عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خوبی عزیزکم؟

امروز می خواهم حالت را بپرسم ظریفترینم...

خوب هستی موش کوچک من؟

در آن دنیا خوب می خوابی؟خرس قرمز رنگ کوچکت چطور است؟

بالش آرزوهایت نرم هست؟با این بالا و پایین رفتنهای من در خانه،که اذیت نمی شوی؟

می دانم که آب بازی را خیلی دوست داری...آخر وقتی حمام می روم و دوش آب ولرم می گیرم،حس می کنم پا می کوبی و شیطنت می کنی...

همین دیروز که در آرایشگاه نشسته بودم و دخترک جوان ضبط را روشن کرد و صدای آهنگ اندی از آن پخش شد،تو تا به آخر پا کوبیدی و چرخیدی و رقصیدی...نمی دانستم آنقدر ضرباهنگ دوست می داری...

به من بگو ببینم،امروز چند فرشته به دنبالت آمده بودند که برای بازی تو را روی ابرها ببرند؟

دیشب مرا به خواب دیدی؟پدرت را چه؟صدایش را شنیدی که صدایت می کرد؟داشت برایت قصه می گفت...قصه همان دخترکی را که نرم نرمک به موجودیت می رسد و انسان می شود و در آن تختخواب سبز به آرامش می رسد...قصه همان شاه پری کوچکی که می خواهد این هفته بچرخد و سفالیک شود...

همه اینها را نوشتم که آخر سر بپرسم:

اصل حالت چطور است بهترینم؟هنوز هم نمی خواهی بگویی که کی آن پاهای کوچکت را روی زمین می گذاری و مادرت را خوشحال می کنی؟

کاغذ دیواری

نازنینم...

همین چند وقت پیش که در آن مغازه دکوراسیون شیک،با ذوق و شوق کاتالوگها و بروشورها را ورق می زدم تا برای اتاقت،بهترین رنگ و طرح را انتخاب کنم،دخترک شش ساله زیبایی را دیدم که موهای بلوطی رنگ و لختش را دم موشی بسته بود و همراه مادر و مادربزرگش،برای خرید آمده بود...

بازوی دخترک نمی دانم به کجا گرفت که زخمی شد و دو لکه بزرگ خون روی آن نقش بست! مادر اما سرگرم کاتالوگها بود و با مادرش می خندید... دخترک از درد می سوخت اما مادرش در جوابش که دستمال کاغذی می خواست،یک نه ی بزرگ و بلند گفت!

می دانی؟یک لحظه قلبم تهی شد!از تو خالی شد!

آیینه را برداشتم و به خود نگریستم...آیا من هم آینده همان مادر بودم؟

یعنی روزی می آید که من دیگر از داشتنت به خود نبالم و آنقدر دوستت نداشته باشم که بی اعتنا از کنارت بگذرم؟

یعنی آنقدر بی رحم می شوم که به تمام معصومیتت یک "نه" ی بلند بگویم و مشغول دغدغه های زندگی شوم؟

یعنی می شود که من آنقدر غرق روزمرگی شوم و دیگر تو را و حسهای تو را، نبینم؟

نمی دانم!نمی دانم!

اما آن روز از روزی که بیرحم شوم،صدها بار ترسیدم...

پینوشت:و لینک پست قابلمه های نشسته در لینک زن.

خدانوشت:خدایا شکرت...هنوز هم هستی...اینبار از خوشحالی لرزیدم...

یکشنبه ها

باز یکشنبه شد و من باید برایت بنویسم...

آن روزها هرگز یکشنبه ها را دوست نمی داشتم چون شلوغ بود و پر کار! اما حالا به خاطر تو باید بدترین چیزها را هم دوست بدارم.

باز ذهن من به دنیایی کشیده می شود که جدا از این دنیای فانی ست و از ازل سرشته شده...

باز هم باید عکس کوچکت را زیر مطلبم آپلود کنم تا بعدها بدانم در این تاریخ چقدر رشد کرده بودی و میزان غلت خوردنت در شکم من چقدر بوده و تو کجای آن دنیای ازلی ایستاده بودی...

می دانی؟امروز دلم برایت تنگ است.امروز اولین روزی ست که حس می کنم،دلم می خواهد صورتت را ببینم و موهای کرک مانندت را زیر انگشتانم لمس کنم.

امروز هوای دستان مشت شده و نرمت به سرم زده...دیشب شیشه  آب میوه خوری ات را برداشتم و به آن زل زدم! یعنی واقعا این تو هستی که می خواهی بیایی و از همین شیشه آبمیوه بخوری؟بعضی وقتها باورت نمی کنم!

شاید هر زن بارداری که برای اولین بار جنینی را در شکمش حس می کند،هم باور نکند!

شاید وقتی که بیایی،همه چیز باورپذیر و واقعی شود...

شاید هم وقتی باورت کنم،دیگر برایت ننویسم!

اما نه!

وقتی خوب فکر می کنم،می بینم عاشقانه های من برای تو تمامی نخواهد داشت...

پینوشت:لرزیدم...خدا نصیب هیچ کس نکنه...

باربی موطلایی

گردک فسقلیم!

می خواهم بدانی که همه اسباب بازیهایت را برایت در ویترینی که با وسواس سفارش داده ام،چیده ام...

در دکور بالای تختت،همه چیز پیدا می شود!لوسیون،روغن ماساژ،فلاسک کوچک برای شیرخشکت،دستمال مرطوب خوشبوی چیکو،ظرف غذای چیکو،قابلمه های قرمز کوچک مخصوص برای پختن پوره و گوش پاک کن و مجموعه داستانهای دخترانه آمبر براون و لباسهایت و خیلی خرده ریزهای دیگر...

اما تو قصه آن باربی خوشگل موطلایی را نمی دانی!همانی که در لباس دکلته سپیدش می خندد...و کمد لباسش بالای سرش آویزان است...

سالها پیش،وقتی هنوز تدریس زبان می کردم و تازه نفس بودم،آن را از مغازه ای در پارک وی برای دخترک دوستم خریدم...دوستی که سالها چشم انتظار فرزندی از آسمان بود و انتظارش 5 سال به طول انجامیده بود...5 سالی که با اشک و آه و راز و نیاز همراه بود...آن را با ذوق و شوق برای آیدای چشم آبی کادوپیچ کرده بودم اما هرگز هدیه اش ندادم...نمی دانم چرا؟شاید چون همان روز میهمانی خانه دوست،گمش کردم...

باربی خندان،کادوپیچ شده در کمد مجردی مادرت در خانه مادربزرگت منتظر بود...نمی دانم او هم می دانست سالها بعد من صاحب دختری خواهم شدکه خودش را از دستم پنهان کرده بود؟یا من حواس پرتی گرفته بودم؟

حال آن باربی زیبا را لباس پوشانده ام و در ویترینت به نمایش گذاشته ام!

نمی دانستم باربی ها هم حس دارند و پیش بینی می کنند!نمی دانستم که او سالها قبل،پیش از ازدواجم،آمدن تو را به من گفته بود...

نمی دانی او هم این روزها چقدر خوشحال است که تو می آیی...

کودک نرم و نازک...

کودک نرم و نازکم...

نمی دانستم آنقدر قوی شده ای که می توانی آی پد کوچک مرا جا به جا کنی...

چند شب پیش وقتی آن را برای ثانیه ای روی شکمم گذاشتم تا روی مبل جا به جا شوم،چنان ضربه ای به آن زدی که آی پد بالا پرید!!

نمی دانم این ضربه از کجا بود؟از پاهای تو یا از دستهای نرم و نازکت؟

آنقدر خوشم آمد که به قهقهه خندیدم...بلند...بلند...آخر نمی دانستم آنقدر قلدر شده ای که طاقت یک فشار کوچک را هم نداری!

با این حرکتت من زندگی کردم دخترم...

چون به من فهماندی،می توانی حقت را ازین دنیا بگیری...

همین دنیایی که گاهی وقتها آفتابی ست و نورش چشمانت را می زند و گاهی اوقات تاریک و سرد و سنگ است...

دوستت دارم...می دانی چقدر؟

صدها بار بیشتر از همین دنیایی که تو بی صبرانه منتظری تا واردش شوی...

سنگینم اما...

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند!

چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم...

با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم...

گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند.

به قول آنالی،بارداری حسی جادویی ست...گویی تو را جادو می کند...اطرافیانت را جادو می کند! چون دیگر خودت نیستی و حسهای تازه ات بیشمار می شوند...تو عاشق می شوی...عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست...دنیای ازل...

آنالی راست می گوید! از ابتدای تاریخ بشریت همه زنان باردار می شدند و جنین کوچکشان را به شکم می کشیدند و این اتفاق،چیز تازه ای نیست! اما حس این تغییر، برای هرکس معنی خاصی دارد...

هر کس انتظار را یک جور معنا می کند و برای من روزهای گرمالود انتظار این تابستان،حس آهنگین بهاری ست که در پاییز می شکفد.

می دانی کوچکترینم؟ به دنیا حسودیم می شود!چون می خواهد تو را در آغوش بکشد...


از آسمان

جوجه برنج نازنینم...

تو امروز کامل می شوی،می توانی چشمانت را باز و بسته کنی،بخندی و بخوابی و بعد بیدار شوی.

صبحها تو مرا از خواب ناز بیدار می کنی و نیم روز که می شود،دوباره خواب تو را در خود فرو می کشد.

بعدازظهرها دست و پا می زنی و شبها دوباره همراه من به خواب فرو می روی.

حال تو یک انسان کاملی و اگر امروز به دنیا بیایی،برای همیشه زنده می مانی.

دیشب برای اولین بار پدرت،ضربه های ارام و گرم تو را زیر انگشتانش حس کرد و چشمانش پر از اشک شد.

می دانی؟او هنوز باور نمی کند که پدر شده و تو باید در آن اتاق رنگ شده و تمیز بیارامی...

هنوز وقتی شیون کودکی را می شنود،اشک در چشمانش می نشیند و می گوید:ای جان من!دخترک منم اینطوری گریه می کنه؟دوستش دارم...

نمی دانم این حس چیست؟اما هر چه که هست آنقدر آسمانی ست که او هنوز باورش ندارد و خوب می داند که شاید دیگر در تمام عمرش تکرار نشود...

روتین زندگی یک زن باردار...

سکانس یک:

صبح زود که از خواب بلند می شود و تن قفل شده اش را از آن بالش لوبیایی بیرون می کشد،ذهنش هنوز مملو از فکرهای شب قبل است.مواظب است که طاق باز بلند نشود تا مبادا جنینش در شکمش آسیبی ببیند.

دست و صورتش را می شوید و بعد به آشپزخانه می رود تا شیر گرم کند و با نان تست و پنیر و گردو به دهان بگذارد.

برای همسرش چای دم می کند و او را با ضرب و زور بیدار می کند!چون همسرش خوابی بس سنگین دارد و ولش کنی تا خود صبح روز بعد می خسبد!

همسرش دوش می گیرد و کنار او صبحانه می خورد.صبحانه که تمام شد،زن باردار قرصهای ویتامینش را همراه با جرعه ای آب می بلعد و بعد رو به روی آیینه میز آرایشش می نشیند و موهایش را شانه می زند.کرم ضدا آفتاب می زند و با مداد چشم،چشمهایش را سیاه می کند.بعد به این فکر می کند که چگونه همکار جوانش خط چشم تتو کرده است؟چشم جای حساسی ست و دردش زیاد است...

رژ گونه جز لاینفک آرایش اوست چون گونه هایش را برجسته و زیباتر می کند.قشر نازکی از ماتیک مورد علاقه اش را روی لبهایش می کشد و بعد در آیینه به خود لبخند می زند.خدا رو شکر با اینکه در ماههای آخر است،نه ورمی دارد نه رنگ پوستش به تیرگی گراییده نه خیلی چاق شده است! همان است که بود!جنینش را از روی پوست شکمش نوازش می کند و آرام اسمی را که برایش انتخاب کرده،صدا می زند...اما نمی داند که این اسم همان اسم شناسنامه ای اش می شود یا نه!

جنین کوچک یک کیلویی با ضربه ای آرام به نوازش پاسخ می دهد و بعد دوباره در خود مچاله می شود و به خواب می رود.

زن مانتوی بارداری اش را به تن می کشد و شالش را روی سر مرتب می کند.همسرش آماده است تا او را به محل کارش برساند.

هر دو ظرف غذاهایشان را بر می دارند و سوار ماشین می شوند...

سکانس دو:

زن باردار خسته و گرمازده از راه می رسد.نفسش گرفته و جنینش هم از گرما به جنب و جوش افتاده...

لباس از تن می کند و زیر باد خنک کولر،به خواب می رود...چشم که باز می کند،همسرش با ظرفی پر از میوه های تابستانی،بالای سرش نشسته ...

به روی هم می خندند.زن چای آلبالو دم می کند و بعد بسته ای گوشت را از فریزر بیرون می گذارد.امشب شام سه نفره شان لازانیا با سس پستوست!

شهزاده ای زرین کمر!!

دیشب به خواب وقت سحر...

شهزاده ای زرین کمر...

می رفت و آتش به دلم...

می زد نگاهش...

...

دخترکم زیاد به این شعر دل نسپار و جدیش نگیر!

که این شعر مصداق خوبی برای عاشق شدن نیست!

چون عاشق شدن یک چیز است و تحمل مسایل پشت پرده اش یک چیز دیگر!

بدان که همین شهزاده زرین کمری که با اسب سفید یا همان سانتافه یا هر چیز دیگری که به دنبالت می آید،مادری دارد که وقتی خوبیها و زیباییهای تو را می بیند،وقتی می بیند حتی ذره ای از عوارض و ورمهای معمول دوران بارداری در تو بروز نکرده است و بر عکس پوستت شفافتر شده و چشمانت درخشانتر و خودت هم بشاشتر شده ای! ،از حسادت کبود می شود و دهانش را که باز می کند،از آن آتش می بارد!!بسان اژدهایی که چند سالی در غار زندگی می کرده و حال آن روی سیاه خودش را نشان داده و بیرون آمده و با هر کلمه سیلی از گدازه های گداخته را به طرفت روانه می سازد و بعد خوش و خرم به کناری می خزد و جلز و ولز کردن تو را نظاره می کند!

عزیز دلم...همیشه هر گلی خاری به همراه خودش دارد.خاری که شاید نازک و شاید برخی اوقات کوتاه و کلفت باشد و آنچنان در دست تو بخلد و اذیتت کند که گل را هم به کناری پرتاب کنی و از خیر چیدنش بگذری...

اما به خاطر داشته باش که نه می توانی آن گل را بچینی،نه می توانی از خیر آن بگذری...

مطمئن باش،که بین دو راهی عجیبی دست و پا خواهی زد و فقط اراده و تصمیم درست و عشق است که تو را از این کوره راه سخت و پر فراز و نشیب،به سرمنزل مقصود می رساند.

همیشه در کنار هر خوشبختی ای،غم کوچکی نهفته است که روزی بروز خواهد کرد و تو را به بازی خواهد گرفت!

حال تو می توانی به بازی گرفته شوی، و یا این غم را به بازی بگیری و بعد به کناری بیندازیش تا دیگر جرات تاختن به قلب کوچک و پاک تو را نداشته باشد!

این دنیا گر چه خیلی زیبا و تحسین برانگیز است اما همیشگی نیست!گاهی آنقدر تو را می رنجاند که تا مدتها نتوانی به خوبیهایش بیاندیشی و دوباره از نو باورش کنی...

این روزها برایت از تار و پود زندگی ای می نویسم که شاید همیشه بر وفق مراد تو نباشد! تا بعدها اگر نبودم،بخوانی و بدانی که همیشه در خلال مشکلاتت به فکرت بوده ام و دوستت داشته ام!

بعدا نوشت:نمی دونستم با این پست،داغ دل خیلیها تازه می شه و چشماشون تر! شرمنده دوستان...

سبز و لیمویی

عزیزکم...

من هرگز و هرگز این روزهای طولانی و گرم انتظار با طعم تابستان را از یاد نمی برم...

روزهایی که به رنگ سبز و لیمویی ست و شاید هر بار که باز می گردم و می خوانمشان،از شادی لبریز شوم...

شاید دیگر نتوانم به عشق این روزها که جور دیگری ست و با تمام عشقها متفاوت است،برسم و از شوق بخندم.

دونفره هایی که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند...

  ادامه مطلب ...