عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تو را می بینم...

تو را می بینم که بر کتفم آرمیده ای و دو لپ آویزانت روی شانه هایم افتاده...

لبهایت کوچک و نرم و صورتی ست مثل شکوفه های گیلاس...

شاید به خاطر بی خوابی شب قبلم و شیونهای شب قبلت،اندکی خسته و عصبانی باشم.

اما باز هم به همان حسی که تو در من بر می انگیزی،راضیم.

همان حسی که ناباورانه،امروز،فهمیدمش...

هیچ کس!

می دانم حساس شده ام...

آخر دیروز به خاطر آنکه آن پیرمرد خودخواه تو را نادیده گرفت،به راحتی شکستم و های های گریه کردم...

اما هیچ کس نمی داند!

هیچ کس جز من و تو و خدا...

تو هم آمدی،به هیچ کس چیزی نگو!

سرهمی کوچک سایز صفر!

موجود 30 سانتی ام!می دانم که در این گرما هلاک می شوی وقتی به سر کار می روم و باز می گردم...

می دانم که بعضی وقتها بی ملاحظه در خانه می دوم تا تلفن را بردارم اما چه کنم که برخی اوقات یادم می رود تو هستی!

اتاقت؟با عرض شرمندگی هنوز هیچ کاری نکرده ام! هیچ! پدربزرگت به ویلای شمال تاخته و حالا حالاها قصد بازگشت ندارد!

خلاصه آنکه هر هفته حتی یک نیم خط هم که شده،باید برایت بنویسم تا خیالم آرام گیرد که به فکرت بوده ام و بعدها نشانت دهم...

فندقکم! ببخش که امروز صبح،شکمم را در آن بالش لوبیایی بنفش فرو کرده بودم و خوابم برده بود! وقتی از خواب بیدار شدم  با ترس از جا بلند شدم و حس کردم،نفست بند آمده!بعد از چند ثانیه گویی ضربانت بالا رفت و شروع کردی به سکسه کردن...

بعد هم فکر کنم چیزی را فوت کردی بیرون!انگار چند ساعت در همان حالت مانده بودی و حالا می خواستی نفسی به راحتی بکشی...مرا ببخش!

به فکر افتاده ام که برایت یک سرهمی شیک سایز صفر غیر از آنچه مادربزرگت برایت خریده،بگیرم!همینطوری! آخر دلم می خواهد وقتی بزرگ شدی،برای یادگاری هم که شده داشته باشمش...یک دفعه دلم سرهمی کوچک سایز صفر خواست...

خدا می داند کی می خواهی با آن پاهای نازکت از بهشت بگذری و به زمین بیایی...

اما عجله نکن!خوب که رسیدی و قلنبه شدی،بیا...حرف گوش کن مادر جان! از حالا عصیانگری نکن!

سیسمونی...

سرمایی خورده ایم در حد لالیگا!

آخه چله تابستون کی سرما می خوره؟ممو!!

دیروز دراز به دراز پای لپ تاپ خوابیده بودیم و دونه جانمان سوپ می پخت و خانه مان را جمع و جور می کرد.چون 5 شنبه مهمان داریم.آن هم از نوع جدید و دوست...

امروز کمی بهتریم خدارو شکر...

دیروز داشتم تو اون حال وبلاگ شیده رو می خوندم!دیدم به به!من چقدر عقبم.شیده ماشالا تمام خرده ریزای نی نی رو خریده...فقط وسایل بزرگش مونده...منو بگو که فقط یه کم خرید کردم و پس فردا سنگینتر می شم و از در خونه نمی تونم پامو بزارم بیرون تو این گرما!

باید بجنبم!

خوشحال می شم در مورد خرده ریزای سیسمونی که به چشم نمی یان اما مهمن و ضروری ،نظرتون رو بدونم...مخصوصا نظر مادرهای عزیز رو...

بعدا نوشت: زیاد به خودت زحمت نده که بیای و دری وری بنویسی...چون من تا دو کلمه اول نخونده پاک می کنم...انرژیت رو الکی هدر نده.چون وقت من ارزشش بیشتر از اینهاست!

پینوشت 2: منیژه جان...من از پارسی بلاگ زیاد راضی نبودم! باز هر جور میل خودته...

خلسه ناباوری...

فسقلی جان! از حال ما اگر بپرسی،جز گر گرفتن در ساعت 8 شب و سنگینی در ماهیچه های پایم ملالی نیست...

این روزها سنگینتر از قبل شده ام و گویی نفسم تنگتر می شود.

ایم روزها تمام عشقم این است که به مرکز سونوگرافی بروم،اول از همه آبمیوه ای تگری برای خودم بخرم و بعد در انتظار دیدنت در آن ال.سی.دی بزرگ،روی صندلیهای خوشرنگ و شیک بنشینم و زنان باردار را تماشا کنم...

بعد که نوبتم می شود و دکتر ژل به شکمم می مالد،و تو پدیدار می شوی،گویی در آغوش منی...

وقتی دستت را بالا می بری و انگشتت را غیرارادی در دهان می گذاری،باورم نمی شود که موجودی زنده ای و در بطن من رشد می کنی...

همیشه گیج گیج می خورم! میان مرز باوری و ناباوری...

و عجیب این مرز،به دلم می نشیند...مانند خلسه ای آرام و رخوت انگیز است.مانند حسی معلق در نور و روشنایی ست.

درست مانند صبحی که از خواب بیدار نشدم و روحم را در تونلی نورانی و خنک دیدم...آنقدر با سرعت حرکت می کردم که موهای دستهایم را باد برد...

حال این روزهای من به خودم نیست کوچکم...

عادیم...صبحانه درست می کنم،به پدرت لقمه ای کره عسل با چای می دهم و خودم شیر می نوشم...

برای ناهار،برای هر دویمان غذا می گذرام و بعد به همراه هم راهی می شویم...

در طول راه،پدرت برای آرامش تو،آهنگهای یانی را می گذارد و تو برای خودت تکان می خوری...

در اداره کار می کنم و گاهی از یادت می برم...

به خانه که می رسم،چای دم می کنم و هفته های بودنت را مرور می کنم...برایت از شعرهایم می خوانم و باز یانی گوش می دهم...

می بینی؟همه چیز عادیست...هیچ چیز غیرطبیعی نیست!اما...

صدای شور و شادی مردم را می شنوی؟همانهایی که جیغ می زنند و آواز می خوانند...همانهایی که گویی پریده اند از قفس...شاید روزی که بزرگ شوی،برایت بگویم که چه شد...بگویم از قبل از بودنت و بعد از آمدنت...اما من می ترسم...برای تمام کودکان این سرزمین می ترسم...

از آینده تو هم در هراسم...آینده ای که نمی دانم با چه چیز گره خواهد خورد؟با مهاجرت یا ماندن و ساختن؟

شرایط اپیدمیک!

دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟

مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت!

وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون.

الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه های وبلاگی که همگی با هم عروسی کردیم و  الان اکثرا مامان شدن)

یعنی از موقعیکه من فهمیدم یه دونه برنجٍ مچاله شده تو بطنمه،همه دارن یکی یکی فارغ می شن یا یکی یکی باردار!

از قبل عید تا حالا من کمٍ کم دیدن 6 تا نوزاد رفتم و براشون کادو بردم...

همه هم دختر و خوشگل! جالب اینجا بوده که همه شون هم ماشالا ساکت و بی سر و صدا و خندون!

تو پرانتز بگم:قربون صدقه شون که می رفتم،این دونه برنجه تو دل من می چرخید و فکر می کرد،با اونم...به خودش گرفته بود همه چی رو...همچین قل می خورد اون وسط که یه دفعه دلم براش سوخت...گفتم من چرا هیچوقت قربون صدقه ش نمی رم؟چرا باهاش حرف نمی زنم؟

خلاصه اینکه انگاری وقتی تو یه شرایط خاصی هستی،اطرافت هم پر از مسایل مربوط به اون شرایط می شه و تو  می تونی از تجربه های دیگرون استفاده کنی...

انگاری وقتی فاز زندگیت می خواد تغییر کنه،خدا به کمکت می یاد و دست می ندازه زیر بازوت و بلندت می کنه...

کتاب نوشت:این رو دیدید؟یه بحث منتقدانه در مورد کتابهای رمان فارسیه!خداییش مخاطب خاص نداره! کسی ناراحت نشه...

دوست نوشت:برای خواهر ارکیده عزیز هم دعا کنید تا سلامتیش رو به دست بیاره...

کاش ببخشی...

عزیز کوچکم که حالا نمونه کامل یک نوزاد در ابعاد مینیاتوری هستی،می خواهم برایت از خودم بگویم...از کارهایی که کرده و نکرده ام ...

مرا ببخش اگر اندازه ابعاد شکمم را ندارم و گاه و بیگاه تو را به میز اداره می کوبم...

مرا ببخش اگر گاهی وقتها فراموشت می کنم و برایت از مجموعه داستانهای آمبر براون که  خریده ام،یک خط هم نمی خوانم!

می دانم که برخی اوقات احساس تنهایی می کنی و مادرت را که غرق در کار یا خواب است، با لگد متوجه می کنی...

می دانم که گاهی اوقات آنقدر تند می دوم و دولا راست می شوم که تو دردت می آید و بند نافت را مانند طناب از بیخ می کشی و می گویی: آرامتر!مامان!

روزهایی را ببخش که من فراموش می کنم کمربند مخصوصم را ببندم و تو آن پایین دست و پا می زنی و نفست بند می آید!

می دانم که همه چیز را می شنوی ،حتی باز کردن درب خانه ای را که قرار است تو در اتاق دوم آن مهمان شوی...

حال شنوایی تو کامل است و وقتی صدایم را می شنوی،با ضربه ای اعلام می کنی که هستی...

می دانم که تو حالا قادری بخندی،اخم کنی ،گریه کنی و بشنوی...

می دانی دونه برنج زعفرانیم؟؟

 این روزها حال عجیبی پیدا کرده ام...حالی که وصف ناشدنی ست...گویی هنوز باورم نمی شود که روزی نوزادی می خواهد مهمان همیشگی این خانه شود...خانه ای که من و پدرت با عشق آن را خریدیم و جای جایش بوی همبستگی و تازگی می دهد.خانه ای که به شدت می کوشم تمیز باشد و غبارش را هر چند وقت یکبار می زدایم.

نمی دانم!اما تنها روزهایی تو را باور می کنم که گرسنه می مانم،میدوم و کار می کنم...

اما خوب می دانم که دوستت دارم...

پابستگی!

دارم به چند ماه دیگه فکر می کنم...چند ماه دیگه که از مسافرت خبری نخواهد بود و تا یه تعطیلی می شه نمی تونم راحت بپرم برم ویلا! یا بزنیم به کوه و کمر!

از این 4 روز تعطیلی واقعا استفاده کردم.بر عکس تهران که همه می گفتن این چند روزه آتیش می بارید از آسمون،اونجا خیلی خنک بود...شاید به خاطر منطقه مونه که بین جنگل و دریاست .

لب دریا ، پیاده روی تو جنگل ، کباب ،خواب ، کتاب و بیلیارد و صد البته مهمونی ویلای عمو!

اما اینبار یه فرقی با همه مسافرتها داشت...این دفعه ،دفعه آخری بود که من یه نفرم...دیگه ازین به بعد باید با یه جوجه فسقلی گریه ئو و جیشو ()سر و کله بزنم و مدام بهش شیر بدم یا تر و خشکش کنم...

بعدشم که فصل سرماست و اگه جوجه من، نحیف و حساس باشه،نمی شه از در خونه بیرونش برد.

خلاصه اینکه این دفعه حسابی استراحت کردم و بهتر از همه اینکه 50 صفحه از رمان بعدی رو نوشتم...خیلی هم از نوشتار و ایده ش راضیم و به نظر چیز خیلی خوبی از کار در می یاد...

اما انگاری دارم دونفره می شم...یکی می خواد بیاد که وجودش به وجود من بسته ست و فقط منم که می فهممش!فقط منم که اون بهش احتیاج داره...

به این می گن وابستگی و پابستگی!!

پینوشت:یعنی این بلاگ اسکای کلنگی رو کوبیدن و جاش یه مجتمع مسکونی نوساز ساختن!! ترکوندن!

دخترک دلبندم...

دخترکم!

این روزها پوست شکم مرا چنان می کشی که نزدیک است از وسط یک قاچ بزرگ بخورد و بترکد!

مادرجان! تو چقدر برای بزرگ شدن عجله داری آخر؟

پریشب ناگهان شکمم یک هوا بزرگتر شد و هر چه عرق نعناع و لاکسی ژل خوردم،افاقه نکرد که نکرد!

هر چه منتظر ماندم،این نفخ داغان از بین نرفت! بعد یک دفعه به این کشف نائل شدم که تو در عرض یکروز یک هوا رشد کرده ای...

فسقلی جان!این روزها توان نفس کشیدن را از من ربوده ای...گویی آمده ای و زیر معده ام نشسته ای و به آن ضربه می زنی...پاهایت هم روی مثانه ام چفت شده اند،آنچنان که دقیقه به دقیقه بین رختخواب و دستشویی در رفت و آمدم!

کوچکم!ای کاش بدانی که چقدر برای دیدنت،لحظه شماری می کنم...اما نه به بهای ترکیدن و تنگی نفس!

از تو خواهش می کنم،کمی پایینتر برو و صبورتر باش مادر جان...آخر تو زورکی می خواهی کجا خودت را جا کنی؟

این مشت و لگدها چیست که راس ساعت 6 صبح!! حواله معده من می کنی و می گویی بلند شو و صبحانه بخور؟آخر من به فدای آن کف پاهای 32 میلی متری ات،من عمرا 6 صبح از خواب نازم بزنم و سر یخچال بروم و صبحانه بخورم...

قربان آن کله کچلت!فقط ظهرها می توانم به تو کمک کنم...هر وقت تو بخواهی و اراده کنی ناهار می خورم...هر وقت امر کنی و تشنه شوی،آب می خورم...هوس مرغ سوخاری کنی یا پیتزا و ته چین و پلو دیگی برایت به آنی سفار می دهم...اما سر جد بزرگت که او هم شکمو بوده است،صبحهای زود از خواب بیدارم مکن! چون آنقدر به اندازه کافی شب قبلش بین دستشویی و اتاق خواب ،مانند شبحی سرگردان،دور دور کرده ام که نای بیدار شدن ندارم!

چی؟دوست داری؟دلت می خواهد؟

عیبی ندارد عروسکم...هیچ اشکالی ندارد،تو هر چه که باشی،

با تمام این اوصاف و احوال،

دوستت دارم...دوستت دارم... چونان که به پرستش رسیده باشم...

تو گفتی پدر و خدا خندید...

همیشه اسم پدر که می آمد،می خندیدی و می گفتی: تا پدر شدن من سالها راه است...

اما در روزهای کوتاه و آبی و سرد پایانی سال 91،وقتی گفتی پدر...خدا به رویمان خندید و به تو هدیه ای عطا کرد که امروز در بطن من رشد می کند و روز به روز بزرگتر می شود...

تو در آن لحظه ،لبخند سبز خدا را ندیدی...ندیدی که خداوند فرشته هایش برای فرستادن موجودی کوچک به قلب من، لباس سفید پوشانده است و آنها با بالهای بزرگ و سپید خود آماده نزول به زمینند...

ندیدی که لا به لای روزهای پر التهاب دیماه،فرشته ای کوچک در من ریشه دواند و چگونه به من آویخت و به زندگیش چنگ زد...

تو نمی دانستی که در آینده ای نزدیک،خداوند درهای رحمتش را به روی تو می گشاید و خیر و برکت و روزی به زندگیت،سرازیر خواهد شد...

حال امسال فصل من و توست...برای من،فصل ،فصل مادری ست و برای تو آغاز روزهای پدری...

فصلی که نیامده،با خودش دنیا دنیا،شادی ، خیر و سرسبزی به ارمغان آورده است...

شاید بدانی و شاید هم

هرگز ندانی که "ابو" یعنی پدر...

اینجا رای دادید به وبلاگ من و دونه برنج؟مرسی...

بعدا" نوشت: نفس جان! یک بار دیگه برام آدرست رو کامل همراه با صندوق یا کد پستی تو خصوصی همینجا بزار...چند روزه اصلا نمی تونم فیس رو باز کنم...