حال می دانم که مادر چند حرف است...
مادر چه حالی می شود ،وقتی فرزندش درونش تکان می خورد و چند ثانیه بعد درد بدنش را در هم می پیچاند...
حال می دانم که مادر بودن،چه حس و حالی دارد و داشتن موجودی 12 سانتی یعنی چه!
تا همین چند ماه پیش حتی هجی اش را هم نمی دانستم...اما در این چند وقت،دو نفسه بودن و گٌر گرفتن،به من فهماند که مادری ورای تمام مفهومهای دنیاست...
که مادری فقط اسم نیست!فصلی ست گشوده در آستانه بهار زندگی...
قدر این روزها را می دانم...
و قدر مادرم را که مادرترین بوده است برایم...
هرگز از من خسته نمی شود و غرولندهایم را با میل گوش می دهد...خم به ابرو نمی آورد و ویارانه هایم را با روی باز می پذیرد...مادری که هست و من همیشه آرزو می کنم،خدا پیش از او بمیراندم...
مادری که حالا بعد از فصل سوم زندگی خودم،آفتابترین خورشید است...
عاشقانه ترین بهار تقدیم تو باد...
مادرم...
مادر نوشت: و طراح جلدمان همچنان می نوازد...برایش در آینده ای نزدیک،سرسبزترین فصل مادری را آرزومندم...
برای دوستان نازنین:روز مادر بر تک تک دوستان عزیز مجازی مبارک..