عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سایه وهم...

اتومبیل مرد میانسال درون کوچه پیچید.آدرس همان بود که روی قبض سفید برایش نوشته بودند...مقابل ساختمانی که نمایش با سنگ گرانیت سیاه پوشانده شده بود،ترمز کرد.پیاده شد و زنگ درب خانه را زد.

صدای زنی که در پس زمینه آن گریه نوزادی با فضا در آمیخته بود،در آیفون پیچید:اومدم...

چند دقیقه بعد زن جوانی در حالیکه کودکی را در آغوش داشت،با یک ساک و یک کیف از ساختمان بیرون آمد...

مرد از اتومبیلش بیرون آمد و درب را برای زن که از نفس افتاده بود و هن و هن می کرد،باز کرد..

کودک کوچک که در سرهمی صورتی رنگش دست و پا می زد،گریه می کرد و به خود می پیچید.

زن به سختی روی صندلی عقب نشست و درب را بست.

کودک را در آغوش گرفت و شیشه کوچکی را با مایع سفید به او خوراند...کودک آرام شد.مرد استارت زد و راه افتاد.

نوزاد در آغوش مادرش به خواب رفت اما دو دقیقه بعد بی قراریهایش شروع شد...

نوزاد نا آرام بود... و زن نگرانتر از همیشه سعی می کرد آرامش کند...

باران می آمد...همه جا خیس بود...چشم مادر هم...

سوالی تا نوک زبان مرد آمد و رفت...

خواست بپرسد که این بچه چرا اینقدر بی قرار است؟گرسنه است؟

با صدای زن جوان به خود آمد: نگه دارید...چقدر می شه؟

مرد دستپاچه از توی آینه به زنی نگاه کرد که خستگی از چهره اش می بارید اما عاشقانه نوزادش را محکم در آغوش گرفته بود...

وقتی باران بند آمد،زن در پیچ کوچه،در خم آن روز ابری و گنگ گم شده بود...

و آن مرد هرگز ندانست که مادر و کودک قصه در خم کدامین کوچه گم شدند؟