عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پرستوها باز می گردند...

دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد...

منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند...

این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند...

بوی ماده سفید کننده که می آید،به روزهای نوجوانی و عید گره می خورم.روزهایی که درخت گوجه سبز خانه مان بی هوا شکوفه می کرد و یاسهای زرد نمناک از پنجره سرک می کشیدند...

 دوندگیهای شب عید،بوی پاساژهای شلوغ،اطلسی های تر،تنگ بلور و 7 سین مادربزرگ چه دورند از این روزها.

جوشش عیدانه تهران...دست فروشان دوره گرد...آسفالت خیس خیابان تجریش...چه خاطره انگیز می درخشند.

حیاط خلوت مادربزرگ و آن پوستر بزرگ برجسته از دو گربه مخملی که هر سال تمیز می شد،مرا به یاد روزهای دور می اندازد.

بوی ترشی و مربای به...بوی اسکناس نوی عیدی پدربزرگ...

بوی آینه و شمعدان و عطر سیب...

بوی قرآن و حول حالنا الی الاحسن الحال...

همه و همه مرا منقلب می کند...

دست به دعا بر می دارم:

یا رب...حال ما را به بهترین حال تبدیل کن...

و بعد در پس تمام این نو شدنها و سال شیشه ای جدید حقیقتی ذهنم را پر می کند:

عمر مثل باد می گذرد...

 

ادامه مطلب ...

روز موعود

یادته گفتی :نمی شه...یادته چقدر نا امید بودی؟

یادته گفتم: می شه...امیدوار باش!

یادته گفتی نه! این ماه هم نیومد...

اما من گفتم: می یاد...یه روزی از همین روزا می یاد...صبر داشته باش!

اشکات دونه دونه رو صورتت راه گرفتن و ریختن روی شالت و گفتی:نه! نمی دونم خدا چرا صدامو نمی شنوه؟

تو چشمات خندیدم و گفتم: خجالت بکش! این که گریه نداره!

بعد دعوات کردم: چقدر تو ناشکری!! دوست داری به زور بیاد و خدای ناکرده قلبش نزنه؟دوست داری زودتر بیاد و یه جنین ناقص داشته باشی و مجبور بشی سقطش کنی؟

چشمات غم داشت اون روز...اما بهم گفتی: ممو! من همین الان ،تو همین لحظه، از همه دنیا فقط یه بچه می خوام...یه دختر...

که اسمش رو بزارم باران...

بهت گفتم:پس بذار بارانت بهاری بباره...بذار نم نم و آروم بباره...سالم و صالح بباره...

در جوابم اما به یه نقطه دور خیره شدی...یه نقطه که تو زمان گم شده بود...

صندلیم رو کنارت گذاشتم و دستم رو گذاشتم روی شونه ت...انگاری از خواب بیدار شدی...روی میز دو تا خط عمود کشیدم و گفتم: بهت قول می دم من از این شرکت نرفته،تو باردار می شی...این خط ،اینم نشون!

با یاس گفتی: خوش به حالت به خاطر بچه ت می ری مرخصی زایمان...راحت شدی...اما من چی؟هنوز منتظرم...تمام مطب دکترهای تهران رو زیر پا گذاشتم...

...

وقتی خبر بارداریت رو از زبون خودت با یه حال خوب که کمتر تو وجودت سراغ داشتم،شنیدم،گفتم:دیدی دختر؟دیدی؟حالا باز منفی بباف...

میون گریه خندیدی و گفتی:قانون جذب تو باعث شد...تو گفتی و خدا صدات رو شنید...

و بعد تو آغوشم گرفتی و های های گریه کردی...

...

حالا امروز روز موعوده...روز مادر شدنت...روزیه که تو بعد از 10 سال دخترت رو تو آغوش می کشی...

روزیه که چندین سال به انتظارش نشسته بودی...

آغاز روزهای مادریت مبارک...

توت فرنگی کوچک...

 
هر چی از تو بنویسم بازم کمه...

اگه تمام دنیا جمع شن تا روزم رو شیرین کنن،جز تو کس دیگه ای نمی تونه انقدر عسل باشه...

تو کجا بودی کوچک من؟

قبل از این من چقدر بی هدف و خالی بودم...

چطور نمی دونستم تو می تونی اینقدر رو من تاثیر بگذاری؟و اینقدر من رو آروم و صبور و خوشحال کنی...

چرا حس نمی کردم تو می تونی دنیای من بشی؟

وقتی به من می آویزی و شیر می خوری،تا عرش اعلی می رم و برمی گردم...

وابستگیهات رو دوست دارم..

از لذت اینکه تو یه جمع شلوغ دنبال من می گردی و تا لبخندم رو می بینی یه آه بلند می کشی که یعنی خیالت راحت شد که پیشتم،می خوام بمیرم!

همین جمعه ، 25 بهمن ماه 92 بود که لبهای ظریف و قشنگت رو به هم فشردی و به زور گفتی: "با" ...صدات مثل صدای عروسک بود...

مثل صدای کارتونی سیندرلا...

وقتی غلت می زنی و رو شکم می افتی،دیگه دنده عقب نمی ری...مثل یه خزنده شیرین و کوچک با فشار پا و سر کوچکت،جلو می آی...

تازگیها پاهایت را به زمین می زنی و از عقب پشتک!!

عاشقتم وقتی از زور خواب روی شونه من لق لق می خوری و یه نفس بلند می کشی و چشماتو نیمه باز می کنی و می خندی...

از تبلت و پیانو زدن با آن لذت می بری...

به راحتی نیم خیز می شی!حتی یه بار نشستی دردونه من!

همه چیز رو تو دهانت می گذاری...همه چی!!

آخ که چه روزی می شه اون روز وقتی که بگی: "مامان"

دونه برنج نوشت:مصائب شیردهی تمام شد!!دونه برنج به غذا افتاد!!

ادامه مطلب ...

به رنگ ولنتاین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمله ممنوعه!

یه جمله ست که خیلی دوست دارم بهش بگم...

آخه خیلی وقته رو مخمه...

اما نمی شه!

نمی تونم!

سخته!

نباید بگم!

جز قانون نیست...

قراردادی نیست....

اما تو دلمه.

داره منو می خوره!

می دونم اگه بگم همه چیز خراب می شه...

می دونم نباید زیاد بهش فکر کنم ...

اما خوب چی کار کنم؟

سختمه تو دلم حبسش کنم و دم برنیارم...

فقط خدا کمک کنه که یه وقت صبرم سرریز نشه...

فقط خدا...


و فقط خاطره ها می مانند...

دیروز بعدازظهر اولین خاطره برف رو برای یه خونواده سه نفره همیشگی کردیم...

سوز بدی می اومد...سوزی که تا مغز استخون رو می سوزوند...

دونه برنج رو حسابی پوشوندیم و زدیم بیرون...

چقدر هوا سبک بود...

چقدر همه چیز زلال ، نزدیک و روشن به نظر می رسید...

لرزیدیم،خندیدیم و حسابی عکس انداختیم.

اما دونه برنج خواب خواب بود...تو همه عکسها چشماش بسته ست...مثل یه فرشته کوچک خوابیده بود...

خلاصه اینکه ما لحظه ها رو از دست نمی دیم...به هر بهانه ای سعی می کنیم زندگی کنیم و خاطره ش رو جاودانه کنیم...

برای دیدن بقیه عکسها رو ادامه مطلب کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

میدان ا*ن*قلاب...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قابلمه های نشسته!

می دونین؟حرف نگفته مثل یه قابلمه نشسته می مونه!

از همون قابلمه هایی که انقدر بزرگه و چرب و چیلی و کثیفه که نمی تونی تو ماشین ظرفشویی جاش بدی!از همونایی که توش مرغ یا لازانیا پختی و با قویترین شوینده ها هم تمیز نمی شه و باید بزاری چند روز بخیسه تا بتونی بتراشیش...

اما می دونین چی سخته؟شستن همون قابلمه هه که داره تو سینک ظرفشویی بهت دهن کجی می کنه...یعنی اصلا دوست نداری طرفش بری!چون حس می کنی از پس شستنش بر نمی آی..

بعضی حرفهای ناگفته هم همینطورین! باید بگذاری خوب بخیسن تا به راحتی جدا بشن تا بتونی از ذهنت بشوریشون و دورشون بریزی...

اما بعضی وقتا مثل همون قابلمه کثیف،اصلا دوست نداری طرفش بری!زورت می یاد! چون فکر می کنی نمی تونی در قالب کلمات بریزیش بیرون...دلت می خواد تا اونجایی که می تونی تلنبارش کنی و نگی و نگیش تا یه روزی فراموش بشه...

با این حال هنوزم می دونی که نمی شه یه قابلمه رو نشست چون پس فردا دوباره می خوای توش غذا بپزی و لازمش داری...

مثل ذهنت که باید بشوریش و تمیزش کنی چون باز لازمت می شه و تو یه ذهن پر از حرفهای ناگفته،دیگه فکر و خلاقیتهای جدید نمی گنجه...دیگه شاید حتی فکر ت نیاد!

این روزا سینک ظرفشویی ذهن من هم پر از قابلمه های نشسته ایه که روی هم تلنبار شدن...نمی خوام طرفشون برم هنوز!می خوام بزارم،تا اوجایی که می شه خیس بخورن تا بعد ببینم چی پیش می یاد...


تلنگر وبلاگنویسان خلاق!

خواسته های پارسال تا امسالم رو زیر رو می کنم...می خوام ببینم که به چند تاشون رسیدم به چند تاشون نه!

بعد به این نتیجه می رسم که هیچوقت از خدا خواسته نامعقولی نداشتم که مخالف شرایط باشه یا خیلی بزرگ باشه که از ذهن آدم خارج باشه و حتی نشه بهش فکر کرد.اما یه جا به خواسته ای رسیدم که از نظر خودم عملی شدنش مثل یک معجزه بوده...معجزه ای که موانع زیادی داشته و اطرافیانم که غول این کار بودن هم به نتیجه سریع نرسیدن...

تو پست امروز بازیگوش،نکته خیلی جالبی بود...

اینکه اگر می خواید بدونید که خدا چقدر ازتون راضی بوده،بگردید ببینید که خودتون چقدر از خدا راضی بودید...

چقدر جمله قشنگیه...یعنی اگر تا حالا هر چی از خدا خواستید بهتون داده،نشون دهنده اینه که خدا ازتون راضی بوده که نعماتش رو بر شما تموم کرده.

امروز برای اولین بار از اینکه وبلاگ می نویسم و با وبلاگنویسهای خلاق در ارتباطم،خوشحالم!

چون همیشه با تلنگرهای کوچیک و بزرگ باعث می شن که بهم یادآوری بشه که زندگی می تونه چقدر قشنگ باشه و داشته های من چقدر با ارزشن و باید قدرشون رو بدونم...


آن مرد از پیچ کوچه آمد...

هر روز بعدازظهر که پیچ کوچه خانه مان را به سمت راست می پیچم،می بینمش!

لبخندی به پهنای آسمان به لب دارد و با تی شرت و شلوار گشادی که مناسب سن او نیست،جلو درب خانه اش نشسته.موهای مجعدش به هم گوریده و رنگش چیزی میان کرم و زرد است...

مرد در آستانه 50 سالگی ست اما گویی خودش را در روزهای عطش 30 سالگی گم کرده است...گویی زمان برایش ایستاده و جلو نمی رود.

با دیدن هر زنی،نیم خیز می شود و همان لبخند را تحویل رهگذر می دهد.لبخندی که تلختر از فراموشی خاک است و تلختر از روزهای گم شدگی.

من اما دوستش دارم،چون لبخندش را در بدترین روزهای عمرش از عابرین،دریغ نمی کند.

بعضی وقتها اشک در چشمانم جمع می شود و برخی اوقات از اینکه او هیچ از هیچ نمی داند،برایش خوشحالم.

چند وقت پیش به او سیب سرخی تعارف کردم و او با شوقی کودکانه آن را برداشت و بلعید.

و من با خودم فکر کردم:

وقتی درد زیاد است،چه بهتر که هرگز ندانی درد چیست!