عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دو یار جدانشدنی...

یه روزایی تو زندگی هستن که نباید باشن...همیشه از اینکه باشن و تو حسشون کنی،واهمه داری.

قبل از اینکه این روزا باشن،تو فکر می کردی که هرگز وجود ندارن...حداقل برای تو!

اما هستن و با تموم قدرت خودشون رو به رخت می کشن و با نیشخند می گن: ما هستیم!ببین! نمی تونی ازمون فرار کنی...

بعد تو، از اینکه نمی تونی از زندگیت بیرونشون کنی، تو خودت فرو می ری...

دلت می خواد این روزا رو از تقویم تاریخ زندگیت پاک کنی.با یه مداد پاک کن درشت و بزرگ که جوهر پاکنم داره.

اما بعضی وقتا این روزا فقط تو قاموس زندگی تو کمرنگ می شن...

پاک نمی شن...

از بین نمی رن.

همونجا جا خوش می کنن.

کنار روزمرگیهات...

غمها و خوشیهات...

کنار پنجره اتاقت...

کنار پرده پنجره ت...

گاهی اوقات رو آینه میز توالتت می شینن و نگاهت می کنن و باز زبون بی زبونی بهت می گن:

ما هستیم...مثل یار جدا نشدنی همدم روزهای خوشی زندگیتیم...ما غمیم...غمگینت می کنیم...

تا ما نباشیم ،تو قدر روزهای شاد زندگیت رو هرگز نمی دونی...

دوست نوشت:یه شب آروم توی پارک،دو تا خانواده که تازه سه نفره شدن،دو تا جوجه تخس و شیطون که یکیشون چند ماهیه تازه راه افتاده و اون یکی چند وقتیه که چهار دست و پا می ره،یه شام خوشمزه تو رستوران به همراه موسیقی زنده!!،بعد هم قدم زدن و کلی وراجی تو جایی که صدا به صدا نمی رسه،چقدر خوبه! چقدر می تونه هفته ت رو بسازه...

ممنونم دوست جون!

روز موعود رو یادت نره ها!!

همین الان نوشت:فرشته عزیز پیغامت رو دیدم...همین هفته برای معرفی یک سری کتاب پست می گذارم.امسال رو نمی دونم می یام نمایشگاه یا نه! چون با یه بچه کوچک خیلی سختمه...اما بازم سعی ام رو می کنم...به زودی هر آنچه رو که دوست دارید بدونید، اعلام خواهم کرد..منتظر باشید...

این مردمان غم پرست...

می دانید؟

ما مردمان غمگینی هستیم...

می خندیم،به میهمانی می رویم،زندگی می کنیم،عشق می ورزیم،قهقهه می زنیم،سعی می کنیم شاداب باشیم،سعی می کنیم روزمرگیها را عقب بزنیم اما انتهای تمام اینها،ته دل تک تک مان،همانجا که قهقهه هامان از آن سرچشمه می گیرد، غمی نهفته داریم...

غمی که در نی نی چشمهایمان موج می زند...غمی که هست و انکارش ممکن نیست...

می دانید چرا اینقدر مطمئنم؟

چون همیشه اولین قسمتی را که در روزنامه باز می کنیم،سرویس حوادث است:

مردی با چاقو به قتل رسید...زنی در تصادف جاده ای جان باخت...مرگ مغزی جوانی ناکام...اهدای عضو... تو بگو اول می رویم سراغ ادب و هنر؟خیر!!

 همیشه وقتی از گوشه و کنار می شنویم که کسی در بستر مریضی ست،بیشتر سراغش می رویم...بیشتر از او می پرسیم و جو می کنیم.

یا وقتی کسی در شرف جدایی ست،به شدت پیگیریم...مدام به در و دیوار می کوبیم که هز چه زودتر خبری از او بگیریم گویی با زبان بی زبانی می خواهیم به او بفهمانیم که: ای بابا!! زودتر طلاق بگیر و ما رو خلاص کن دیگر!!

فیلمهای غمگین همیشه بیشتر طرفدار دارند...مثل همین فیلم "هیس" که از تصور موضوعی که به آن پرداخته شده آدم مو بر تنش راست می شود.

یا همین فیلم نوت بوک که همیشه در صدر جداول فروش قرار داشته و دارد...

در مورد کتاب هم همینطور است...کتابهای غمگین همیشه پرفروشترینند.حال آنکه کتابهای شاد که نوشتار آن به مراتب قویتر و زیباتر است و موضوع آن زندگی را به خواننده تزریق می کند،همیشه در رتبه های سوم و چهارم قرار دارند.

کدام کتاب غمگین است؟همین الان بهتان می گویم: تمام کتابهای خانم لاری پور! یکی از یکی غمناکترند! آنقدر بلا سر شخصیتهای داستان می آید که شخصیت بیچاره نمی تواند نفس بکشد...وفتی می خوانیشان یک چشمت اشک می شود و یک چشمت خون!اصلا از دنیا سیر می شوی.

در سایتهای عمومی هم این مساله به خوبی مشهود است!

تاپیکهای سقط جنین و کودکان سی .پی تا دلت بخواهد خواننده دارد و دلداری دهنده! اما برعکس تاپیکهای سفر و زیبایی اندام و سلامت روابط عاطفی والدین جز کم ترددترین تاپیکهاست.وقتی کسی سوالی دارد هیچ کس نمی گوید خرت به چند!!

آهان!

در مورد وبلاگنویسی هم همان است...

وبلاگهای غمگین و اعتراضی و منفی همیشه پر طرفدارترند.کافیست صاحب وبلاگ یک گیر و گرفتاری ای داشته باشد یا افسردگی مزمن داشته باشد تا بازدیدکننده اش سر به فلک بکشد.حتی اگر نوشتارش خوب نباشد.حتی اگر بلد نباشد یک نقطه آخر جمله هایش بگذارد! حتی اگر وبلاگ شلخته و به هم ریخته ای داشته باشد و سر و ته وبلاگش معلوم نباشد.(دوستان لینکی من به خودشان نگیرند لطفا"! با آنها نیستم!کلی می گویم.)

کافیست صاحب وبلاگ بنویسد:برای مادرم یا پدرم دعا کنید.دیگر مردم دست از سر او بر نمی دارند!هر روز بر سر در وبلاگ خوابیده اند تا ببینند عاقبت کی طرف به ملکوت اعلی می پیوندد تا برایش کامنت تسلیت بنویسند.

همیشه وقتی نویسنده ای می میرد،معروف می شود.مثل همین چارلز دیکنز خودمان.وقتی زنده بود کسی جدی اش نمی گرفت!هیچ کس نمی گفت که این بابا دارد برای ارتقا و بیداری جامعه اش می نویسد.حتی من جایی خواندم که به زور 2 کتاب اولش را چاپ کرد چون هیچ ناشری قبول نمی کرد با او همکاری کند و به او می گفتند ضعیف می نویسی.

بنده خدا وقتی که از دنیا رفت،دستنوشته هایش هم به قیمتهای گزاف فروش رفت و هم با تیراژ بالا چاپ شد.بعد هم تمام کتابهایش فیلم شد. همچین در بوق و کرنا کردند که او نویسنده ای دردمند و برخاسته از جامعه است و موضوعات کتابش نغز است،تو گویی چارلز دیکنز جدیدی متولد شده است و این همانی نبود که دو کتابش را به زور چاپ کردند.

خلاصه آنکه ما مردمان غمگینی هستیم...

ما مردمانی هستیم که بیشتر به دنبال آه و حسرت و حوادثیم...

ما مردمان پر هیاهویی هستیم...هیاهو را دوست داریم نه برای آنکه شادی کنیم...برای آنکه غمگین باشیم و بگرییم..


سلام اردی جان!

سلام اردیبهشت جانم...

چقدر از اینکه آمدی خوشحالم...

سلام بوی بهارنارنج...

سلام عطر کتاب...

قربان آن دامن سبزت...

قربان شقایقهای وحشی و قرمزت...

قربان آن چلچله های خوش صدایی که هر روز بعدازظهر از پس پنجره ها آواز می خوانند...

چقدر زود آمدی...

چقدر خوب شد که هستی...

چقدر منتظرت بودم...

این بار زود نروی ها!

می خوام نفست بکشم و روزهای مخملینت را ببوسم...

می خواهم روی پیچ امید الدوله دست بکشم و توله گربه های کوچک را نوازش کنم...

چه زود فروردین رفت و جایش را به تو داد...

بهار با تو معنا می گیرد،اردی جانم...

خوش آمدی...

ارادتمندیم...

امضاء: عطربرنج

پیونشت:لینک مطلبم در لینک زن.

یادش بخیر...این رو یادتونه؟

این یکی رو چطور؟

و این پست...فکر می کردم همه چیز رو می دونم!اما نه!هنوز خیلی راه بود...

اینجا رو!چی درست کرده بودم من!


آسمان ابری ست...

دلم گرفته...

خیلی...

امروز یه دل سیر گریه کردم...

یه دل سیر...

چی کار کنم؟

خوب منم یه وقتایی اونقدر دلگیر می شم که همه ش می بارم...

نمی شه پنهونش کنم...

همیشه صادق بودم...

همیشه...هیچوقت دروغ نگفتم...

نمی دونم چرا وقتی یه اندوهی از پشت کوه می رسه،بقیه هم پشت سرش سرازیر می شن...

مثل گنجشکایی که وقتی یه جا دونه می بینن،همدیگه رو صدا می کنن تا با هم یه دلی از عزا در بیارن...

اگه دلم می گیره می نویسم که دلم گرفته..اگرم شاد باشم می نویسم که شادم...

و امروز یه اندازه یک آسمون دلم گرفته...

ابرهای غصه چه تیره و تارند امروز...

با اینکه بهاره

اما دل من

تیره و تاره...

عطر برنج امروز آفتابی نیست...

نیست که نیست...

مراقب روحتان باشید...

همین چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که انسان خیلی خوبی بودن خیلی هم خوب نیست!

اینکه همیشه لبخند بزنی،همیشه به همه خواسته های اطرافیان جواب مثبت دهی،کلمه"نه" در کارت نباشد،احساس مسئولیتت در مقابل آدمهای درمانده فوران کند و نیش و کنایه ها را جدی نگیری ،در مقابلشان سکوت کنی و به خودت نوید دهی که پشیمان خواهند شد.

آخر با این همه مثبت بودن و مثبت فکر کردن چیزی عایدت نمی شود جز اینکه ببینی از این همه ارزشی که برای دنیا قایلی،دلی برای دوست داشتن خودت نمانده  و زیر تلی از محبت که حالا به وظیفه ات تبدیل شده و سطح توقعات از تو بالا رفته،مدفون شده ای!

می دانید؟ اینکه آدم خودش را برای دیگران تغییر دهد و وجودش را برای اینکه بقیه از او راضی باشند،زیر سوال ببرد و به خودش سختی دهد،چندان درست نیست.

محبوب اطرافیان بودن خوب است اما نه به هر قیمت و بهایی!

گاهی هر چقدر هم خوب باشی،باز آدمها برای انتقاد از تو،دست آویزی پیدا می کنند.هستند کسانیکه جز عیب جویی و منفی بافی کاری بلد نیستند.خوب! دست خودشان هم نیست...سرشتشان را اینگونه بافته اند.

آخر نمی شود که همه عالم و آدم از تو راضی باشند...

اصلا" هر چند نفری که از تو ناراضی باشند و مورد پسندشان نباشی،نشاندهنده این است که در روابطت با دنیای اطراف موفقتری...

می دانی چرا؟

چون خودت بوده ای...

وقتی آدم خودش باشد،تناقض به وجود می آید...وقتی آدم خودش نباشد و برای دیگران تغییر کند، تناقض و اصطکاکی هم نخواهد بود...چون همیشه به میل دیگران رفتار کرده است و وجود و خواسته های خودش را نادیده گرفته است...

خوب من معتقدم که همیشه اول باید عاشق خودت باشی تا دیگران هم به تو عشق بورزند و برایت ارج و قرب قایل شوند.

وقتی خودت را زیر پا بگذاری،دیگران هم تو را زیر پا می گذارند و زیاد جدی ات نمی گیرند‍!

به قول پائولوکولیو:

اگر همه از تو راضی باشند،مشکل از توست!

پس مراقب روحتان باشید...طوریکه برای محبوب شدن و محبوب ماندن،مچاله نشود و یک وقت زنگار نگیرد.

و هرگز هویت را فدای محبوبیت نکنید...

کوفتگی شیرین...

به به...سلام به دوستان عزیز...

شمردم دیدم حدود 25 روزه اینجا رو باز نکردم!!

چقدر زود گذشت این عید!

از اون اولش من سرم شلوغ بود تا آخرش...

نتونستم نفس بکشم...

از 27 اسفند عازم سفر بودیم...

اول اینکه شب تحویل سال به نیت زندگیمون و دونه برنج،دو تا بالون خوشرنگ فرستادیم اون بالا بالاها...

از فرداش مدام مهمونی بود و از این ویلا به اون ویلا...

دختر عمو کوچکیه عقد کرده و همه می خواستن اونجا پاگشاش کنن!

دو روز تموم هم که ما از صبح تا شب مهمون داشتیم...

جنگل هم رفتیم 

  ادامه مطلب ...

سایه وهم...

اتومبیل مرد میانسال درون کوچه پیچید.آدرس همان بود که روی قبض سفید برایش نوشته بودند...مقابل ساختمانی که نمایش با سنگ گرانیت سیاه پوشانده شده بود،ترمز کرد.پیاده شد و زنگ درب خانه را زد.

صدای زنی که در پس زمینه آن گریه نوزادی با فضا در آمیخته بود،در آیفون پیچید:اومدم...

چند دقیقه بعد زن جوانی در حالیکه کودکی را در آغوش داشت،با یک ساک و یک کیف از ساختمان بیرون آمد...

مرد از اتومبیلش بیرون آمد و درب را برای زن که از نفس افتاده بود و هن و هن می کرد،باز کرد..

کودک کوچک که در سرهمی صورتی رنگش دست و پا می زد،گریه می کرد و به خود می پیچید.

زن به سختی روی صندلی عقب نشست و درب را بست.

کودک را در آغوش گرفت و شیشه کوچکی را با مایع سفید به او خوراند...کودک آرام شد.مرد استارت زد و راه افتاد.

نوزاد در آغوش مادرش به خواب رفت اما دو دقیقه بعد بی قراریهایش شروع شد...

نوزاد نا آرام بود... و زن نگرانتر از همیشه سعی می کرد آرامش کند...

باران می آمد...همه جا خیس بود...چشم مادر هم...

سوالی تا نوک زبان مرد آمد و رفت...

خواست بپرسد که این بچه چرا اینقدر بی قرار است؟گرسنه است؟

با صدای زن جوان به خود آمد: نگه دارید...چقدر می شه؟

مرد دستپاچه از توی آینه به زنی نگاه کرد که خستگی از چهره اش می بارید اما عاشقانه نوزادش را محکم در آغوش گرفته بود...

وقتی باران بند آمد،زن در پیچ کوچه،در خم آن روز ابری و گنگ گم شده بود...

و آن مرد هرگز ندانست که مادر و کودک قصه در خم کدامین کوچه گم شدند؟

از تو می گیرد،وام،بهار،این همه زیبایی را...

عزیزم...

تو موجب تمام روزهای خوب منی...

تو بهارترینی بودی که تو پاییز شکفتی...

تو سال پیش همین موقع،در وجود من بودی و من بر سر سفره 7 سین دعا کردم که سالم باشی...

که همیشه همدمم بمانی...

که صالح باشی...

که مایه افتخار من شی...

اولین بهار،اولین شکوفه سفید و صورتی بهاری،اولین عطر بهار نارنج،اولین آواز پر چلچله ها،اولین جوانه سبز روی شاخه بید،اولین ابرک بهاری که هوای باریدن داره،اولین روز فصل گل و بلبل و سبزه،اولین اشعه نرم و طلایی خورشید،اولین نرمش نسیم بهاری...

تمام اولینها و بهترینهای بهار...

تقدیم تو باد...

...

مصدق می گه:

تو گل سرخ منی،

تو عشق منی...

تو گل یاسمنی...

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه!از آن پاکتری...

تو بهاری؟

نه!

بهاران از توست...

از تو می گیرد وام،

بهار،

این همه زیبایی را...

...

اولین عید زندگیت،اولین بهارت مبارک بهار من...

آخرین لحظات سال 92

تا یادم نرفته برای خودم جمع بندی کنم ببینم امسال چه کارهایی انجام دادم و چه تحولاتی تو زندگیم ایجاد شده...

تا جایی که به خاطر می یارم،امسال یکی از خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود...

اول اینکه مادر شدم که این خودش یه تحول بزرگه و آغاز فصل سوم زندگی یک زنه.داشتن یک فرشته کوچک از بهشت می تونه ارزشمندترین اتفاق دنیا باشه...همین مساله تحول روحی بزرگی رو تو من باعث شد و اون این بود که صبورتر و آرامتر شدم...

دوم اینکه حرکت فرهنگی ای انجام دادم که از سالها قبل،منتظرش بودم و بالاخره اون همه نوشتن تو دوران کودکی و نوجوانی و چاپ کردن قطعات ادبی و جایزه گرفتن و لوح تقدیر به خاطر نوشتن متون ادبی،تو اردیبهشت سال 92 نتیجه داد.

ایستگاه آخر رو خیلی دوست دارم.چون تمام خاطراتی که در حین نوشتنش داشتم،برام زنده می شه.وقتی برمی گردم و می خونمش،یه حس خیلی خوب دارم.حس خلق کردن،تو یاد همه موندن...حس گذاشتن یه یادگاری برای تنها دخترم،حس داشتن اسم رو جلد یه کتاب...

سوم اینکه شغلم رو که خیلی دوست داشتم تا حدودی از دست دادم!! اما...

به فصل مادری رسیدم...بالاخره برای به دست آوردن چیزهای بزرگتر ،آدم باید دلخوشیهای کوچکتر رو فدا کنه و من از اینکه پیشنهاد حضور تو شرکتم رو برای ادامه کار رد کردم و از بعد از عید دورکار می شم،اصلا پشیمون نیستم.چون دیگه آدم محیطهای شلوغ نیستم و با این همه مشغله بازگشت به حضور تو شرکت برای یه شغل پر مشغله تر،تقریبا" برام غیر ممکنه.دورکاری این حسن رو داره که هم مسئولیتت سبکتره و هم وقت برای زندگیت داری و همینطوری که زندگی می کنی ،به کار مورد علاقه ت هم می رسی.

چهارم اینکه تو شغل ابو تغییر و تحول بزرگی به وجود آمد و خداروشکر همه چیز بهتر و بهتر شد.انشاالله نتیجه و تاثیرش تو سالهای آتی تو زندگیمون بارز و برجسته می شه.

پنجم اینکه یه تصمیم گرفتم...یه تصمیم که شاید اول و شروعش سخت باشه اما به نفع خودم و خانواده مه...امیدورام بتونم به زودی زود عملیش کنم.

چند تا اتفاق منفی که خیلی کوچک بودن و تو این همه مثبت بودن،اصلا به چشم نمی یومدن،برامون پیش اومد که با درایت حل شد و به زباله دانی تاریخ پیوست!

برنامه سال جدید من کم و بیش مشخصه:

برای سال 93 از همین الان،یه کتاب جدید آماده چاپ دارم که از نظر موضوعیت و نو بودن با اولی کاملا متفاوته و خودم خیلی دوستش دارم.لازم یه ذکره که اولین کتابم تو نمایشگاه سال 92،پرفروشترین نمایشگاه کتاب بود...یعنی در عرض یک هفته تمامش فروخته شد و سریع به چاپ دوم رسید.البته حس می کنم دومی از اولی پر فروشتر بشه چون موضوع تقریبا" بکری داره و پر کششه.(از حالا دارم تعریفش رو می کنم که دلتون آب شه!!)

کتابهای من در عین اینکه در مورد موضوعات مختلف جامعه ست،هر کدوم با دیگری متفاوته.البته سعی کردم که متفاوت باشه...از تکرار خودم زیاد خوشم نمی یاد.بعد از یه مدت آثار خیلی از نویسنده ها دچار تکرار با ایدئولوژی یکنواخت می شن که من سعی کردم از این نکته دوری کنم و امیدوارم که موفق بوده باشم...

فسقلی داری و مادری هم که سرجاشه!

و در آخر به امید خدا دورنمای سال جدید اینگونه خواهد بود:

من به سال 93 ایمان دارم...

می دونم که سالی پر برکت و پر نعمت برای همه خواهد بود...

سال جدید  ،سال رونق اقتصادی خواهد بود...

سال سبز شدن دامن زنهای منتظر...

سالی که مطمئنم لبخند رضایت بر لب همه خواهد نشست...

و در آخر:

حدود 20 روز در سفر خواهم بود...

اما اینجا اتوماتیک آپ می شه...

تعطیلات عید خوش بگذره...

از همینجا به تک تک دوستان نازنینم چه اونایی که همیشه هستن و حضورشون پررنگه و چه اونایی که کم رنگن اما من واقعا دوستشون دارم،  این عید رو تبریک می گم...

سالی سرسبز پر از نعمت و خوشبختی برای همه آرزو می کنم...

تا 93 خداحافظ...

برای یک فرشته...

دیشب تا می تونستم اشک ریختم...

دلم گرفته بود...زیاد...

این دم عیدی،

تو این هوای نیم بند بهاری...

دل آدم چه می گیره...

شاید به خاطر دیدن یه فرشته کوچک اینقدر دلم گرفته بود...

دیدن صورت معصومی که فقط دو تا بال کم داره...

الینا...

چه غمی تو نگاهش بود...

چقدر دلم مچاله شد...

چقدر براش دعا کردم...

برای سلامتیش،برای اینکه بتونه راه بره...

از ترحم کردن بیزارم...

فقط می خوام که یه روز بتونه مثل هم سن و سالاش زندگی کنه...

تو این روزهای پایان سال،فقط ازتون می خوام براش دعا کنید...

برای دل مادر دردمندش که صبوری می کنه و فرشته ش رو موقع تشنج،به سینه ش می چسبونه،دعا کنید...

برای دل دردمند مژگان،مادر آرمین کوچک که به خاطر یه اسهال کوچک و بی مبالاتی بیمارستان،ایست قلبی کرد،دعا کنید...

برای همه فرشته ها ،برای الیناها و آرمینها دعا کنید...

برای همه...

لحظه تحویل سال...