عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هستم اما...

دوستان نازنین...

فرشته های روی زمین...

یه مدتی نیستم! 

نگران نشوید!

وبلاگم اما هر روز آپدیت می شه...اتوماتیکه دیگه...

مطالب رو بخونید و حالش رو ببرید...

از خصوصیهاتون و ابراز احساسات در مورد اون شکم بنده!! هم خیلی ممنون...

سعی می کنم زودی برگردم...اما قول نمی دم...

دوستون دارم! 

مراقب خونه هاتون باشید و نزارید روش خاک بشینه تا برگردم...

سر فرصت هم همه پیغامها رو جواب می دم...

فعلا"...

اسکلت کوچک...

نمی دانم تو هم آن روز را یادت هست دخترم؟

همان روزی را که من برای اولین تست غربالگری سه ماهگی،روی تخت سونو خوابیدم و دکتر به شکمم ژل مالید تا تو را ببیند...

تا قبل از آن روز هیچ تصوری از تو نداشتم!نمی دانستم واقعا هستی یا نه!

وقتی با چند حرکت روی شکمم،اسکلت کوچکی با بینی نوک تیز،روی ال سی دی بزرگ نمایان شد و دست و پاهای کوچکش را تکان داد،اشکهایم سرازیر شد...

باورم نمی شد که آن موجود کوچک 6 سانتی تو بودی و آنگونه بی سر و صدا و در سکون و آرامش در بطن من در حبابی کوچک،جا خوش کرده بودی...

نمی دانم چه حسی بود اما گویی از یک تونل نورانی رد شدم و تمام موهایم را نسیم خنک بهاری پریشان کرد...

حسی سکر آور و خلسه آمیز در من رخنه کرده بود...

عاشقت شدم...

با آنکه همین یک ساعت قبلش حالم به غایت خراب بود و در دستشویی بر خودم لعنت فرستاده بودم اما باز هم عاشقت شدم...

وقتی می رقصیدی و انگشتت را به دهان می گذاشتی،من مسخ شده بودم.

آنقدر زن باردار دیده بودم و آنقدر از بارداری می دانستم که دیگر مات و مبهوت نشوم اما تا خودم دچار نشده بودم،نمی دانستم همه چیز آنقدر جادویی و بی نقص است و دستان خدا آنقدر ماهرانه تو را نقاشی کرده اند و در من رشد داده اند...

اگر 100 سال هم بگذرد و تو بزرگ شوی و من محو تماشای بالیدنت باشم،هنوز اولین تصویر تو در آن روز،برای من زیباترین تصویر خواهد بود...


بوجان(منطقه ای ییلاقی در لواسانات)

هفته اولی که کارو تعطیل کردم،خیلی شلوغ بودم...

آخر هفته ویلای عمو جان تو بوجان دعوت بودیم.وارد لواسان که می شی،اولین چهارراه کند علیا و سفلی ست...سر دوراهی به سمت راست،یه جاده طویل و پر دار و درخته که به منطقه بوجان ختم می شه...

خود بوجان سردسیره و ویلاهای خوشگلی توش ساخته شده و اونورترش می خوره به فشم.

جاییکه ما دعوت بودیم،یک زمین بزرگ چند هزار متری بود که 4 طبقه توش ساخته شده بود و رو به کوههای ورجین بود.درب اصلیش رو به یه کوچه با صفا که پشتش باغ بود باز می شد و درب آخرین طبقه، رو به جنگل کنار رودخونه.


این منظره زیبای کوههای ورجینه که غروب خورشیدش واقعا زیباست...


ادامه مطلب ...

معرفی کتاب(گوشه های پنهان)

نام:گوشه های پنهان

نویسنده:مریم فولادی

نشر : علی

این کتاب رو از این جهت دوست دارم که نثر آروم و دلنشینش به خاص بودنش کمک کرده.این کتاب یک عاشقانه آرامه که به دور از تنش و گره های کوره...

برای خواندن خلاصه رو ادامه مطلب کلیک کنید...


ادامه مطلب ...

روزهای زندگی...

یه روزایی هست که اینقدر حالت خوشه و همه چیت منظمه که دلت می خواد تا آخر دنیا فریاد بکشی از خوشی...

اما یه روزایی هم هست که همه چی در نظرت تیره و تاره...

یه روزایی هم هست که همچین بی تفاوت و بدون تغییر می گذرن که حسابی حوصله ت رو سر می برن!

یه روزهایی هم هست که حس می کنم فکر و خیال زیادی می کنم و سرم می شه اندازه یه کوه!

یه روزی مثل امروز که بنده همه کارهام رو کردم و منتظرم تا موعد سونوی آخر...

ویراستاری هم داره تموم می شه و اون یکی پروژه هم رو به اتمامه...خدا کنه تا روز واقعه بتونم تمومش کنم...

خلاصه که زندگی درگذره و روزهای زندگی آدم هیچوقت مثل هم نیست...

بعضی وقتا اینقدر پره که نمی دونی چی کارشون کنی و بعضی وقتا اینقدر خالی که نمی دونی چه جوری پرشون کنی!

خلاصه اینکه این انتظار معلوم نیست کی می خواد به سر بیاد...

خسته شدم!!!

دوست نوشت:از عزیزان دلی که تو خصوصی بهم لطف دارن،کمال تشکر رو دارم...شرمنده که نمی تونم به تک تکتون جواب بدم...مهناز عزیز!هر موقع موعدش بشه در مورد سوالی که پرسیدی خبر می دم...راستش خودمم نمی دونم!!

قول بده...

دخترکم...

به من قول بده که همیشه سالم،شاد،آرام و دوست داشتنی باشی...

قول بده که از صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی نترسی و هر بادی تو را نلرزاند...

به من قول بده که به هر نجوای عاشقانه ای دل از کف ندهی و هر نگاهی را عاشق نخوانی...

بگذار تندباد حوادث نزدیک شود،اما هرگز اجازه نده که ساقه ظریفت را بشکند...

از هر مشکلی نهراس که آدمی در کشاکش مشکلات آبدیده می شود...

قوی باش و سربلند اما نه آنقدر که خودخواه شوی و به کلاغ همسایه سنگ بزنی...

به من قول بده،از میراثم خوب محافظت کنی...

همان میراثی که من از کودکیم و جوانی ام برایت به سوغات آورده ام:پیراهن عروسیم،کتابهایم،دفتر شعرم و کتابهایی که نوشته ام...

به من قول بده اگر روزی نبودم،به من افتخار کنی و از دور دستها برای مزارم دست تکان دهی...

عطر بدنت که از همان دوردستها به سنگ من برسد،برایم کافی ست دخترکم...


یادگاریهای وابستگی...

نمی دونم تا حالا کدومتون دچار این حالت شده؟

یه زمانی می یاد که فکر می کنی،یکی از خصوصیات غلیظت،که باید تعدیل می شده و کمرنگ،تقریبا" از بین رفته و دیگه زمین به آسمون بیاد،اونقدر غلیظ و پررنگ نیست!

برای همین وقتی یه اتفاقی قریب الوقوعه و می دونی به اون خصوصیت ربط داره،با خیال راحت فکر می کنی: مطمئنا" دیگه اون خصوصیته که خیلی تند و آتشین بود،عمرا بتونه اذیتت کنه و تو به راحتی اون اتفاق رو هندل می کنی و بعد هم رد می شه و میره پی کارش!

اما وقتی اون اتفاق می افته،می بینی اون خصوصیته لامصب کمرنگ نشده،هیچ!! همچین اذیتت می کنه و می تازونه که بیا و ببین!

روز پنجشنبه هفته پیش باورم نمی شد که اینقدر به محیط کارم،وابسته باشم!

از شب قبلش حالم بد بود...اما نمی دونستم چرا؟وقتی رفتم شرکت و دیدم یکی از همکارام اوقاتش تلخه و الکی اشک تو چشماش جمع می شه،فهمیدم دل کندن بعد از چند سال چقدر برام سخته!

وقتی دیدم اون یکی همکارم که ازم کوچیکتره،عصبی و بی قراره،یقین کردم،این وابستگی به اونا هم سرایت کرده...

چون وقتی واحد رو سپردم به نیروی جدید،بغض همه شون شکست...

خودم رو باورم نمی کردم! این همه اشک رو من از کجا آورده بودم؟تو بغل هم گریه می کردیم...بی پروا! بی تکلف و بی غرور...

یکیشون گفت: تو اونقدر به من یاد دادی و ازت یاد گرفتم که خدا بگه بس!

یکی دیگه شون گفت: اگه بدی دیدی منو ببخش!کتابخونی رو تو به من یاد دادی و من بعد از مدتها سراغ کتابخونه ای رفتم که زیر خروارها خاک پوسیده بود...

سرپرستمون گفت:قدرت جذبت خیلی بالاست،ما رو هم دعا کن...

بهشون نگفتم که منم ازشون خیلی چیزها یاد گرفتم: صبر،گذشت ، فداکاری و زندگی رو...

حالا یه سری آهنگ ملو ریختم تو آی پد و این روزا من و دونه برنج بهشون گوش می دیم...

آهنگهایی که حالا بوی یادگاری می دن و یه زمانی همه مون 5 شنبه ها بهشون گوش می دادیم و ...

امروز نوشت: الهی!...دوستای دل نگرونم!در رابطه با پست قبلی،چیزی نوشتم تا مرهمی هر چند کوچک برای دل مادرانی باشه که به هر دلیلی فرزند یا جنینشون رو از دست دادن...

امروز نوشت 2:چی؟دونه برنج؟دونه برنج ما خسبیده الان!! وقتی بیداره کتکایی به من می زنه که بیا و ببین!!

به...

به تمام فرشتگان کوچکی که دنیا نیامده،رفتند

و

کودکانی که دنیا آمدند اما نماندند:


زمین جای شما نبود...

خوش به سعادتتان که بهشت سرزمینتان بود...

تمام زیباییهای ازل و ابد ارزانیتان...

روی ابرها که پرواز می کنید،یادی هم از زمینی های پر گناه و بی خیالی بکنید که قرنهاست بهشت و بهشتی بودن را از یاد برده اند...

همان بهشتی که در مشتهای کوچک شماست و ما بی تفاوت از کنار آن گذشتیم...

شاد باشید و بدانید که بهترینهای دنیایی دیگر از آن شماست...

تا روز پیوستن و یکی شدن،خداحافظ...

سلامی از زیر غبار یک روزه وبلاگی...

این اتوماتیک آپ کردنم آدم رو تنبل می کنه...

شنبه و یکشنبه به چیدن لباسهای فسقلی و تمیز کردن کمد خودم گذشت...یعنی اگه دونه و نوش نوش نبودن من نمی دونم،چطوری می تونستم این همه لباس بیخودی رو بریزم بیرون و کمد یه ساله م رو جمع کنم!

صبح روز تولدم که بیمارستان بودم برای چک آپ و سونو تا ببینم این دونه برنج دوست داشتنی در چه وضعیتیه!! بچه م موقع سونو خسبیده بود!انگشتشم توی دهنش و غش خواب!

بگذریم از اینکه برای یه نوار کلی تو بیمارستان معطل شدم و نزدیک بود پرستارای اونجا رو بزنم له کنم!اما خوب طفلیا اونا هم سرشون شلوغ بود و دکتر بنده هم یه عمل اورژانسی داشت و زودی رفت...این چند روزه دردای خفیفی داشتم که کلافه م کرده بود.برای همین بدو بدو رفتم بیمارستان ببینم این جینگیل خانوم می خواد عجله کنه یا نه! اما بعد دیدم نه بابا! هنوز زوده...(ماجراش رو براتون تعریف می کنم مفصل!!)

شب تولدم که به خوبی و خوشی تموم شد و با کیک و کادو گذشت...یه خرید کوچیک هم داشتم که انجام دادم.

سه شنبه هم به استراحت و عکس برداری از سیسمونی و قورمه سبزی پختن گذشت...(شدم یک زن نمونه خانه دار!!)البته خیلی دلم می خواست بعدازظهر تو یه جلسه نقد و بررسی باشم و عاشق اخلاق نویسنده ش بودم اما حیف که با این وضعیت جسمانی امکانش نبود!

راستش امروز که 4 شنبه باشه،خیلی سرم شلوغه...بینهایت!!یعنی دو جا وقت گرفتم...بدو بدو!ازینجا به اونجا! ازین سالن به اون سالن...خدارو شکر کادوی عروس رو جلو جلو دادم،دیگه نگران نیستم...

شب هم که عروسیه و دمبل و دیمبل و تجدید دیدار با دوستان قدیمی...

خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم هفته هفته شلوغی بود!تصمیم دارم،تمام 5 شنبه رو فقط کتاب بخونم و بخوابم!

جمعه هم باز سرشلوغیه و مهمونی تو بجون لواسون و تجدید دیدار با عمه مری و اقوام پدری...

هفته بعد رو نمی دونم چی پیش می یاد اما امیدوارم هر چی باشه خیر باشه...

یه تشکر ویژه می کنم از دوستان عزیزی که مثل هر سال تولدم رو اس ام اسی،تلفنی،وبلاگی و فیس بوکی تبریک گفتن و من حسابی شرمنده شدم...

و یه تشر به اونایی می زنم که در وبلاگشون رو بستن و رفتن!یکیش همین تاتای خودمون!! زهرا خانوم هم که دیگه به زور می نویسه!دیروز پریرزوا بود...کی بود؟دیدم آمارین وبلاگش رو تخته کرده نوشته خدانگهدار!! شاخام در اومد...

آواز هم که رفته خارجه و دیگه اصلا نمی نویسه...شیده ،لیندا،یلدا(همه شون دال دارن!!) معلوم نیست کجان!قندون و بانو و نانازی هم که می یان یه چی می گن و می رن...و خیلیای دیگه که اسمشون یادم نیست،هم نمی نویسن!لبخند هم همیشه دیر به دیر می یاد...

بابا!! هنوز که پاییز نیومده شماها اینقدر افسردگی گرفتین!پاشید یه تکونی به خودتون بدید!! زشته آدم یه خونه بسازه و بعد گردگیریش نکنه...


یک اتفاق سبز...

چشم به هم زدم،روز تولدم از راه رسید...

روز تولدی که امسال با حس دیگه ای عجینه...

پارسال این موقع حتی فکرشم نمی کردم که تو این روز من منتظر باشم...

چقدر زندگی آدما تغییر می کنه...

هیچ سالی مثل سال قبل نیست و مدام در حال تغییر و تحوله و اتفاقات جدید تند و تند پشت سر هم ردیف می شن...

بعضی وقتا اینقدر اتفاق جدید و مهم تو زندگیت می افته که اصلا متوجه نمی شی چه جوری یکسال گذشت...چطوری به اینجایی که الان هستی،رسیدی؟

خوب بالاخره این هم یه نوع سورپرایزه دیگه!

همونطور که روز تولدت،اطرافیان سورپرایزت می کنن،دنیا هم با سرعت و گذرش،می تونه سورپرایزت کنه...

من هدیه م رو ماهها پیش جلوتر از خدا گرفتم...و چه هدیه ای از دونه برنج بالاتر و بهتر و چه هدیه دهنده ای از خدا والاتر و متعالی تر...

امسال هم تولدم با یه خاطره خوب دیگه عجین شد...

مادر شدن!!