عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فایلی به نام زندگی

باز هم شانزدهم شد و می خواهم از تو بنویسم...

از تو که صاحب مهمترین و پر عکسترین فایل لپ تاپ منی...فایلی به نام زندگی...

تو این روزها همه چیزی... زندگی ما شدی...

هر ماه که می گذرد تو بازیگوشتر و بزرگتر می شوی...رفتارهایت تغییر می کنند...

دست دستی،سرسری و رقصیدن را یاد گرفته ای...

دستت را به مبل می گیری و می ایستی!بدون کمک...

نازنینم!خیلی وول می خوری ماشاالله..

و مراقب لازمی شدید...

برخی اوقات از زور خستگی در جا خوابم می برد و هر چه آن رعد و برقهای مهیب به در و دیوار می کوبند من بیدار نمی شوم!

خوب چاره ای هم نیست...باید مادری کنم...

خستگی ها و خودنبودنها به کنار،من از این حسها لذت می برم...آنقدر به تو عادت کرده ام که وقتی می خوابی دلتنگ آن چشمها و لبهای ظریف می شوم...دلم می خواهد ببویمت و ببوسمت دوباره و سه باره و صدباره...

ذوق کردن پر سر و صدایت را دوست دارم...

وقتی آهنگ دالی موشه را برایت می خوانم و تو در خواب به تقلید از من "دایی"،"دایی" می کنی،می خوام درسته قورتت بدهم...

وقتی غرغر می کنی و می گویی: "ماما" تند و پشت سر هم،من خوشبختترین مادر خسته تمام وقت دنیایم...

وقتی با من کلاغ پر بازی می کنی و انگشتت را روی زمین می گذاری،

وقتی به تو می گوییم نان کوچکت را در عدسی بزن!آن را در عدسی می زنی و می خوری،شیرینترین اتفاق دنیا از آن من است...

این روزها

 من یک مادر تمام وقتم...

12 ساعت که نه!

24 ساعت در خدمت توام...

اما هر آنچه که باشد و هر آنچه که باشی من راضیم...

حالا من یک فایل دارم...یک فایل صورتی رنگ...

فایلی که امروز 8 ماهه می شود...

باورت می شود؟

کوچکم؟

4 ماه دیگر یک ساله می شوی...یک سال؟؟؟در باورم نمی گنجد!!هرگز!

سال پیش همین موقع در بطن من بودی و من دلتنگ دیدار...

دلتنگ آنکه ببینم بالاخره تو چه شکلی هستی...

شبیه منی یا پدرت؟

اما امسال تو در آغوش منی...شبیه زندگی منی...

اصلا تو خود منی...

هشت ماهه شیرین من...

هشتمین ماه زندگیت همراه با شروع اولین تابستان داغ زندگیت، تابستان داغ 93 ، مبارک...