عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...

شیب مهربان..

عاشق آن شیب ملایمم...

همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه...

کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند.

هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می روند،دوشادوش یکدیگر قدم می زنند،می خندند و بعد در مسیری،کوچه ای یا پشت ماشینی گم می شوند.

آفتاب که روی شیب پهن می شود گویی انگیزه های من هم جان می گیرند...گرد می شوند و می پرند بیرون از قلبم...

شاد می شوم...به شیب ملایم سلام می دهم و هر از چند گاهی نگاهش می کنم...

دیروز که از باشگاه بیرون آمدم،یکراست از آن بالا رفتم...آنقدر که گم شدم در حسهای ناشکفته بعدازظهری آفتابی و دور...

راه برگشت را که دور زودم تهران زیر پایم می درخشید...همه چیز زیر آفتاب شهریور ماه طلایی بود...

ساختمانها،آدمها و حتی گربه های چرک وسط جوی...

باد می وزید و برگهای سوخته را یکجا مچاله می کرد.

دسته های شالم را سپردم به باد...

چشمانم را بستم و طلایی شدم.

و با خودم فکر کردم که این شیب عجیب مهربان است...عجیب روزهای مرا رنگ می کند...

عجیب ملایم است و تند نیست...

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...


روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...

زندگی جاریست...

این پست رو هم در مورد دغدغه های امروز خودم نوشتم هم در جواب یک خواننده خاموش عزیز که ازم پرسید چطور با داشتن یک فرزند نوپا هنوز انقدر پر انرژی ام و می نویسم و دغدغه های بچه اذیتم نمی کنه...

ببیند!

زندگی جاریه...و همیشه هم بوده.

اگر تو یه برهه از زمان بایسته و متوقف بشه،مرداب می شه می گنده.زلالیت و شفافیتش رو از دست می ده.دیگه زندگی نیست بلکه مردگیه.

مثل اینه که آدم همیشه کودک بمونه و هیچوقت بزرگ نشه.یا همیشه مجرد بمونه و هرگز ازدواج نکنه! خوب این شدنی نیست.انسان باید تغییر کنه تا به کمال برسه.اگر همیشه کودک بمونی،از آدم بزرگها ضربه می خوری و اگر هم مثلا مجرد بمونی،تبعات بدی گریبانت رو می گیره.

اگر زوجی از هر لحاظ آماده ن و می تونن و بچه دار نمی شن اشتباه می کنن.

دونفره بودن همیشه رویاییه...من اینو حسش کردم و لمسش کردم با تمام وجودم.تجربه ش رو داشتم.چون یه زوج جوون سالها می تونن عاشقانه زندگی کنن و از وجود هم تو زندگی لذت ببرن.هر روز به عشق به هم رسیدن تو خونه ،بیرون کار کنن و وقتی کنار هم رسیدن،شمع و عوهای خوشبو روشن کنن،حرفهای عاشقانه بزنن،فیلم ببنین و یا زیر بارون قدم بزنن.

همه اینا درست ولی یه اما این میون وجود داره...

چقدر دو نفره؟دو تا آدم تا کی می تونن دو نفره داشته باشن و خسته نشن؟درسته آدم دلش برای یه تکه هایی از زندگیش تنگ می شه اما تا آخر عمر که نمی شه تو اون تیکه بمونه و عوض نشه ولی تا کی می شه دونفره موند؟!

سیر طبیعی زندگی باید طی بشه و می شه.زندگی آدمها مدام در حال تغییره.حالا چه به دست خودشون و چه به دست تقدیر و سرنوشت و یا هر چی که بهش اعتقاد دارین.

من هیچوقت جلوی زندگی رو نمی گیرم..هرگز! چون بر خلاف طبیعت زندگی کردن،انرژی خاصی می طلبه و ممکنه هرگز هم به نتیجه نرسه.وقتی عمرمون کوتاهه و تا چشم به هم بزنی بهار زندگی سر رسیده و پاییز می یاد می شینه تو خونه دلت،چرا انرژیمون رو صرف نبودنها بکنیم؟چرا صرف نداشتنها بکنیم؟وقتی می تونیم چیزهای با ارزشی داشته باشیم و از وجودشون لذت ببریم.چیزهایی که نعمتند و بر ما ارزانی داشته شدند.

بچه  هم میوه زندگیه دوست عزیز...اگر کاملا آگاهانه بچه دار شدی این حرفا رو بریز دور...فایده داشتن همیشه حرف اولو نمی زنه! گاهی حسهای خودت مهمترن.بچه داری و بچه داشتن سخته.شوک که نه اما یه تحول خیلی بزرگه.اونایی که الان یه نوزاد یا فرزند نوپا دارن،منظورم رو بهتر متوجه می شن.

دیگه خودت نیستی و طول می کشه تا زندگیت روی روال بیفته...

اما بالاخره زندگی آدمها تحول و تغییر می خواد...همه چیز راکد و یکنواخت که نمی شه!

مطلق گرایی عاقبت خوبی نداره.آدمهایی که انعطاف کمتری دارن مثل یه چوب خشک زودتر تو مسیر تندباد می شکنن و از بین می رن.

مقاومت در مقابل تحول،انرژی زیادی رو می طلبه و همیشه تهش مثبت نیست...ممکنه آدم رو به نیستی بکشونه.

زندگی در حال گذره...این ماییم که باید خودمون رو همراهش کنیم.باهاش بزرگ بشیم ، قد بکشیم و تغییر کنیم.آبدیده بشیم،مادر بشیم و صبور باشیم.

زندگی مثل یه روده...روان و جاری...گاهی پاک و گاهی ناپاکه...گاهی خروشانه و گاهی آرام...

از یه برگ شروع می شه و میره تا آسمون...

این ماییم که باید باهاش کنار بیایم و پروانه بشیم...پیله تنهایی خودمون رو سوراخ کنیم و بیرون بیایم...بالهامون رو باز کنیم و پر بزنیم...

پر بزنیم و پرواز کنیم تا بینهایت...

آدمها قد آرزوهایشانند...

می دانید؟

من آرزو کردن را دوست دارم...

دوستی می گفت:آرزو کردن یعنی حسرت داشتن ...یعنی تو چیزی را بخواهی و نداشته باشی اش و مدام حسرتش را بخوری...مدام به خودت نهیب بزنی که چرا نداری اش و بعد در خودت فرو بروی و غصه بخوری...

اما نه!اینطور نیست...

من عاشق آرزو ام.عاشق آنم که آرزو کنم و به آن فکر کنم تا بینهایت.برای رسیدن به آرزویم،نقشه بکشم،برنامه ریزی کنم و خلاصه در ذهنم برای خودم خوش باشم.

همان دوست می گفت:اگر آرزو نداشته باشی خوشبختی!ارزو آدم را بدبخت می کند.از درون می خورد.شاید همین آرزو است که حسود می کند و خانمان بر می اندازد.

اما موضوع به این بغرنجیها هم نیست.

من همیشه می گویم آدمی که آرزو ندارد،یک آدم به بن بست رسیده است.آدمی ست که به ته زندگی رسیده.یعنی امید ندارد.زندگی ندارد.عشق ندارد.فردا ندارد.

مصی می گفت:آرزو یعنی دروغ...یعنی اینکه خودت را گول بزنی...یعنی سر روحت را شیره بمالی که بالاخره می آید...یا می خری اش...یا اینکه می سازی اش...

اما من همیشه به حرفهایش می خندم و سکوت می کنم.هر شب ابری بالای سرم می سازم و به خواب می روم.ابرهای من گاهی کوچکند و گاهی بزرگ...اما هر چه بزرگتر باشند،من امیدوارتر و پر انگیزه ترم.

هر چقدر بیشتر آرزو کنم،صبح زودتر از خواب بر می خیزم...آواز گنجشکها برایم می شوند گوش نوازترین موسیقی دنیا.خانه ام می شود امنترین و عاشقانه ترین آشیان...و شبها به این شوق به خواب می روم که باز بخوابم و در خواب از آرزوهایم پیراهنی پرنقش و نگار ببافم و بر تن کنم...

آرزو کنید...و آرزو کردن را یاد بگیرید...هر چه آن ابر بالای سرتان بزرگتر باشد،روحتان هم بزرگتر است...

باور کنید!

پینوشت: لینک این پست در لینک زن...

اخلاقهای عطر برنجی...(رمز اصلاح شد!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام غزه...

این روزها خاورمیانه محل تازیدن مصیبتبار آدمهاییست که ستمگران آخرالزمان را روسفید کرده اند...

این روزها،هر جا را که نگاه می کنی،جنگ است و خون و آتش...

تلخی این روزها،از زهر هم بدمزه تر است.

وقتی می شنوی و مزه مزه می کنی،خبرهای غرقه به خون را،خون به جگر می شوی...

وقتی می شنوی و کاری جز تحصن،شعار دادن و پلاکاردهای "استاپ د وار" و "تروس پلیز" را تا آسمان بالا بردن،نمی توانی بکنی،در خودت مچاله می شوی...

خون گریه می کنی...

دلت می خواهد مادر تمام آن کودکان معصوم باشی...دلت می خواهد امدادگر صحنه های جنگ باشی...

دلت می خواهد نباشی و نبینی!دلت می خواهد بیست و سی پر از خبرهای خوش و عید و نقل و نبات باشد...

ای کاش خدا تمام این ستمگریها را عقب می زد!

ای کاش روزی آخرالزمان می شد که همه جا از صلح و آرامش می درخشید...

ای کاش وقتی جنگ می شد،دست خدا تمامی کودکان را جمع می کرد و تا آسمان بالا می برد تا بدنهای کوچکشان اسیر موج حمله بمب و موشک نشود...

این روزها  نوار غزه در حمام خون غرق شده...دیگر روی نقشه پیدا نیست...

ای کاش روزی بیاید که همه فلسطینی ها شاد،آرام و رها زندگی کنند...

ای کاش روزی بیاید که همه کودکان بخندند و برقصند و صدای قهقهه شان تا عرش بالا برود...

...

سلام من به تو ای غزه قرمز...

سلام به کودکان زیبا و معصومت...

سلام به بدنهای مثله شده و غرقه به خونت...

سلام به شبهای بی برقی که با نور بمب و موشک روشن می شوند.

سلام من بر تو ای نوزاد سه ماهه بیگناه...

سلام بر کودکانی که مدرسه ندارند...مادر ندارند...خانه ندارند...اما خدا با آنهاست.

سلام بر آن قلب شکافته ای که بی هیچ گناهی،جوانٍ جوان،از حرکت ایستاد...

سلام من بر دستهای لرزان مادران فلسطینی برای تلاش در روزهای سخت جنگ...

سلام بر آغوشهای خالی...

سلام بر ملت بی ارتش فلسطین...

سلام بر دستهای خالی...

سلام بر غزه...

پینوشت:ستاره عزیزم...تسلیت می گم بهت...از صمیم قلبم...

سی مثل سیاوش...میم مثل معجزه...

مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند:

بردی از یــــــــــــــادم...

با یادت شـــــــــــادم...

از غم آزادم...

صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم...

با خودم می گویم:

مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست...

مهم نیست که این جوان، 22 سال سالم زندگی کرده است و یک شب تب و سردرد امانش را می برد و بعد یک تمور کوچک بدخیم در جمجمه اش جاخوش می کند و می شود سیاهی تمام آرزوهایش...می شود پایان تمام عاشقی اش...

با خودم زمزمه می کنم:چقدر خوفناک است که 2 ماه در کمای مطلق باشی و بعد با بدنی 25 کیلویی از تخت بیرون بیایی...چقدر سخت است که بعد از کما،دیگر نتوانی راه بروی...چقدر سخت است که قبل از آن هنرپیشه بوده باشی و بعد از آن ویلچر پیشه...

نگاهش که می کنم،دلم می خواهد کالسکه را رها کنم و بروم و یک گوشه دنج در همان پارک زار بزنم!! آخر چطور ممکن است یک موجود به این زیبایی و خوش اندامی،22 سال سالم باشد و بعد اینگونه خانه نشین شود؟

خدایا! عدالتت کجا رفته؟

وقتی می پرسد: چشمهایم چه رنگی ست،می گویم: نیلی!رنگ آسمون...

می خندد:دلم می خواد دخترمو ببینم! دلم می خواد یه دختر داشته باشم مثل دخترت...من خوب می شم؟

اشکهایم پایین می آیند:تو چیزیت نیست! تو خوب خوبی!سالمٍ سالم...

می پرسد:من قیافه م مثل مریضاست؟

بغضم می خواهد منفجر شود!! می خواهم آن پرتقال سنگین را در گلویم بترکانم: نه! اصلا!

دوباره نگاهش می کنم...

شبیه هنرپیشه های آمریکایی ست.به واقع شبیه است! به خدا قسم! چشمهای درشت آبی،پوست سفید،موهای براق و پر پر کلاغی...بینی مردانه و صاف...بی قوس!

مادرم نگاهش می کند و می گوید:فقط خدا...خدا می تونه براش یه کاری کنه!

دوباره از من می پرسد:تو از مرگ نمی ترسی؟

اشکهایم را پاک می کنم:نه!

می خندد: اما من خیلی می ترسم...خیلی...

ای خدا! تو به من بگو چرا؟؟چرا؟آخر چرا؟

قلبم می آید بالا...در گلویم می تپد انگار...

می گوید داستان زندگیش را می خواهند فیلم کنند!

توی دلم فریاد می زنم:نه...ای کاش که همانطور بماند...فیلم نشود هیچوقت!ترحم؟هرگز!

پدرش کنار فواره می نشیند... از جوانی و عاشقیش می گوید...از روزهایی که تهران مهمان خانه های بزرگ و ویلایی بود و هر شب تابستان،بساط هندوانه و آبدوخیار به راه بود...از شبهایی که پنجره های قدی بزرگ،از آواز مر*ضیه پر می شدند و همه عاشق بودند...

و پسرش از امید می گوید...

از انتظاری می گوید که انتهایش گره می خورد به یک معجزه...

سیاوش معجزه است...

روحیه اش..

خودش عین معجزه است...

همه می شناسندش در پارک...

می گویند پدرش پیر سیاوش شده...

سیاوش..

منتظر است...

منتظر یک معجزه...معجزه ای که بیاید و به او بگوید: از جا بلند شو! راه برو...تو می توانی...

...

سی مثل سیاوش...

میم مثل معجزه...

پینوشت:عکس واقعی ست...