عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ساقه درخت لوبیا...

مادر حسن غمگین بود...چون هیچی برای خوردن تو خونه نداشتن.فقط از مال دنیا یه گاو داشتن که اسمش خانوم حنا بود.حسن عاشق خانوم حنا بود اما اون شب مادر حسن زور کرده بود که خانوم حنا رو ببره و بفروشه تا با پولش بتونن زندگیشون رو بچرخونن!

حسن داغون بود...خیلی غصه خورد وقتی فهمید باید از گاو نازنینش جدا بشه...فردای اون روز،صبح زود، با توپ و تشر راهی شد...به تن گاوش زردچوبه مالیده بود تا همه فکر کنن مریضه و هیچ کس نخرتش! دم دمای غروب،وقتی هیچ کس گاو حسن رو نخرید،یه مرد باقالی فروش،جلوی راهش رو سد کرد... به زور خانوم حنا رو از چنگ حسن در آورد و به جاش 4 تا لوبیا کف دستش گذاشت و تا حسن به خودش بجنبه،با خانوم حنا ناپدید شد...

حسن گریه کرد،اشک ریخت و تا خونه دوید...مادرش که در رو به روش باز کرد و به جای پول چند تا لوبیای بی ارزش کف دست حسن دید،سرش داد زد و لوبیاها رو گرفت و از پنجره پرت کرد بیرون...

اون شب حس اونقدر گریه کرد تا بالشش از اشک خیس خیس شد...

فردا صبح،روز واقعه بود...روزی که درخت لوبیا بزرگی جلوی پنچره خونه حسن،سبز شده بود و بالا رفته بود...اونقدر بالا رفته بود که نوکش معلوم نبود و تو ابرها بود...

مادر حسن مات و مبهوت مونده بود اما تا بیاد بجنبه،حسن ساقه درخت لوبیا رو گرفت و بالا رفت و تو ابرها گم شد...

بقیه داستان رو هم که خودتون می دونید...حسن با غول سیاهی که اون بالا زندگی می کرده و مرغ تخم طلا و چنگ سحر آمیز و خانوم حنا رو به اسیری برده بوده،می جنگه و ازادشون می کنه...ساقه درخت لوبیا شد نردبام ترقی حسن!اونقدر بالا رفت تا به نور و روشنایی رسید...تا خانوم حنا رو پیدا کرد و دل کوچیکش شاد شد و شاید از اونچه که انتظار داشت،بیشتر خوشبخت شد...هم به خانوم حنا رسید و هم به چیزای دیگه...

حال این روزای من دقیقا" مثل حال حسنه!حسنی که خانوم حنا،عشقش، رو از دست داده و حالا به جای اون ،چهارتا لوبیای درب داغون کف دستشه...چهار تا لوبیایی که اونقدر به درد نخور به چشم می یان،که دلم می خواد از پنجره پرتشون کنم بیرون!لگدشون کنم...

اما یه جایی گوشه دلم،می گه : صبر کن!شاید این لوبیاها یه روزی بشن نردبوم سحرآمیز...شاید بشن همون ساقه درخت لوبیا که تا ابرها بره و تهش معلوم نباشه...

نمی دونم اون بالا چه جوریه؟همه چیز تاریکه یا نه؟غولی هم برای جنگیدن هست؟هیچی نمی دونم!اما اینو می دونم که من چنگ سحرآمیز و مرغ تخم طلا رو نمی خوام! من فقط و فقط برای خانوم حنا م با غول تاریکی می جنگم!