عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آغاز روزهای شهریوری...

خوب بالاخره دفتر شغلی من هم به پایان رسید و بسته شد...

اینو نمی دونم که می تونم بعد از مرخصی زایمان برگردم سر کار یا نه...چون همه چیز بستگی به شرایط بعد از این مرخصی داره و اینکه باز هم می تونم با یه بچه کوچیک به اون کار پر استرس و خاص برگردم یا نه!

5 شنبه که رفته بودم برای خداحافظی،مدیرم مثل چند وقت پیش که ضمنی بهم گفت برگرد،باز گفت که اگه می خوای یه دونه بچه بیاری و بری تو خونه بشینی بگو! ما دوست داریم دوباره برگردی...به یه مسوول و کارشناس حرفه ای نیاز داریم...اونی که جای خودت گذاشتی،معلوم نیست بتونه از پس این همه کار ریز ریز بر بیاد و یه واحد رو در مواقع لزوم،جمع کنه...

اما من گفتم که با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم و توش حسابی خبره م،معلوم نیست بتونم برگردم...یه دفعه دیدی این بچه من نیاز به مراقبت داره یا خیلی وابسته ست یا هر چیز دیگه...

بالاخره تا 2 سال بچه به مادر نیاز داره و نمی شه ازین مساله گذشت...

یکی از دوستای نازنینم دیروز برام اس زد: شروع روزهای مادری مبارک...

اما من از حالا دارم به خونه نشینی فکر می کنم...اینکه می تونم دووم بیارم یا نه!

هر چند که همه بهم می گن:اون فسقلی اینقدر کار داره که دیگه عمرا بتونی مثل قبل دغدغه و مشغله کار رو داشته باشی...

خلاصه اینکه از امروز منم و یه کوه کار انجام نشده!

منم و یه عالمه گردگیری و تمیزی و یه عروسی و مهمونی ای که تو ویلای بٌجون برگزار می شه!

منم و یه کتابخونه کتابای نخونده و فیلمهای ندیده...

منم و یه ویراستاری مفصل 600 صفحه ای و یه داستان نیمه تموم که باید هر چه زودتر تموم شه و برسه دست ناشر...

منم و یه کمد پر از وسایل به درد نخور که باید خونه تکونی بشه و دور ریخته بشه...

منم و لباسهای یه وجبی نچیده تو کمد دونه برنج!

منم و آماده کردن ساک بیمارستان و سونوی آخر...

می بینید؟همچین خونه نشین و بیکار هم نیستم!