عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خوبی عزیزکم؟

امروز می خواهم حالت را بپرسم ظریفترینم...

خوب هستی موش کوچک من؟

در آن دنیا خوب می خوابی؟خرس قرمز رنگ کوچکت چطور است؟

بالش آرزوهایت نرم هست؟با این بالا و پایین رفتنهای من در خانه،که اذیت نمی شوی؟

می دانم که آب بازی را خیلی دوست داری...آخر وقتی حمام می روم و دوش آب ولرم می گیرم،حس می کنم پا می کوبی و شیطنت می کنی...

همین دیروز که در آرایشگاه نشسته بودم و دخترک جوان ضبط را روشن کرد و صدای آهنگ اندی از آن پخش شد،تو تا به آخر پا کوبیدی و چرخیدی و رقصیدی...نمی دانستم آنقدر ضرباهنگ دوست می داری...

به من بگو ببینم،امروز چند فرشته به دنبالت آمده بودند که برای بازی تو را روی ابرها ببرند؟

دیشب مرا به خواب دیدی؟پدرت را چه؟صدایش را شنیدی که صدایت می کرد؟داشت برایت قصه می گفت...قصه همان دخترکی را که نرم نرمک به موجودیت می رسد و انسان می شود و در آن تختخواب سبز به آرامش می رسد...قصه همان شاه پری کوچکی که می خواهد این هفته بچرخد و سفالیک شود...

همه اینها را نوشتم که آخر سر بپرسم:

اصل حالت چطور است بهترینم؟هنوز هم نمی خواهی بگویی که کی آن پاهای کوچکت را روی زمین می گذاری و مادرت را خوشحال می کنی؟

آغاز روزهای شهریوری...

خوب بالاخره دفتر شغلی من هم به پایان رسید و بسته شد...

اینو نمی دونم که می تونم بعد از مرخصی زایمان برگردم سر کار یا نه...چون همه چیز بستگی به شرایط بعد از این مرخصی داره و اینکه باز هم می تونم با یه بچه کوچیک به اون کار پر استرس و خاص برگردم یا نه!

5 شنبه که رفته بودم برای خداحافظی،مدیرم مثل چند وقت پیش که ضمنی بهم گفت برگرد،باز گفت که اگه می خوای یه دونه بچه بیاری و بری تو خونه بشینی بگو! ما دوست داریم دوباره برگردی...به یه مسوول و کارشناس حرفه ای نیاز داریم...اونی که جای خودت گذاشتی،معلوم نیست بتونه از پس این همه کار ریز ریز بر بیاد و یه واحد رو در مواقع لزوم،جمع کنه...

اما من گفتم که با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم و توش حسابی خبره م،معلوم نیست بتونم برگردم...یه دفعه دیدی این بچه من نیاز به مراقبت داره یا خیلی وابسته ست یا هر چیز دیگه...

بالاخره تا 2 سال بچه به مادر نیاز داره و نمی شه ازین مساله گذشت...

یکی از دوستای نازنینم دیروز برام اس زد: شروع روزهای مادری مبارک...

اما من از حالا دارم به خونه نشینی فکر می کنم...اینکه می تونم دووم بیارم یا نه!

هر چند که همه بهم می گن:اون فسقلی اینقدر کار داره که دیگه عمرا بتونی مثل قبل دغدغه و مشغله کار رو داشته باشی...

خلاصه اینکه از امروز منم و یه کوه کار انجام نشده!

منم و یه عالمه گردگیری و تمیزی و یه عروسی و مهمونی ای که تو ویلای بٌجون برگزار می شه!

منم و یه کتابخونه کتابای نخونده و فیلمهای ندیده...

منم و یه ویراستاری مفصل 600 صفحه ای و یه داستان نیمه تموم که باید هر چه زودتر تموم شه و برسه دست ناشر...

منم و یه کمد پر از وسایل به درد نخور که باید خونه تکونی بشه و دور ریخته بشه...

منم و لباسهای یه وجبی نچیده تو کمد دونه برنج!

منم و آماده کردن ساک بیمارستان و سونوی آخر...

می بینید؟همچین خونه نشین و بیکار هم نیستم!