عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سکانس دوم

هرگز این روزهای اوج و سرمستی را از یاد نمی برم...

روزهایی که پر از خنده،شادمانی و پر از شور زندگی ست...

روزهایی که گرمند و پر از آواز پر کبوترهای آزاد...

روزهای آب و آینه و نسیم سبک...

می نویسم تا یادم بماند که آغاز کوره راهی طولانی،اگرچه پر فراز و نشیب است و اگرچه ممکن است تو را از پای بیندازد،اما صبر پیشه کردن،تو را کشان کشان تا انتهای سپیدی صبح خواهد برد.

می نویسم تا بدانم،روزهایی بوده که من گه گاه نومید بوده ام و روزهایی بوده که امید تنها دستاویز من برای ادامه بوده است.

می دانستم که بالاخره می آید...می دانستم همه چیز شدنی ست اگر فقط او بخواهد...

می دانستم زندگی بالاخره خواهد آمد...

می دانستم که از پس هر پرده مات و خاکستری ای،عاشقانه ترین بهار به انتظار نشسته است.

فصل سبز بهار امسال را هرگز از یاد نمی برم...

بهاری که آرزوی کودکیم را به من هدیه کرد و مرا از عطر برنج به ایستگاه آخر رساند...

ایستگاهی که آخر نیست و آغازی دوباره است...