عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

لبا*س خو*اب صورتی

من خواب بودم که سوت کشید...همان آژیری که صدای آمبولانس می داد...همان آمبولانسی که ۴ سال پیش٬ شب یلدا٬ پدربزرگ را با خودش به بهشت زهرا برد...

یادم هست بلوز و شلوار خواب صورتی رنگ با دو ردیف حاشیه قرمز رنگ به تن داشتم...از همانهایی که مادر برای روز تولدم خریده بود...از همانهایی که دکمه قابلمه ای داشت و من چقدر دوستش داشتم...

چشمهایم که باز شد٬مادر بالای سرم بود ٬ با یکدست از جا بلندم کرد...تا زانوی مادرم می رسیدم...چقدر کوچک بودم...چشمم به کرکره توسی رنگ افتاد که صبحها و شبهایش یکی بود و پنجره را کور کرده بود...صداهایی مانند تیراندازی از دوردستها به گوش می خورد: تْ..تْ..تْ

چیزی سوت کشید...مثل موشکهای نارنجی شبهای چهارشنبه سوری...اما آن شب وسط تابستان بود...مدرسه ها تعطیل بود!چهارشنبه سوری کی بود٬نمی دانم!

مادر مرا به دنبال خودش کشاند٬پدر خواهر ۵ ساله خوابم را به کول گرفت و مانند سایه ای پررنگ از پله ها پایین رفت...

از پله ها که سرازیر شدیم٬ پاچه شلوارم زیر پایم گیر کرد...ترسیدم٬سکندری خوردم و در هوا معلق ماندم...مادر باز مرا کشاند...از روی پله های سنگی و سخت...پابرهنه...بی دمپاییهای صورتی رنگم...

پناهگاه پر از همه بود! پر از همسایه ها...پر از همکلاسیها!‌پر از سوپری محل٬آقای جاریانی!

مچاله شدم...مادر مرا بغل گرفت...چراغها خاموش شد...نفسهای مادر تند و داغ بود...شاید می ترسید...

و بعد صدای مهیبی برخاست...مثل همان صدای انفجاری که در فیلم مرگ خانه ها را به آتش کشید...

آقای جاریانی گفت: زدن! زدن!‌ پدر گفت:ونک رو زدن!‌ مادر نالید: وای ...مادرم!

من به خود پیچیدم!اشکم آمد تا همین پشت پلکم و بعد دوباره برگشت سرجایش که نمی دانم کجا بود!

همه چیز تار شد...تیره شد...مثل یک خواب سنگین و سیاه...

***

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم کوچه بالایی٬کوچه سیندخت امیرآباد را زدند...

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم همان شب تولد بود و موشک درست وسط میهمانی خورده بود و اعضای یک فامیل با هم به خواب ابدی فرو رفتند...

روز سخت همین روزهایی ست که من هر بار که از آن کوچه رد می شوم و آن ساختمان نوساز سفید رنگ را می بینم٬ مبهوت بر جا می مانم و گویی همه چیز در اطرافم خشک می شود...

شب سخت همان شبی بود که دیدم پاچه شلوار لباس خو*اب صورتی ام پاره و کثیف شده و دیگر با هیچ مایع شوینده ای تمیز نمی شود...

درست مثل روح کودکی ام...

نظرات 20 + ارسال نظر
یاس وحشی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:02 http://yaasevahshi.blogsky.com

درود بر شما...
روح ِ جاری در متن را دوست داشتم.
روح ِ همه آنها شاد.

چه زجری بر ما تحمیل شد از آن خودی های ِ ناخودی. ما را به افتخاری که نمی خواستیم نائل کردند و سپس دریافتیم کسی ثواب ِ خونین در انبارش ذخیره می کند!
دردها هر روز و هر روز بیشتر بر ما حکم راندند و خوب فهمیدیم شاید شعله ها بروند، اما زخم ها تا ابد دردناک خواهند ماند...

واقعا این دردها چقدر عمیقند و نمی روند هرگز...

مریم م چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 10:04

من تا حالا برای شما کامنت نذاشته بودم. اما حالا نمی تونم نگم. نمی تونم نگم که وقتی یک بچه 5 ساله بعد از یک صدای مهیب در ظهر یک روز پاییزی وقتی بعد از شکستن شیشه های اتاق با مادرش به کوچه می دود ، وقتی همسایه ها می گویند که : مدرسه رو زده! وقتی همبازیهای کمی بزرگتر از خودش رو که تا دیروز عصر توی کوچه با هم قایم موشک بازی می کردند ، را می بیند که حالا آمبولانس خونین و مالین از مدرسه می آوردشان، چه حالی می شود. وقتی بابک پسر 8 ساله همسایه که دیروز توی بازی قایم موشک همه را زود پیدا می کرد، امروز موشک او را پیدا کرد و در دستان مادرش جلوی چشم این کودک 5 ساله پرپر شد، نمی تونم نگم که بر این کودک چه گذشت. مگر دل یک کودک چقدر جا دارد؟ چقدر تحمل دارد که مادر دوستش را ببیند که وسط کوچه نشسته و خاک کوچه را دو دستی بر سرش می ریزد و شیون می کند؟! آن کودک 5 ساله من بودم.
روح کودکی همه بچه های زمان جنگ زخم خورده است....

بغضم گرفت...زخم کهنه و عمیق...

حکیمه چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 11:32

الی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 12:18 http://eli1234.blogfa.com/

در پنجمین سالگرد وفاتش روحش شاد

دیادیا بوریا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 12:33

سلام
نوشته تون را که می خوندم حس می کردم که مینیاتور نقاشی می کنید با روح کلمات.... انقدر طنازی می کرد با روحم که به وجد امدم از سبک قلمتان بانو ...اما وقتی تموم شد تازه یه گوشه دلم پر کشیده بود به روزای سخت یه گوشه روحم کنار روح زخمی ان دخترک نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد شاید غصه می خورد ....
قلمتان مانا دوست عزیز

چه تفسیر قشنگی...ممنونم از اینکه همراهید و خوشحالم از اینکه مورد توجه قرار گرفت...

الی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 12:39 http://eli1234.blogfa.com/

همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ باد

مرسی عزیزم...

فرناز چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 15:24 http://dailyevents.blogfa.com

چرا ماهالا باید ازین خاطره ها داشته باشیم؟؟؟؟ چرا؟؟؟
روزای کودکی ما و جوونی پدرمادرامون پر بود از صدای موشک و خمپاره و آژیر...

به خاطر خودخواهی یه سری آدمها!

بانو چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 15:26 http://heartplays.persianblog.ir/

قشنگ توصیف کردی.. همه بدنم مور مور شد...
روزهای سخت و پر از استرس کودکی....

عزیزمی...باز من رمز پستتو گمیدم!! دیگه روم نمی شه ازت بگیرم!

بانوی اردیبهشت چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 15:35 http://banooye-ordi-behesht.persianblog.ir

وای عزیزم بغض گلوم رو فشار داد :(

عزیزم...

آهو پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 10:34 http://www.lahzehayeman1.blogfa.com

یلدات مبارک خانومی
دو تا مهمونی خوش به حالت!
من که مهمون دارمممممممم
راستی ادامه عکسها رو گذاشتم با عکس دخترم وقت کردی بیا

مرسی عزیزم...حتما!

آواز پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 12:15 http://radepayezendegi.persianblog.ir

اینکخ اون تجربه چه زخمی بر جای میزاره فقط تک تک آدم های تو اون سرپناه میفهمینش

اما چیزی که من امروز اینجا میبینم و میفهمم اینه که قلمت عالی بود ... عالییییی

صحنه ها رو دونه دونه تو ذهنم داشتم ! لباس خواب صورتی با اون دکمه بزرگش همیشه تو ذهنم من میمونه

عزیزمی...آواز جان...مرسی...

طاها پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 12:58 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
روان و زیبا نوشتین، خاطرات تلخی بوده اند، خیلی تلخ بوده اند و به گمانم تا آخر عمرتان در ذهنتان ماندگار خواهند بود


شب یلدایتان پر از آرزوهای شیرین و سرخ

بانو جمعه 1 دی 1391 ساعت 12:46 http://heartplays.persianblog.ir/

یلدات مبارک عزیزم...

مرسی دوست جونم!

رزا شنبه 2 دی 1391 ساعت 10:21

هنوز که هنوزه در اروپا تاثیرات روحی و روانی جنگ جهانی رو روی مردمشون بررسی می کنن و کلی مقاله و کتاب و مصاحبه های تلویزیونی برگزار میشه.تاثیراتی که به نظر اونها تا الان هم ادامه داشته. اونوقت ما که با اون جنگ لعنتی فقط 23-4 سال فاصله داریم هیچ کس هیچ فکری به حالمون نمی کنه.چندتا دکتر و روانپزشک روی تاثیرات روحی اون کار کردند؟ چرا کسی به این موضوع فکر نمی کنه که الان جامعه ایران با اینهمه مشکلات روانی و اخلاقی میتونه تحت تاثیر اون اتفاقات باشه.فقط میشینیم و میگیم مردم بد شدن،مردم وحشی ان،مردم روانین. شاید ریشه این رفتارهای تهاجمی و مشکلات رفتاری و خانوادگی یکیش همین باشه. اون سالهایی که ازش گفتی پایین خونه مارو هم زدن:خیابون14امیرآباد.حالا یه مجتمع16واحدی به جاش کاشتن!!چه روزای بدی بود...

خیلی بد بود...خیلی بد...

تاتا شنبه 2 دی 1391 ساعت 10:52 http://tatamoj.persianblog.ir

آره باهات موافقم اصلا این روزهای کوتاه رو دوست ندارم خیلی زود شب میشه وقت واسه هیچ کاری نیست
یلدای گذشته ات مبارک ممو جون

مرسی عزیز دلم...

الی شنبه 2 دی 1391 ساعت 12:22 http://eli1234.blogfa.com/

زمستان خوبی داشته باشین

لبخند بانو شنبه 2 دی 1391 ساعت 13:58 http://labkhandam.blogsky.com/

من هیچ وقت اون دوران و یادم نمیاد...چون وقتی جنگ تمام شد من 3 سال و نیمه بودم
...
منم از اینکه روزهای زمستونی رو به بلندتر شدنه خوشحالم..از اینکه شبا اینهمه طولانیه خوشم نمیاد...ولی باید دو سه ماهی صبر کنیم همینجور همینجور که شبمون روز نمی شه که...

نه دیگه همون یه دقیقه یه دقیقه هم غنمیته!

بانو شنبه 2 دی 1391 ساعت 17:18 http://heartplays.persianblog.ir/

آخخخخ جون عکس...

هنوز آپلدشون نکردم! من نباید قول بدم!

عزیزم چرا واسه این پست ها نمیشه کامنت گذاشت. خل شدم اینقدر که رفتم ساچلی رو خوندم و گریه کردم.

نظردونیشون رو بستم عزیزم!هر کدوم رو که نمی تونی براش کامنت بزاری بسته است!

مهناز سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 13:55 http://www.mahnaz-daneshjoo.blogfa.com

سلام
خواستم بگویم کاملا قابل درک است و معمولا سه ماه پایان سال همینطور است از لحاظ سرشلوغی!

دقیقا!!!بد قولم شدم ناجور!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.