عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اگر تو بودی...

یادت می آید؟

15 سال بیشتر نداشتم!آبله مرغان گرفته بودم چنانکه نای از جا برخاستن نداشتم؟آنقدر این بیماری سخت بود که تمام بدنم می سوخت و آتش می گرفت...

تابستانی بود بس طولانی و گرم...با مخلوطی از کارنامه های امتحانات ثلث سوم و امتحان فاینال زبان!

چقدر سخت بود...گلویم می خشکید و مادرم قطره قطره آب در حلقومم می ریخت...تب بالا می زد و من نفسم تنگ می شد...

همان روزها بود که به دیدنم آمدی با یک بغل گل سرخ که از باغچه آن حیاط قدیمی چیده بودی...بالای سرم نشستی،دستی به موهایم کشیدی...موهایی که از پوست سری روییده بود پر از جوشهای قرمز و سفید...

چشم که باز کردم،لبخندت در قاب چشمانم خندید.گفتی: پر زوره مموجان؟ گفتم: آره...تا گلو پر از جوش و زخمم... خندیدی و گفتی: خوب میشی عزیزم...صبح فردا که بیاد تمامه! و من همانطور به امید صبح فردا خوابیدم.

صبح فردا که برخاستم،گویی سبک شده بودم...تمام جوشها و زخمها خشکیده بودند...انگار معجزه کرده بودی با کلام آرام و شیرینت...

ای کاش این روزها هم بودی و می آمدی و برایم شاخه ای گل سرخ می آوردی...بالای سرم می نشستی و می پرسیدی: پر زوره؟ من هم می گفتم: آره مادربزرگ...خیلی قلدره! بریجه! نفسم تنگ می شه...صبحها تمام بدنم قفل می کنه! و تو می خندیدی و می گفتی:صبح فردا که بیاید فرزند شیرینی در آغوش توست...تمام است ممو جان!

و من باز به امید تولدی دیگر در طلوع سپیده فردا به خواب می رفتم...

و باز معجزه می شد...