عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آفتابترین خورشید

حال می دانم که مادر چند حرف است...

مادر چه حالی می شود ،وقتی فرزندش درونش تکان می خورد و چند ثانیه بعد درد بدنش را در هم می پیچاند...

حال می دانم که مادر بودن،چه حس و حالی دارد و داشتن موجودی 12 سانتی یعنی چه!

تا همین چند ماه پیش حتی هجی اش را هم نمی دانستم...اما در این چند وقت،دو نفسه بودن و گٌر گرفتن،به من فهماند که مادری ورای تمام مفهومهای دنیاست...

که مادری فقط اسم نیست!فصلی ست گشوده در آستانه بهار زندگی...

قدر این روزها را می دانم...

و قدر مادرم را که مادرترین بوده است برایم...

هرگز از من خسته نمی شود و غرولندهایم را با میل گوش می دهد...خم به ابرو نمی آورد و ویارانه هایم را با روی باز می پذیرد...مادری که هست و من همیشه آرزو می کنم،خدا پیش از او بمیراندم...

مادری که حالا بعد از فصل سوم زندگی خودم،آفتابترین خورشید است...

عاشقانه ترین بهار تقدیم تو باد...

مادرم...
مادر نوشت: و طراح جلدمان همچنان می نوازد...برایش در آینده ای نزدیک،سرسبزترین فصل مادری را آرزومندم...

برای دوستان نازنین:روز مادر بر تک تک دوستان عزیز مجازی مبارک..