عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سلام غزه...

این روزها خاورمیانه محل تازیدن مصیبتبار آدمهاییست که ستمگران آخرالزمان را روسفید کرده اند...

این روزها،هر جا را که نگاه می کنی،جنگ است و خون و آتش...

تلخی این روزها،از زهر هم بدمزه تر است.

وقتی می شنوی و مزه مزه می کنی،خبرهای غرقه به خون را،خون به جگر می شوی...

وقتی می شنوی و کاری جز تحصن،شعار دادن و پلاکاردهای "استاپ د وار" و "تروس پلیز" را تا آسمان بالا بردن،نمی توانی بکنی،در خودت مچاله می شوی...

خون گریه می کنی...

دلت می خواهد مادر تمام آن کودکان معصوم باشی...دلت می خواهد امدادگر صحنه های جنگ باشی...

دلت می خواهد نباشی و نبینی!دلت می خواهد بیست و سی پر از خبرهای خوش و عید و نقل و نبات باشد...

ای کاش خدا تمام این ستمگریها را عقب می زد!

ای کاش روزی آخرالزمان می شد که همه جا از صلح و آرامش می درخشید...

ای کاش وقتی جنگ می شد،دست خدا تمامی کودکان را جمع می کرد و تا آسمان بالا می برد تا بدنهای کوچکشان اسیر موج حمله بمب و موشک نشود...

این روزها  نوار غزه در حمام خون غرق شده...دیگر روی نقشه پیدا نیست...

ای کاش روزی بیاید که همه فلسطینی ها شاد،آرام و رها زندگی کنند...

ای کاش روزی بیاید که همه کودکان بخندند و برقصند و صدای قهقهه شان تا عرش بالا برود...

...

سلام من به تو ای غزه قرمز...

سلام به کودکان زیبا و معصومت...

سلام به بدنهای مثله شده و غرقه به خونت...

سلام به شبهای بی برقی که با نور بمب و موشک روشن می شوند.

سلام من بر تو ای نوزاد سه ماهه بیگناه...

سلام بر کودکانی که مدرسه ندارند...مادر ندارند...خانه ندارند...اما خدا با آنهاست.

سلام بر آن قلب شکافته ای که بی هیچ گناهی،جوانٍ جوان،از حرکت ایستاد...

سلام من بر دستهای لرزان مادران فلسطینی برای تلاش در روزهای سخت جنگ...

سلام بر آغوشهای خالی...

سلام بر ملت بی ارتش فلسطین...

سلام بر دستهای خالی...

سلام بر غزه...

پینوشت:ستاره عزیزم...تسلیت می گم بهت...از صمیم قلبم...

روزهای هاشور خورده...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای زندگی...

یه روزایی هست که اینقدر حالت خوشه و همه چیت منظمه که دلت می خواد تا آخر دنیا فریاد بکشی از خوشی...

اما یه روزایی هم هست که همه چی در نظرت تیره و تاره...

یه روزایی هم هست که همچین بی تفاوت و بدون تغییر می گذرن که حسابی حوصله ت رو سر می برن!

یه روزهایی هم هست که حس می کنم فکر و خیال زیادی می کنم و سرم می شه اندازه یه کوه!

یه روزی مثل امروز که بنده همه کارهام رو کردم و منتظرم تا موعد سونوی آخر...

ویراستاری هم داره تموم می شه و اون یکی پروژه هم رو به اتمامه...خدا کنه تا روز واقعه بتونم تمومش کنم...

خلاصه که زندگی درگذره و روزهای زندگی آدم هیچوقت مثل هم نیست...

بعضی وقتا اینقدر پره که نمی دونی چی کارشون کنی و بعضی وقتا اینقدر خالی که نمی دونی چه جوری پرشون کنی!

خلاصه اینکه این انتظار معلوم نیست کی می خواد به سر بیاد...

خسته شدم!!!

دوست نوشت:از عزیزان دلی که تو خصوصی بهم لطف دارن،کمال تشکر رو دارم...شرمنده که نمی تونم به تک تکتون جواب بدم...مهناز عزیز!هر موقع موعدش بشه در مورد سوالی که پرسیدی خبر می دم...راستش خودمم نمی دونم!!