-
دو رقم پر ارزش: هست و نیست...
جمعه 17 مرداد 1393 12:00
ای دونه برنجم... ای نرمک مادر.. ای کوچک ترین عضو خونه ی ما... ماه تولدت دو رقمی شد. می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟ امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ... وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن... خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی... این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب... می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!...
-
خرید اینترنتی و غیر اینترنتی کتاب اول و دوم من...(بنا بر درخواست دوستان
جمعه 17 مرداد 1393 01:22
صبح روز پنجشنبه تون بخیر... چندین پیغام خصوصی و ایمیل از دوستان داشتم گفتم یه پست در موردش بنویسم تا راهنماییشون کنم. من فعلا" امکان پست دو کتابم رو به شهرستان ندارم...علتش هم سرشلوغی بسیار زیادیه که این روزها گریبانم رو گرفته. اصلا فکرهای بد نکنید در این باره... واقعیتش اینه که خیلی خوشحال می شم که کتابم را امضا...
-
اخلاقهای عطر برنجی...(رمز اصلاح شد!)
سهشنبه 14 مرداد 1393 08:34
-
سلام غزه...
دوشنبه 13 مرداد 1393 08:28
این روزها خاورمیانه محل تازیدن مصیبتبار آدمهاییست که ستمگران آخرالزمان را روسفید کرده اند... این روزها،هر جا را که نگاه می کنی،جنگ است و خون و آتش... تلخی این روزها،از زهر هم بدمزه تر است. وقتی می شنوی و مزه مزه می کنی،خبرهای غرقه به خون را،خون به جگر می شوی... وقتی می شنوی و کاری جز تحصن،شعار دادن و پلاکاردهای...
-
سی مثل سیاوش...میم مثل معجزه...
شنبه 11 مرداد 1393 08:34
مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند: بردی از یــــــــــــــادم... با یادت شـــــــــــادم... از غم آزادم... صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم... با خودم می گویم: مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست......
-
اولین قدمهای زندگی...
سهشنبه 7 مرداد 1393 11:26
نازنیم... دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی... اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟ اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی... می دونستی که خیلی عزیزی؟؟ می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟ می دونستی که من...
-
پایان...
دوشنبه 6 مرداد 1393 08:27
اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی! واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه... خوب حالا بریم سر اصل مطلب! می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر... همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به...
-
دنیای وبلاگی...
یکشنبه 5 مرداد 1393 08:24
این پست ممکنه با پست بعدی تداخل موضوعی داشته باشه! اما این رو از این رو می نویسم که این روزا یه چیزایی رو زیاد می شنوم...یعنی روزی نیست که من وبلاگی رو باز کنم و با این جمله رو به رو نشم: "من دیگه نمی نویسم! من رفتم!حال ندارم! خداحافظ! " بعد یکی دیگه هم بیاد تو کامنتا بنویسه: "وبلاگنویسی تعطیله! تموم...
-
آنچه شما خواسته اید...
شنبه 4 مرداد 1393 08:30
یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم. یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم. خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه! چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!! از اینکه قبل از 32 سالگی...
-
دوستت دارم ابرک من!
چهارشنبه 1 مرداد 1393 08:36
هفته پیش رو بگو!! خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن! واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته...
-
شبهای پر ارزش...
دوشنبه 30 تیر 1393 12:51
خواستم بگم دعا کنید... خواستم بگم این شبها رو هرگز از دست ندید... سال پیش همین موقع عجب حالی داشتم... فقط یه چیز از خدا می خواستم: سلامتی دخترم... اینکه نوزادی که به دنیا می آرم سالم و صالح باشه... که بود... که هست... قدر این شبها رو بدونید... سرنوشتها تو این شبها رقم می خوره... خواستم بگم برای همدیگه دعا کنیم... برای...
-
این دور گردون...
یکشنبه 29 تیر 1393 08:26
نصفه شب نوشتنم گرفت...آمدم پشت لپ تاپ...دستم را زدم زیر چانه و خیره شدم به صفحه سفید وبلاگ... از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم! ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست. یکهو دلم رفت کنار دلش... یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست... چقدر تلاش کرد... آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی... اما نشد! نمی دانم چرا... شاید خدایش نخواست....
-
معرفی کتاب(همین حوالی)
پنجشنبه 19 تیر 1393 08:23
نام کتاب:همین حوالی نویسنده: سمین شیردل انتشارات:حکایتی دیگر خوب معرفی کتاب این هفته می رسه به یک رمان بامزه و صد در صد آموزنده... من دوستش داشتم.البته بگم ها! اولش توی ذوقم خورد حسابی...اما از اواسطش واقعا جذبش شدم و دیگه نتونستم زمین بگذارمش. برای خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید... شقایق دختر زیبای خانواده ای...
-
یک پایان سفید...
چهارشنبه 18 تیر 1393 10:00
سکانس یک: دوش می گیرم... موهایم را شانه می زنم... طره طره و درشت درشت می بافمشان... ساکم را می بندم... مانتوی سپید بر تن می کنم... کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک... بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم... آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم... سکانس دو: روز است... ساعت 7...
-
روزهای خط خطی
دوشنبه 16 تیر 1393 08:33
آن شب چه شب سختی بود نازنینم... چمدان کوچک و سبزت را بستم... بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم. می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود! درد داشتم...زیاد... باید می رفتم!...
-
بی سرزمین تر از باد
شنبه 14 تیر 1393 08:33
می دانید؟ حرفهایی مانده است در گلو... حروفی خشکیده در انگشت... نمی آیند بالا... خورده می شوند... نوشته نمی شوند... می روند پایین و برمی گردند به ذهن... ازین غوغای کلمه ها می ترسم... ازین غوغای توی ذهنم می ترسم... می دانید؟ این روزها مثل بادم... بی سرزمین... سرگردان و بی آشیان... ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم...
-
تنها راه چاره...
چهارشنبه 11 تیر 1393 08:23
می دانید؟ راه رفتنی را باید رفت... این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه... گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی... تفته تر از تفته ام... سخت است اما گریزی نیست! زندگی پستی و بلندی بسیار دارد... باید بایستی... ایستادگی ،مقاومت می آفریند و صبر،استقامت... این روزها داغ...
-
لبه تیغ...
دوشنبه 9 تیر 1393 08:33
-
لذا*یذ زندگی...
شنبه 7 تیر 1393 08:27
می دونی چی لذت داره؟ اینکه ساعت 9 شب، تازه با یه دونه برنج سرحال که سوپ گوشتش رو تا ته خورده،بزنین بیرون... بعد یکدفعه یادتون بیفته که چند وقت پیشا یه دریاچه ای بود و یه خلیج فارسی و چقدر قبلش خوش گذشته بود بهتون... اونوقته که راهتون رو به سمتش کج می کنید و خیلی سریع می رسید جلوی درش... دونه برنج رو ،تو کالسکه ش می...
-
خوراک مرغ با تره فرنگی
چهارشنبه 4 تیر 1393 08:30
باز نزدیک ماه رمضون شد و من یادم افتاد برم از تو آرشیو عکسهام،تصاویر دوست داشتنیم رو در بیارم و دستور یه غذای خوشمزه رو اینجا بذارم... راستی!وبلاگستان چرا اینقدر سوت و کوره؟ همه مشغول دیدن جام جهانین یا دارن خودشون رو برای ماه مهمونی خدا آماده می کنن؟این لینکیهای منم که خوابشون برده...هیچ کدومشون آپدیت نیستن!هر کدوم...
-
پینوشتهای گیر کرده در گلو!
دوشنبه 2 تیر 1393 08:33
پینوشت 1:دوست عزیزی که می آی کلی می نویسی خصوصی کامنت می گذاری و فرار می کنی!اولا خوشحالم که رمانخوانی رو از این وبلاگ شروع کردی و یاد گرفتی.دوما" اسم کتاب من نه بخت سفیده!نه سفید بخته!نه سیاه بخت! اسمش "بخت زمستان" ه.بعید می دونم خونده باشیش!چون کسی که کتابی رو به دست می گیره و می خونه،لااقل اسم روی...
-
سه نقطه...
شنبه 31 خرداد 1393 08:30
می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده... می گفت هنوز هم عاشق است... می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد... می گفت: شام آخر را با او خورده ام... می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند... می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم... می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون...
-
خوش آمدی نازنینم...
چهارشنبه 28 خرداد 1393 08:30
نازنینم... به دنیای ما خوش آمدی... دستهای کشیده ات... چشمهای درشت ، پر فروغ و زیبایت... لبهای قرمز ، کوچک و برجسته ات... پوست لطیف و سفیدت... آن بینی ظریف و کوچک که شبیه بینی دخترک من است... همه و همه پیغام آور آرامش و هستی اند... 27 مین روز خرداد،روز موعود عشق شد و تو شعبانی شدی... تو در ماهی مبارک... زمینی...
-
خرما بر نهال...
سهشنبه 27 خرداد 1393 08:30
عجب دنیایی ست... دنیایی که می میراند و زندگی می بخشد... دنیایی که وفادار نیست! نه به من!نه به تو... و نه به هیچ کس دیگر... عجب دنیایی ست... در همان لحظه ای که نوزادی آغازش را شیون می کند... کسی سینه اش از داغ مادری جوان می سوزد... کاش همیشه سرسبزی بود و زندگی... کاش مرگی نبود! دیشب ستاره ای جدا شد و در تاریکی آسمان...
-
دونه برنجی که خانه می ترکاند!
دوشنبه 26 خرداد 1393 08:30
همین آخر هفته ای آمدیم خیرسرمان بعد از بار گذاشتن ناهار و تمیزی خانه ای به هم ریخته که بالاخره یعد از نود بوقی پاکیزه شده بود، پروژه حمل شرکتمان را دست بگیریم و کارهایش را انجام دهیم و ایمیل چک کنیم که دونه برنج آمد پایین پایمان قوم قوم و ماما ماما کرد که بغلش کنیم. بغلش کردیم و نشاندیمش روی پایمان.جوجه کوچک هم شروع...
-
بیرون از اینجا...
شنبه 24 خرداد 1393 08:33
بیمارستان شلوغ بود... شیون کودک لحظه ای قطع نمی شد. دلم می خواست سرک بکشم ببینم چرا اینقدر بی قرار است و کاری از دست من برایش بر می اید آیا؟ چقدر دلم می خواست همراهش گریه کنم... دلم می خواست رها شوم. از همه حسهای بد. روی نیمکت سیمانی نشستم...پاهایم را تاب دادم. نسیمی از روی موهایم گذشت.به صفحه سبزرنگ مجله زل زدم...به...
-
فصل بادبادکها
پنجشنبه 22 خرداد 1393 08:37
12 سال است که تو را از دست داده ام... تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد... دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند! امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز. دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت...
-
تبادل نظر...(رمزها ایمیل شده و در هیچ وبلاگی رمز گذاشته نمی شود!!)
سهشنبه 20 خرداد 1393 08:33
خوب ...این پست حذف شد! ممنون از دوستان عزیزم که اظهار نظر کردند و وقت گذاشتند. راستش تا حدودی با نظر ویدا ،رضوان ،ترلان و ممول موافقم. و خودم هم همین فکر رو می کردم... فقط می خواستم مطمئن بشم که شکم بر طرف شد!! عکسهای گالری هم باید صبر و حوصله به خرج بدید تا باز شه...چون خیلی سایت سنگینه و باز نمی شه...وقت می بره......
-
سفر...
یکشنبه 18 خرداد 1393 08:30
تصمیم ناگهانیه...زود باید نظر خودم رو اعلام کنم! می دونم با یه دونه برنج شیطون سفر،یه کم برام سخته...اما می ارزه...باید سعی خودم رو بکنم...شاید این روزا دیگه برنگردن و فرصتها از دست برن... همگی با هم راهی می شیم...جاده حسابی خلوت و تمیزه... خیلی وقته از جاده چالوس نیومده بودیم!هر بار به خاطر شلوغی و باریک بودن جاده و...
-
فایلی به نام زندگی
جمعه 16 خرداد 1393 13:00
باز هم شانزدهم شد و می خواهم از تو بنویسم... از تو که صاحب مهمترین و پر عکسترین فایل لپ تاپ منی...فایلی به نام زندگی... تو این روزها همه چیزی... زندگی ما شدی... هر ماه که می گذرد تو بازیگوشتر و بزرگتر می شوی...رفتارهایت تغییر می کنند... دست دستی،سرسری و رقصیدن را یاد گرفته ای... دستت را به مبل می گیری و می ایستی!بدون...