عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ممد نبودی ببینی...

نمی دانم درست است که از تجربه 15 سال پیشم اینجا بگویم یا نه؟

نمی دانم از جنگ گفتن به مناسبت آزادی خرمشهر،به مذاق چند نفر خوش نمی آید؟

جنگی که 8 سال طول کشید و ما 8 سال عاشورا داشتیم و سر دادیم با دست خالی!

جنگی که آنقدر از آن در رسانه های گروهی گفته اند و در بوق و کرنا کردنش که نسل امروز،از آن بی دلیل می گریزد...

اما ترجیح می دهم حس تجربه ای که من در آغاز ورود به دبیرستان،دچارش شدم،را با خوانندگان وبلاگم سهیم باشم...حسی که سالهاست با من است و هرگز طعم گس آن،از زیر زبانم محو نمی شود...

بارها از اینکه با کسی در میانش بگذارم،می ترسیدم.می ترسم از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم...اما اینبار دل به دریا زده ام و قضاوت کسی برای من مهم نیست...

15 سال پیش،اردیبهشت،با گروهی از مدرسه مان خیلی اتفاقی بی آنکه تحقیق کنیم به کجا می رویم و چرا می رویم،راهی مناطق جنگ زده جنوب شدیم...هیچ کدام بلد نبودیم چادر سرمان کنیم.هیچ کدام نمی دانستیم که جنوب یعنی چه! با اینکه بچه های جنگ بودیم،جنگ در نظرمان چیزی جز ضد هوایی و آژیر قرمز نبود...

ما رفتیم و یکروز صبح در بروجرد وضو گرفتیم...اندیمشک را با دشت پر از شقایقش،پشت سر گذاشتیم و به آبادان رسیدیم...نمی دانم چه چیز در این شهر بود که اشک به چشممان آورد...نخلهای سوخته بی سرش بود یا ویرانه هایی که هنوز بعد از گذشت  10 سال، گداخته و مذاب بودند...آبادان اباد نبود...ویرانه ای بر خاک سوخته جنوب بود...

اروند کنار پر از نیزارهای خمیده بود و آنطرف شط گل آلود را که می نگریستی،صدام دستش را به این سوی مرز گشوده بود...

روز بعد جزیره مینو بود و غروب بنفش و خاکستری بعد از طوفانش.جزیره ای که حاتمی کیا در آن فیلمی ساخت و با همان معروف شد...قبرهای گلی کودکانی که در حین بازی در همانجا روی مین رفته بودند و پریده بودند...

روز بعد در شلمچه و دوکوهه بودیم...جایی که این روزها ممنوع الورود است و آن روزها روی تابلوهایش نوشته بودند: با وضو وارد شوید...دوکوهه دو تپه کوچک بود با یک محفظه شیشه ای پر از کلاهخود و اسلحه های زنگزده...

روز آخر را دقیق به خاطر دارم،ما را به ساختمانی بردند که یادگار جنگ آن را سوراخ سوراخ کرده بود...ساختمان 3 طبقه ای که می گفتند آخرین سنگر مقاومت جهان آرا بوده است...

زمینش خار بود و خار...خاکش می گرفت آدم را! آنقدر که من بی توجه به خاکی شدن لباسهایم،روی آن نشستم و زار زدم...

کسی به ما چیزی نگفت و از ما چیزی نپرسید...ما را بی حرف بردند و آوردند...اما این روح ما بود که از نزدیک به جنگ گره خورده بود،گره ای که هنوز با تیزترین دندانها هم باز نشده است.

می دانم که خاطرات خاک تفته،نخلهای بی سر،ویرانه های روی آب و شط گل آلود و آخرین سنگر مقاومت سوراخ شده،در گوشه ای از ذهن من تراشیده شده اند و طعم گس آن هرگز از یادم نمی رود...

هیچ کس نمی داند که من کودک جنگ و توپ و ضدهواییم و جشن تکلیف من،با قطعنامه 598،گره خورد...هیچ کس نمی داند که خاطرات گوشه ذهن من هنوز داغ،تفته و زنده است و مارش صدای کویتی پور هر از چندگاهی،خواب خوشم را از هم می گسلد...هیچ کس نخواهد دانست که زیر آسمان پر ستاره شبهای خرمشهر،خدا چقدر به زمین نزدیک بود...هیچ کس نمی فهمد که من دیدم،حس کردم،نوشیدم و با کوله باری سنگین بازگشتم...

رای نوشت:رای به وبلاگهای مورد علاقه تون تو پرشین بلاگ که عطربرنج باشه!!()،یادتون نره...