عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سی مثل سیاوش...میم مثل معجزه...

مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند:

بردی از یــــــــــــــادم...

با یادت شـــــــــــادم...

از غم آزادم...

صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم...

با خودم می گویم:

مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست...

مهم نیست که این جوان، 22 سال سالم زندگی کرده است و یک شب تب و سردرد امانش را می برد و بعد یک تمور کوچک بدخیم در جمجمه اش جاخوش می کند و می شود سیاهی تمام آرزوهایش...می شود پایان تمام عاشقی اش...

با خودم زمزمه می کنم:چقدر خوفناک است که 2 ماه در کمای مطلق باشی و بعد با بدنی 25 کیلویی از تخت بیرون بیایی...چقدر سخت است که بعد از کما،دیگر نتوانی راه بروی...چقدر سخت است که قبل از آن هنرپیشه بوده باشی و بعد از آن ویلچر پیشه...

نگاهش که می کنم،دلم می خواهد کالسکه را رها کنم و بروم و یک گوشه دنج در همان پارک زار بزنم!! آخر چطور ممکن است یک موجود به این زیبایی و خوش اندامی،22 سال سالم باشد و بعد اینگونه خانه نشین شود؟

خدایا! عدالتت کجا رفته؟

وقتی می پرسد: چشمهایم چه رنگی ست،می گویم: نیلی!رنگ آسمون...

می خندد:دلم می خواد دخترمو ببینم! دلم می خواد یه دختر داشته باشم مثل دخترت...من خوب می شم؟

اشکهایم پایین می آیند:تو چیزیت نیست! تو خوب خوبی!سالمٍ سالم...

می پرسد:من قیافه م مثل مریضاست؟

بغضم می خواهد منفجر شود!! می خواهم آن پرتقال سنگین را در گلویم بترکانم: نه! اصلا!

دوباره نگاهش می کنم...

شبیه هنرپیشه های آمریکایی ست.به واقع شبیه است! به خدا قسم! چشمهای درشت آبی،پوست سفید،موهای براق و پر پر کلاغی...بینی مردانه و صاف...بی قوس!

مادرم نگاهش می کند و می گوید:فقط خدا...خدا می تونه براش یه کاری کنه!

دوباره از من می پرسد:تو از مرگ نمی ترسی؟

اشکهایم را پاک می کنم:نه!

می خندد: اما من خیلی می ترسم...خیلی...

ای خدا! تو به من بگو چرا؟؟چرا؟آخر چرا؟

قلبم می آید بالا...در گلویم می تپد انگار...

می گوید داستان زندگیش را می خواهند فیلم کنند!

توی دلم فریاد می زنم:نه...ای کاش که همانطور بماند...فیلم نشود هیچوقت!ترحم؟هرگز!

پدرش کنار فواره می نشیند... از جوانی و عاشقیش می گوید...از روزهایی که تهران مهمان خانه های بزرگ و ویلایی بود و هر شب تابستان،بساط هندوانه و آبدوخیار به راه بود...از شبهایی که پنجره های قدی بزرگ،از آواز مر*ضیه پر می شدند و همه عاشق بودند...

و پسرش از امید می گوید...

از انتظاری می گوید که انتهایش گره می خورد به یک معجزه...

سیاوش معجزه است...

روحیه اش..

خودش عین معجزه است...

همه می شناسندش در پارک...

می گویند پدرش پیر سیاوش شده...

سیاوش..

منتظر است...

منتظر یک معجزه...معجزه ای که بیاید و به او بگوید: از جا بلند شو! راه برو...تو می توانی...

...

سی مثل سیاوش...

میم مثل معجزه...

پینوشت:عکس واقعی ست...

نظرات 42 + ارسال نظر
فلفل بانو شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 08:38

وای چقدر پست عقبم دو هفته است درگیر به روز رسانی سایت شرکتمون هستم برای همین وقت نکردم بیام نت !
ای جان فدای پاهای کوچولوی دخملک عزیزممممممممممممم خدا حفظش کنه خیلی این لحظات شیرینه خیلی

مرسی عزیزم...

فلفل بانو شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 08:40

تو رو خدا از این جنس پستها نزار حالم بد میشه میدونم واقعیته ولی من از این جور پست ها انرژی خوبی نمیگیرم خواهش میکنم تازگی خیلی مینویسی
میتونم یه خواهشی کنم درسته اینجا خونه ات و هرچی دوست داری مینویسی ولی از مریضی و غم نگو به اندازه کافی هست دیگه دوستم اینا باعث خدای نکرده جذبشون میشه وقتی مینویسی یعنی بهش فکرم میکنی !

ای بابا..وبلاگ من پر از انرژی مثبته این همه...!کی تازگی نوشتم؟انصاف داشته باش فلفل جان...بالاخره غم کنار شادیه عزیزم...این آدم وجود داره...همینجا ...اطراف ما...باید ببینیمش تا قدر زندگیهای سالممون رو بدونیم و اینیدر ننالیم.

نسیم شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 08:58 http://bardiajeegar.blogfa.com

چقدر دردناک

خیلی...طفلک...

[ بدون نام ] شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 09:00

امیدوارم این معجزه اتفاق بیفته، بیچاره پدر و مادرش خدا بهشون صبر بده.

صبره رو که داده....

شکوفه شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 09:29

الهیییییی..چقدر ناراحت شدم..ایشالا هرچه زودتر معجزه اتفاق میفته با توکل به خدا..

امید...فقط امید...

هلیا شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 10:05

یعنی عکس خودشه؟ خیلی سخته خیلی. کاش معجزه بشه.کاش.....

آره.خودشه.هنرپیشه بوده.فیلم بچه های بد.نقش مکمل علیرضا داوود نژاد.

ترلان شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 10:25 http://tarlancafe.persianblog.ir

آخی خیلی ناراحت شدم برای این شخص... گفتی هنرپیشه بوده؟؟ من نمی شناختمش... اسمش چی بود؟ هر چند قیافه ش بگی نگی برام آشناس....
فقط باید براش دعا کرد... انشالله که پس از این همه صبر و بردباری خدا یه پاداشی که منتظرش هستن بهشون بده.

ترلان جان...نوشتم دیگه.سیاوش.ایشالا...

فرشته شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 10:44

الهی که یک معجزه اتفاق بیافته ...الهی که همه ی مریضها شفا بگیرند...الهی که امیدش روز به روز بیشتر بشه ...

ایشالا..

شیما مامان آرمین شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 11:27

خدایا خودت معجزت رو به این جوون نشون بده.
با این پستت اشک ریختم و دعا کردم خدا این جوون رو شفا بده.
آدم وقتی این جور اتفاقها رو می بینه به خودش می آید و خدا رو بابت سلامتی شکر می کنه.
اتفاقا خوبه که از این دست مطلبها هم بگذاری برای من حداقل تلنگری است که وقتی از زندگی و سختیهاش می نالم یادم بیاد که سلامتی بزرگترین و بهترین خوشبختی است.

دقیقا عزیزم...دقیقا...قدر زندگی رو باید همه بدونن.

تینا شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 11:34

گاهی چقدر سخت می شه درک حکمتهای خدا

واقعا...

مریسام شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 11:46

این معجزه اتفاق خواهد افتاد... کلی انرزی مثبت از پستهای وبلاگت به این معجزه کمک خواهد کرد

ایشالا مریسام...ایشالا...

خانومه خونه شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 13:01 http://ladyhone1.persianblog.ir

چقدر جوونه.سنش بهش نمیخوره.ادم میمونه اینا حکمته خداس یا فقط یه اتفاق ه؟!

چی بگم؟منم سر در نمی یارم...

فلفل بانو شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 13:32

آخه دوستی تازگی هم درباره مریضیه اون خانومه و فوتش نوشته بودی امممممممم دیگه یادم نمیاد ولی دوستت دارم دخی بزار انرژی مثبت بگیری فقط تواینجور مواقع بگو خدا شفابده و همون معجزه
زوم نکن عشقم رو کمبودا برو از شیلا بپرس اون خوب بلده برات اینا رو توضیح بده

فلفلی در مورد اون خانومه نمی تونستم ننویسم.چون یه فامیل عزیز بود.اصولا من از اینجور مسایل که یه کم غمناکن تاثیر زیادی می گیرم.ببخش اگه غمگین شدی.شیلا کیه؟

زن متاهل شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 13:46

معجزه است
خدا مهربانه همه چیز ممکنه
ولی چه دلی دارند عزیزانش
من این حس تلخ را چشیدم
چه غمی در چشمهای آبیش نهفته
خدایا خدای شفا دهنده معجزه بفرست

ایشالا عزیزم...ایشالا...غم شما هم کوتاه...

ماهنوش شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 14:11 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

خیلی قشنگه .. خدا کنه شفا پیدا کنه :((((

عزیزم ام اس فکر نمی کنم دیگه درست بشه.

ویدا شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 14:26 http://yoursweetsmile.persianblog.ir/

خیلی ناراحت کننده بود خیلی
چقدر زیبا بود ه شاید چشمش زدن
آیکون یک عدد ویدای خاله خانباجی
.
.
پست قبلی هم کلی انرجی مثبت داشت ماشالله به دخترمون که اینقدر زود راه افتاده

واقعا همه می گن چشم خورده طفلک...مرسی عزیزم..

بهار شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 15:42 http://faslejadidema.blogfa.com

خدایا حکمتت رو ما نفهمیدیم. حداقل رحمتت رو شامل حال این بنده و باقی مریضها بکن. الهی آمین.

آمین بهار جان...موافقم...

بانو- دل مى نوازد شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 16:36

الهى خدا خودش کمکش کنه.. الهى شفاى عاجل بگیره

عریزم ام اس هم داره...ایشالا...

آوایی یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 00:26

سلام یه سالی هست خواننده خاموشتونم تایپم خوب نیست کامنت زیاد نمیزارم ولی قلمتونو دوست دارم ممو خانم.... راجع به این قضیه ام من اعتقادی. به چشم خوردن نداشتم تا ازدواج کردم خاندانه شوهرم اسفند به دستن همش و چیزایی شنیدم ازشون که منم معتقد شدم این بنده خدام چی بگم شاید چشم خورده خدا شفاش بده ایشالله و برای هممون خوب بخاد. اسفندو حتما دود کنین همیشه بد نیست مردم نظر تنگن

من اما اعتقاد دارم...ایشالا عزیزم...

فلفل بانو یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 08:58

وای من یعنی انقدر از پستهای تو تاثیر میگیرم خدا میدونه حتی هنوز به اون خانومه و سرنوشتش فک میکنمفک کنم به خاطر نحوه نگارشتو قلمته تاثیر گذار مینویسی!

شیلا: http://godscourtyard.blogfa.com/

آخی...زندگی دیگه...یکی میاد و یکی میره عزیزم...

پیتی یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 10:18

خیلی دردناکه کاش خدا توان درک حکمتهاشو به ما آدمها بده...
:(

ایشالا...

ماه گل یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 10:54 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

ده سال پیش پسردایی من طی یه اتفاق قطع نخاع شد خیلی غصه خوردیم خیلی اما خانواده اش و خودش خیلی محکمن و یه جورایی این موضوع رو پذیرفتن که این خیلی خوبه.. میدونی ممو خیلی سخته که بپذیری خدا در عین مهربونی و معجزه گر بودنش گاهی اون روی سکه رو نشونت میده واینکه قرار نیست دنیا و زندگیت گاهی قشنگ و دلنشین باشه.. یه جورایی صفت جبار بودنش! و همون بی عدالتی که ما بهش می گیم.. این قسمت سخت ماجراست که باید بپذیریمش وگرنه زندگی از اینی که هست سخت تر میشه.. متاسفانه زندگی همینه در کنار شادیها همیشه سختی و غم هم هست که چاره ای جز پذیرش نداریم و باید شکر لحظه های خوب زندگی رو هم حسابی به جا بیاریم .

نمی دونم اما شاید سیستم بدن بعضیها اینطوریه...تومورسازه! سنگ سازه یا به یه سویی پیش می ره که یک دفعه از کار می افته...
تو پذیرفتنش که شکی نیست...ایشالا خدا خودش همه رو قرین رحمتش کنه...

ستاره یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 14:52 http://twolover.ir

خوبی ستاره عزیزم...بهتر شدی؟واقعا متاسفم...

آتوسا یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 15:15

فتبارک الله احسن الخالقین... به امید خدا شفا پیدا می کنه

ایشالا...

آتوسا یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 15:18

فتبارک الله احسن الخالقین... به امید خدا شفا پیدا می کنه

ویدا دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 11:19

ممو میگم از زهرای روزهای خوب پاییزی خبر نداری؟من خیلی نگرانشم خبری ازش نیست یه مدته

چرا خبر دارم...می یام بهت می گم الان!

افسون@ سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 08:21 http://sasham.blogfa.com/

اول از همه خواستم خواهش کنم جای من اون پاهای تپلیییییییییییییی گل دخترو بخورررررررررررررش
من همیشه اینجا رو می خونم .. خیلی چیزا یاد گرفتم
دیدم حذفم کردی حق داری خب
راستی وبم رو آپدیت کردم بالاخره ..

عزیزم...آخه دیدم نمی نویسی دیگه...تو لطف داری...

ترلان سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 08:53

عزیزم... رمزت کار نمی کنه.

هی وای من!الان درستش می کنم!درست شد دوستم!

بهار سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 11:09 http://faslejadidema.blogfa.com

ممو جون چرا هیچوقت رمز پستهای رمزیت شامل حال ما نمیشه؟؟

غزل سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 11:46

من الان یه چی بگمممم کتککککککک میخورمممممم هااااااااااا
ایمیلم امروز صب ترکیدددددددددددددددددددددد یعنی اومدم چک کنم ببینم رمز گذاشتی پیغام داد ایمیلتون منفجر شده یکی دیگه بسازیننننننننن

وا؟؟یعنی چی؟مگه می شه؟؟این ایمیلاتو چی کار می کنی که می ترکن؟؟

غزل سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 13:46

نمیدونم چرا یانطوری شد از صب در گیرم باهاش

غزل سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 13:54

عطریییییی جان درست شددددددددد همینیه یا عوضش کردی

شیده سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 22:20

چقد جوون و زیبا
خدایا معجزه ای لطفا :((

شیده سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 22:22

من اصلا نمیتونم مردم غزه رو ببینم خدایبا چقدر این انسان نماها ظالمن واقعا ربطی به دین و شیعه و سنی و برادری نداره ولی انسانیت چی؟
کی میتونه این صحنه ها رو ببینه و آروم باشه امان از این سیاست و سیاست مدارها
تاوانش رو زن و بچه مردم پس میدن

چی بگم والا...

شیده سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 22:23

نیکان هم میگه
ای جانم دو تا دندونم بالا داره؟موش موشی من هنوز یه دندونیه در عوض راه افتاده حسابی آتیش میسوزونه انقد خوشحاله و ذوق داره وقتی راه میرههههههههه
خوش به حالت یکی هست یکی دو ساعت دونه برنج رو نگهداره من که مادر 24 ساعته وتمام وقتم
شوشو درگیر شرکت و پروژه ها وکارای خونمونه !
من موندم دست تنها
البته شکررررررر خداااااا
طاقت یه لحظه دوریش رو ندارم اصلا
هفته پیش که خواهرم اومد خونمون من وقت کردم همین کارای کوزتینگ رو انجام بدم تا حالا انقد ذوق نداشتم واسه سابیدن خونه
کل خونه رو طی کشیدم و لباس شستم و جارو و گردگیری و اوووووووه
به قول خواهرم میگفت دوپینگ کردی خوب بسه دیگه مردی از بس کار کردی
وای من عاشق این عقب و جلو رفتناشونم وقتی چهار دست و پا میشن یعنی مثلا دارن میرقصن وااااییییییییی
بازم من دیر رسیدم و خانوم خانوما روندیدممممممم

قربونت!!8 تا دندون داره شیده!!4 تا بالا 4 تا پایین! یه گازایی می گیره از چونه من!!
دخترک ما هم یه دو ماهی هست راه میره...منتهی دستش رو می گیره به صندلی و میز و دورشون می چرخه!بدون کمک میز و صندلی الان دو سه قدم می ره می افته.بچه که تو این سن نرمال راه نمی ره که! فقط با کمک تاتی تاتی می کنه...
اون نیکلاس رو هم ببوس حسابی...مردی شده برای خودش...

افسون@ چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 10:43 http://sasham.blogfa.com/

انسان هایی که رمز ندارن چکار کنن ؟

نیلوفر چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 14:34 http://www.niloufar700.persianblog.ir

وای الهی قربون اون پاهای تپلیش برم. مبارک باشه اولین قدم های زندگی دونه برنج عزیزم.
انشاله خدا قدمهاش رو ثابت و در راه خوشبختی و موفقیت هدایت کنه.

قربونت عزیزم...عکس جدید جاویدو بذار...

آهو پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 17:33 http://lahzehayeman1.blogfa.com

سلام ممو جونم خوبی؟چند وقته فرصت کامنت گذاشتن نداشتم اومدم به خاطر لینکهایی که برا خرید کتابت گذاشتی تشکر کنم!تا امروز فرصت خریدشون نصیب نشده بود..امروز جفتشونو سفارش دادم

عزیزی آهو جان...امیدوارم خوشت بیاد.حتما نظرت رو برام بنویس...

ویدا شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 13:19 http://yoursweetsmile.persianblog.ir/

من که اصلا اهل رمان واینا نبودم اینقدر از خوندن ایستگاه آخر لذت بردم که بیصبرانه دلم میخواد بخت زمستان رو بخوونم
ممنون که لینک خریدشو گذاشتی حتما در اولین فرصت میخرم و می خونم ولذت میبرم
دوستت دارم دوست خوب من

خدا رو شکر عزیزم...حتما اون رو هم بخون...چون بهتر از اولیه...
منم دوستت دارم مامان دلبر!

ممول شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 14:48

مبارک باشه...
تا چشم به هم بزنی دونه برنج رو فرستادی دانشگاه و عروسش کردی ایشالا...
امیدوارم همه‌ی این سالها براتون پر از خنده و خوشی و آرامش باشه و تووو 20 سالگیش از ته دلت بهش افتخار کنی گلم...

مرسی دوست خوبم...

مونیکا شنبه 18 مرداد 1393 ساعت 14:49

سلام.... وای چه خوب توصیف کرده بودی... ۱۰ ماهگی ش مبارک.... مبارک...مبارک....مبارک.... انشاله ۱۰۰۰ ساله بشه....خواهشا عکس بزار....دلم آب شد... جانم.....

لطف داری عزیزم...حتما...

شیرین امیری پنج‌شنبه 23 مرداد 1393 ساعت 01:37

شاید اگه بهش بگی مرگ اتفاقیه که قراره دیر یا زود یه روزی برامون بیفته
اما ادمی که نمیرترسه فقط یه بار میمیره و ادمی که ازمرگ میترسه روزی هزار بار تجربهای میکنه
ولی خیلی پسر خوشگلیه کپی برادر منه
اونم به شدت ازمرگ میترسه و دچار افسردگی و ترس ناشی ازمرگ شده
البته اون تنش سالمه مخش معیوبه

طفلک....چی بگم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.