عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آخرین لحظات سال 92

تا یادم نرفته برای خودم جمع بندی کنم ببینم امسال چه کارهایی انجام دادم و چه تحولاتی تو زندگیم ایجاد شده...

تا جایی که به خاطر می یارم،امسال یکی از خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود...

اول اینکه مادر شدم که این خودش یه تحول بزرگه و آغاز فصل سوم زندگی یک زنه.داشتن یک فرشته کوچک از بهشت می تونه ارزشمندترین اتفاق دنیا باشه...همین مساله تحول روحی بزرگی رو تو من باعث شد و اون این بود که صبورتر و آرامتر شدم...

دوم اینکه حرکت فرهنگی ای انجام دادم که از سالها قبل،منتظرش بودم و بالاخره اون همه نوشتن تو دوران کودکی و نوجوانی و چاپ کردن قطعات ادبی و جایزه گرفتن و لوح تقدیر به خاطر نوشتن متون ادبی،تو اردیبهشت سال 92 نتیجه داد.

ایستگاه آخر رو خیلی دوست دارم.چون تمام خاطراتی که در حین نوشتنش داشتم،برام زنده می شه.وقتی برمی گردم و می خونمش،یه حس خیلی خوب دارم.حس خلق کردن،تو یاد همه موندن...حس گذاشتن یه یادگاری برای تنها دخترم،حس داشتن اسم رو جلد یه کتاب...

سوم اینکه شغلم رو که خیلی دوست داشتم تا حدودی از دست دادم!! اما...

به فصل مادری رسیدم...بالاخره برای به دست آوردن چیزهای بزرگتر ،آدم باید دلخوشیهای کوچکتر رو فدا کنه و من از اینکه پیشنهاد حضور تو شرکتم رو برای ادامه کار رد کردم و از بعد از عید دورکار می شم،اصلا پشیمون نیستم.چون دیگه آدم محیطهای شلوغ نیستم و با این همه مشغله بازگشت به حضور تو شرکت برای یه شغل پر مشغله تر،تقریبا" برام غیر ممکنه.دورکاری این حسن رو داره که هم مسئولیتت سبکتره و هم وقت برای زندگیت داری و همینطوری که زندگی می کنی ،به کار مورد علاقه ت هم می رسی.

چهارم اینکه تو شغل ابو تغییر و تحول بزرگی به وجود آمد و خداروشکر همه چیز بهتر و بهتر شد.انشاالله نتیجه و تاثیرش تو سالهای آتی تو زندگیمون بارز و برجسته می شه.

پنجم اینکه یه تصمیم گرفتم...یه تصمیم که شاید اول و شروعش سخت باشه اما به نفع خودم و خانواده مه...امیدورام بتونم به زودی زود عملیش کنم.

چند تا اتفاق منفی که خیلی کوچک بودن و تو این همه مثبت بودن،اصلا به چشم نمی یومدن،برامون پیش اومد که با درایت حل شد و به زباله دانی تاریخ پیوست!

برنامه سال جدید من کم و بیش مشخصه:

برای سال 93 از همین الان،یه کتاب جدید آماده چاپ دارم که از نظر موضوعیت و نو بودن با اولی کاملا متفاوته و خودم خیلی دوستش دارم.لازم یه ذکره که اولین کتابم تو نمایشگاه سال 92،پرفروشترین نمایشگاه کتاب بود...یعنی در عرض یک هفته تمامش فروخته شد و سریع به چاپ دوم رسید.البته حس می کنم دومی از اولی پر فروشتر بشه چون موضوع تقریبا" بکری داره و پر کششه.(از حالا دارم تعریفش رو می کنم که دلتون آب شه!!)

کتابهای من در عین اینکه در مورد موضوعات مختلف جامعه ست،هر کدوم با دیگری متفاوته.البته سعی کردم که متفاوت باشه...از تکرار خودم زیاد خوشم نمی یاد.بعد از یه مدت آثار خیلی از نویسنده ها دچار تکرار با ایدئولوژی یکنواخت می شن که من سعی کردم از این نکته دوری کنم و امیدوارم که موفق بوده باشم...

فسقلی داری و مادری هم که سرجاشه!

و در آخر به امید خدا دورنمای سال جدید اینگونه خواهد بود:

من به سال 93 ایمان دارم...

می دونم که سالی پر برکت و پر نعمت برای همه خواهد بود...

سال جدید  ،سال رونق اقتصادی خواهد بود...

سال سبز شدن دامن زنهای منتظر...

سالی که مطمئنم لبخند رضایت بر لب همه خواهد نشست...

و در آخر:

حدود 20 روز در سفر خواهم بود...

اما اینجا اتوماتیک آپ می شه...

تعطیلات عید خوش بگذره...

از همینجا به تک تک دوستان نازنینم چه اونایی که همیشه هستن و حضورشون پررنگه و چه اونایی که کم رنگن اما من واقعا دوستشون دارم،  این عید رو تبریک می گم...

سالی سرسبز پر از نعمت و خوشبختی برای همه آرزو می کنم...

تا 93 خداحافظ...

پا به ماه...

یه تیکه از کاغذ گراف رو از لوله بزرگش در می یارم و می زارم جلوی روم.چه بوی خوبی می ده!بوی مدرسه و کاغذ الگو اندازه گیری و دوختن پیش بند طرح کاد بین هر هر کرکر بچه های کلاس...

یه کادر مستطیل می کشم و شروع می کنم به اندازه زدن و خط کشیدن...ازینور به اونور...

پارچه قرمز عروسکی رو می برم و کوک شل می زنم...چقدر با مزه ست...

در همین حین صدای سوت زودپز بلند می شه...مواد داخلش پخته.برنج رو که قبلا خیس کردم می زارم روی گاز و زیرش رو زیاد می کنم...

بعد دوباره بر می گردم سر الگوم.

کوکهای بزرگ می زنم رو پارچه و برش می گردونم...چقدر خوشرنگه! باید برم براش یه نوار سفید بخرم تا باهاش بند بزارم پشتش و موقع خوردن شیر ببندم دور گردن کوچیکش...

دلم ضعف می ره براش.

غذا تقریبا حاضره...یه سالاد شیرازی حسابی درست می کنم با آبغوره و نعناع...

مهمونم سر می رسه و روبوسی می کنیم...

سر ناهار می خندیم و از آینده نزدیک می گیم...

ظرفها که شسته می شن،یه چای خوشرنگ حسابی سرحالمون می یاره...

دم دمای غروب که مهمون عزیزم رو راهی می کنم،دوباره می رم سراغ الگوی بعدی...

این دفعه دلم می خواد با اون پارچه خال خالیه،براش یه سرهمی بدوزم...

پینوشت:دوست عزیز...ممنون از ایده عروسک...بتونم همین کار رو می کنم...