عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بیرون از اینجا...

بیمارستان شلوغ بود...

شیون کودک لحظه ای قطع نمی شد.

دلم می خواست سرک بکشم ببینم چرا اینقدر بی قرار است و کاری از دست من برایش بر می اید آیا؟

چقدر دلم می خواست همراهش گریه کنم...دلم می خواست رها شوم. از همه حسهای بد.

روی نیمکت سیمانی نشستم...پاهایم را تاب دادم.

نسیمی از روی موهایم گذشت.به صفحه سبزرنگ مجله زل زدم...به چهره هنرپیشه داستان که رنگی رنگی نقاشی شده بود...به صورتهای گندمی و موهای قهوه ای و لبهای قرمزشان!

وقتی غرقی،اطرافت را نمی فهمی...

وقتی درون دنیایی سبز خوابت می برت،خاکستریهای اطرافت نمی بینی.

سرم را که بیرون کشیدم دوباره تصویر خاکستری بیمارستان در نظرم زنده شد.

پیرمردی را می بردند...دست و پایش شکسته بود.ناله می کرد...

مادری در داروخانه با فرزندش به انتظار نشسته بود.

داروخانه ای با داروهای خاص...شیمی درمانی...

ای خدا!

چقدر درد دارند این مردم...مردم شهر من چقدر سخت می گذرانند...

همه چیز اینجا مرده است انگار...

سکون و مردگی و ماندگی بیداد می کند.

بخش اداری شلوغ بود.

آنقدر مواجب بگیر آمده بود که خدا بگوید بس!

مرده شوی این تاییدیه و استعلاجی را ببرند!اصلا مرده شوی بیمه و مشتقاتش را ببرند ایضا"!بی نزاکتهای عالم! 

دکتر دیوانه بی خدا!

پرونده را که تحویل گرفتم،رها شده،خودم را از درب بزرگ و آهنی بیمارستان بیرون انداختم...

پل هوایی را رد کردم.زیر پل مردی گوجه سبز و چاقاله می فروخت...آخ که چه رنگهایی!

آنطرفتر،دستفروشی اسباب بازیهای رنگارنگش را حراج کرده بود.

در کناره خیابان ،دو دختر زیبا و ظریف با آرایشی غلیظ از ماشینهای در حال گذر دلبری می کردند...

ترافیکی شده بود برایشان بیا و ببین!
همه چیز رنگ زندگی داشت...رنگ گوجه سبز و سیب گلاب...

رنگ اسباب بازی و دمپاییهای قرمز...

رنگ رژ لب دخترکان زیبای پیاده رو...

بیرون از بیمارستان زندگی جاری بود.

با خودم فکر کردم:

چه قدرتی دارد خداوند من!

چه پر رنگ دو صحنه زشت و زیبای خلقت را در کنار هم گذاشته...

از مردگی تا زندگی به اندازه یک عرض خیابان فاصله است...

و از زندگی تا مردگی به اندازه یک بند انگشت...

اسپانسر نوشت:اسپانسر مسابقه پیش بینی نتایج جام جهانی می شویم!!!