم هیییییییییییی

عزیزم...

سانی سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 10:29 http://khatesevom.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه
یاد مامان بزرگم افتادم بعد از 7سال هنوز سخته برام باور کردنش
این پستت چشمامو نمناک کرد میدونم خودتم با چشم نمناک نوشتی
من همیشه با شنیدن شعر میرن ادمهای رسول نجفی اید مامن بزرگ و بابابزرگم میفتم
خدا همه مهربانان اسیر خاکو رحمت کنه امین

ایشالا...جاشون سبز...

غزل سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 18:27

خدا رحمتشون کنه عزیزم
همه قدیمیها شعرهای پرمعنایی بلد بودن من عاشقه شعرهایی بودم که پدربزرگم برامون میخوند خدا همشون رو رحمت کنه

آبنوس چهارشنبه 18 مرداد 1391 ساعت 12:25 http://darvazeoghyanos.persianblog.ir/

سلام ممو جان... شرمنده عزیزم من او مطلب قصه ی آدمهای شمارو با اجازه کش رفتم... راضی باشی عزیزم...
امیدوارم ناراحت نشی...گفتم اجازه بگیرم ازت... مرسی گلم...

عزیزم اگه با ذکر منبع و لینک باشه عیبی نداره...ممنون...ازین کارت خوشم اومد...خیلیها هستن که تقلید می کنن و از اینجا مطلب بر می دارن و به اسم خودشون می زنن بدون ذکر منبع!اسم اونا رو یه چیز دیگه می زارن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.