عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یه شاهپری ابرو کمون

یه شاهپری ابرو کمون

با تاج زمرد نشون

موهاش توی باد پریشون

چشماش خمار و سیاه

صورتش مثل قرص ماه

زیبا بود قدش بلند

موهاش مواج و کمند

یه اسب سفیدی داشت

که هرگز ،رو دست نداشت

این شاهپری یه روز از یه راه دور

از یه دنیای دیگه،یه دنیای پٌرٍ نور

اومد و اومد تا رسید به شهر ما

شهری پر از وسایل و آدما

شهری که در و پیکر نداشت

شهری که دور از جون همه

دیو داشت!پری نداشت!

شاهپری ما پاک و جوون

به دنبال نام و نشون

می خواست شهر رو اباد کنه

آدمای افسرده رو شاد کنه

اما خبر نداشت که تو دنیای پاک اون ،شکست دیو جایی نداره

هر کی خواسته نتونسته و جلوی دیو کم می یاره

القصه شاهپری ما

توکل کرد بر خدا

کمر همت بست و خواست

تا بتونه حداقل یه کاری کنه

یه فکری به حال زاری کنه

می خواست دنیا رو سبز کنه

قانونای خشک رو عوض کنه

به نظرتون می تونه؟

چی چی؟نمی تونه؟

شاید بتونه ...شاید نتونه!

فقط می خوام بگم

این شاهپری ابرو کمون،با چشمهای مروارید نشون

با اسب سفید

با قامتی مثل شاخه بید

دختر منه!! قند عسل،همه چیز منه!

عزیز منه!زندگی منه!

پینوشت:مادر زن شدیم رفت!!!

اینو یادتون می یاد؟یادتون می یاد چند سال پیش قبل از جشن عروسیم،بهش نامه نوشتم؟حالا صدامو شنیده و داره آروم آروم،از شهر شاپریا،از شهر سفید،با دو تا بال کوچیک می یاد پایین...

همیشه با تو...

با تو از هیچ چیز نمی ترسم...

نه از تاریکی،نه از صدای خش خش گامی نامریی بر روی روزنامه های آشپزخانه...

نه از فتنه های آدمهای حسود و بی مقدار...

و نه از کلاغ سیاهی که می گویند شوم است و نباید به آن نگاه کنم...

تو با من هستی و عجین شده ای در لحظه های بی شمارم...

لحظه هایی که دونفسه است و شجاعت را به من هدیه می دهد.

اگر بهمنترین برفها هم ببارد،من طاقت خواهم آورد...

چون تو با من هستی...

اگر دنیا را سیل بگیرد،باز دست تو در دستان من است...

با تو به جنگ آدمکهای سیاه می روم...

با تو همه دنیا با من است...

با تو حتی

از سیاهتترین دیوها هم نمی ترسم...

این لینک رو حتما بخونید...انشالله که گرفتار نشوید اما آگاهی بد نیست.

عاشقتم دٌکی!!

من:چرخیده؟آخه من فقط یه کم کیک خوردم!همین!

دکتر:اوهوم!

من:وای چقدر کوچیکه!

دکتر:

من:اون دستشه؟

دکتر:

من:اون یکی پاشو نمی بینم!کوش؟

دکتر:

من: همه چیش هست؟تیغه بینیش تشکیل شده؟

دکتر:بله!(بالاخره صداش در اومد و ناله کرد!!)

من:چرا بالا و پایین می پره؟مایکل جکسونه؟

دکتر:

من: چرا این شکلیه؟

دکتر:طبیعیه!باید اینطوری باشه...صدای قلبشو گوش کن!

من: عززیزم!مثل صدای سم اسبه که!انگار یه سری اسب دارن رو ساحل با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه می دوئن!! وزنش چقدره؟

دکتر: تو جواب سونو نوشتم!

من:شما زبون داری؟

دکتر: خانوم!قرار نیست من به همه سوالات همه جواب بدم که!!

من: بله نخیرم نمی تونی بگی؟گفتار درمانی که نیومدم که!!

دکتر:نمیری تو دختر!! از دست تو!

تو خوش آوازترین شعر بهاری...

وقتی صدای موبایلش رو بلند می کنه

تا

یکی یکی صدای پرنده های کمیاب و جنگلی رو برات پخش کنه،

وقتی گوشی رو جلوی شکمم می زاره و می گه: فسقلی!گوش کن!ببین چقدر قشنگ می خونن...

وقتی یه درد کوچیک می پیچه تو پهلوم و به شکمم فشار می یاد،

می فهمم که فهمیدی صدای آبشار و پرنده یعنی چی...

می فهمم که خدا کم کم داره روحش رو به بدنت تزریق می کنه...

می فهمم که حالا موجودیت،این بودن حس قشنگت چه معنایی می ده...

اولین نشانه های ظهور

لباسهایم کم کم تنگ می شوند...سایزهایم را گم کرده ام...

دکتر می گوید: وزنی اضافه نکرده ای هنوز!

اما نمی دانم چرا هر روز که از خواب بر می خیزم،حس می کنم بزرگتر شده ام...

حس می کنم خودم نیستم....

شاید گم شده ام میان هیاهوی بودن و نبودنت...

بعضی وقتها زمان را هم گم می کنم،میان دقایق باریک روزها و شبهای بهاری...

نرم نرمک در من پدیدار می شوی و من حالا صاحب قلبی کوچکم...

می دانم که در من هستی و رشد می کنی...

در وجودی که هر روز بزرگ و بزرگتر می شود

و خوابهایش به رنگ سفید شیری در آمده است...

رنگی که هر روز مادرانه تر می شود...

الان نوشت: یلدا جان! زودتر بیا یه خبری از خودت بده عزیزم...نگرانتم!

آخه تو چه شکلی هستی؟

یه چی بگم؟

یه حسی دارم این روزا!یه جوریم! هی ترش می کنم...هی زبونم تلخ می شه!

دلم می خواد الان اون موجود چند میلیمتری رو از تو شکمم در بیارم ببینم چه شکلیه؟چه مدلیه؟

چقدره؟چی می خوره؟صدا داره؟چه جوری نفس می کشه؟پوست داره؟ناخون داره؟

اینایی که تو این سایتا می نویسن درسته؟

آخه هنوز حسش نمی کنم...

نمی دونم چرا!

ووییییی!!یعنی واقعا این شکلیه؟

دلبرم...

نمی دانی دلبرم...

نمی دانی که هر ثانیه که می گذرد،بیشتر و بیشتر دوستت دارم...

نمی دانم چرا این روزها که دو نفره ام چقدر آرامم...چقدر سرخوشم!

با این همه حال خراب ،باز هم با تمام وجود دوسترت دارم.

شاید به موجودیت که برسی،اینقدر دوستت نخواهم داشت...

شاید چون هنوز به وجود من چسبیدی و به ریسمان نازک زندگیت چنگ می زنی،اینقدر عزیز و محبوبی...

اما من هر لحظه که می گذرد،بیشتر باورت می کنم و بیشتر می خواهمت...

خوابهای من...

می دانی مادر؟

من هنوز آمدنت را باور ندارم...

گویی معجزه ای درونم اتفاق افتاده که کلمات را قفل کرده اند...

آخر در میان آن همه استرس و وهم و خشم و سکوت و آلودگی،تو چطور در زندگی من لانه گزیدی؟

وقتی دیدمت...می ترسیدم که خواب باشد...مانند رویایی هفت رنگ و پوچ!

آخر این روزها فرشته های کوچک ،دیرتر روی سرسره می نشینند و از آسمان به دامان مادرشان پرتاب می شوند...

گویی آغوش خدا برایشان نرمتر و گرمتر است...

می دانستی می ترسیدم آزمایش بدهم و منفی باشد؟

می دانستی از ترسم حتی بیبی چک نخریدم!

می دانی چرا؟

چون می ترسیدم از دستت بدهم...چون می ترسیدم رویایم مانند حبابی شیشه ای بترکد و روی هوا از هم بپاشد...

هراس از دست دادنت،تا خود صبح راحتم نمی گذاشت و من در کابوس سیاهم غلت می خوردم و غلت می خوردم...

حال که آمده ای،باورم نمی شود که هستی من شدی...

در تمام تار و پود وجودم حست می کنم و می دانم که دوستت خواهم داشت...

و می دانم از روزی که برایت نوشته ام دوسترت خواهم داشت...

پس بمان ای شیرینک...

ای پدیده شگرف زندگی من!

پدیده ای شگرف...

اینجا گاهی آفتابی بوده ...

گاهی بارونی و گه گاهی هم برفی...

براتون

از روزهای بودنم نوشتم...

از حسهای نابم و به ندرت از زندگی شخصیم...

از زیباییهای زندگی نوشتم و از کوتاه بودنش...

از نقطه های سبز و نقطه های سیاه...

از جعبه جادویی گفتم و از قصه های کودکی...

از خاطرات بیدزده و ازگوشه های دیدنی دنیا...

از خانم حنا و مهربانی که به قصه ها پیوست...

از روزهای کوتاه پرتقالی گفتم و شبهای بلند یاسی رنگ...

حالا می خوام بگم:

اینجا تو سالهای دور وبلاگ یه دختر بود...

بعدها شد وبلاگ یه نوعروس ...

و...

حالا...

ادامه مطلب ...

دلخور نشید خواهشا! این هم فقط برای خودمه!

دیدمتتتتتتتتتتت...

دیروز دکتر بالاخره گفت: آهان! اینجاست...پیداش کردم!!

عزیزم!

چقدر کوچیک بودی...مثل یه نقطه کوچیک چسبیده بودی!دور خودت یه حباب کوچیک درست کرده بودی...

نقطه کوچیک من!

چنگ بزن عزیزم...

چنگ بزن به ریسمون زندگیت...

چنگ بزن!

بمون...

بمون...

قلب منو بگیر و بمون...

همه چیزم برای تو!

فقط بمون با ارزشترین نقطه زندگی من...