عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اولین سلام زندگی...

اولین روز و شبهای با تو بودن را هرگز از یاد نمی برم...

روزهایی که آلمینیوم ام.جی مهمان همیشگی سفره ام بود و تهوعهای خشک امانم را می برید...

شبهایی که تا صبح به خود می پیچیدم و تنها زوزه سگها از دور دست و هلال روشن ماه در سقف آسمان شبهای سرد،آرامم می کرد...

آن موقعها لعنت بود که بر خودم می فرستادم اما صبح روز بعد که سبک از خواب بر می خاستم،نوازشت می کردم و دلم می خواست تو صحیح و سالم باشی...

حال این هفته های آخر،گویی وزنه های چند کیلویی به پاهایم آویزان شده و راه رفتنم را سخت کرده است.ماهیچه هایم مدام قفل می کنند و من کلافه تر از همیشه ام...

اما هر روز با تو حرف می زنم...برایت قرآن می خوانم...قصه های شیرین می گویم و از کودکی خودم برایت شعر می سرایم...

امروز هم بی تابی عجیبی در من رخنه کرده است...بی تابی ای که همراه با متولدشدن توست.

و چه خوب که من اولین نفری هستم که تو را می بینم و در آغوشت می کشم...

دلم می خواهد از همینجا در گوشت نجوا کنم:

شیرینترینم!اگر آمدی...بدان اولین سلام زندگیت را من به تو دادم...