عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یعقوب جان!

آفرین به تو یعقوب جان!

آفرین...

عجب صبری داشتی...عجب اسطوره ای بودی برای خودت...

می دانم که ایوب هم به صبرش معروف بوده...می دانم...

اما صبر تو از نوع دیگری ست...از جنسی دیگر...

جوان بودی پسر عزیز کرده ات را از تو گرفتند و در چاه انداختند...پیراهن خون آلودش را آوردند نشانت دادند که گرگ دریده او را...

باور نکردی...شکستی و پیر شدی...

منتظرش ماندی...

ساعتها...

روزها و ماهها...

سالها...

آنقدر اشک ریختی که بینایی چشمانت را از دست دادی...

اما صبر کردی...

صبر...

آنقدر در انتظار و انزوا ماندی تا یوسفت آمد...

آمد و چشمهایت با رایحه پیراهنش بینا شد...

آفرین به تو پیامبرم...

خوش به حالت!

کاش در آن دوره زندگی می کردم و از تو می پرسیدم که چگونه راه صبر آن سالهای تنهایی را بر خود هموار کردی؟

چطور به خودت امیدواری دادی که می آید روزی...

که می شود...

من که یک ده هزارم صبر تو را ندارم ولله!

کاش بودی و به من می گفتی چطور این روزهای پر از انتظار که شمردی  را برای خودم بشمارم...

هیچوقت شک نکن!

اگه دیدی یه زن اپلهای روی آستین مانتوی کتونش برعکس شده و حواسش نیست،

اگه دیدی یه خانومی وقتی از تاکسی پیاده می شه و یادش میره پول راننده رو حساب کنه و ذهنش حسابی مشغوله،

اگه یه وقت به یه زن جوون زیبا برخوردی که ریشه موهای خوشرنگش در اومده و شقیقه هاش تا بناگوشش مشکی شده،

اگه پاچه نامرتب شلوار لیش تو خیابون توجهت رو جلب کرد،

اگه نگاهت به نگاه نگرانش گره خورد که مدام ساعتش رو نگاه می کنه و این پا و اون پا می کنه که زودتر برگرده خونه،

اگه دیدی به پوست بیرنگ و رنگ پریده ش یه کرم ضد آفتاب نزده...

اگه ناخوناش یکی در میون کوتاه و بلنده و وقت نکرده بره ترمیم یا حداقل یه لاک خوشرنگ روشون بزنه،

اگه دیدی یه زن تو مغازه اسباب بازی فروشیه و دنبال یه اسباب بازی جدید می کرده و حواسش به مغازه مانتو فروشی کناری که مانتوهای خوشگل پاییزیش به مشتریا چشمک می زنن،نیست...

اگه یه وقت به زن جوونی برخوردی که تو مهمونی نگاهش با تو نیست...یه جای دیگه ست...اون دور دوراست،

اگه دیدی با کفش تابستونی اومده بیرون و هنوز نفهمیده پاییز اومده و دیگه هوا سرد شده،

اگه شال نامرتبش توجهت رو جلب کرد اگه موهای پریشونش  تو دست باد اسیر بود...

اگه دیدی لبخندش فرق می کنه و عاشقانه ست...

اگه فهمیدی که خنده هاش از ته دله،نه مصنوعی و ظاهری...

شک نکن که اون زن یه مادره...

یه مادر با تمام دغدغه های جوونی..

با دغدغه هایی که متعلق به فرزندشه...

به عشقش...

به میوه زندگیش...

 

ادامه مطلب ...

یک فنجان قهوه با طعم ابر

دلت آرام می گیرد...

با یک فنجان قهوه...

رو به آسمان...

در بعدازظهری پاییزی...

پس

به سلامتی ابرهای سنگین و خاکستری و نمناک...

(عکس اثر هنری خودمه!!!دوستان اینستا دیدن!)

حال خوش من...

وای که چه حالی داشتم آن شب...

وای از آن شبی که منتظرت بودم.

وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد.

وای از شب آخر با من بودنت...

وای که چه زندگی ای بودی در من...

جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی.

تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم...

تو را تصور کردم در آغوشم...

تو را! 

بویت را...پوست لطیف بدنت را....

گریه های ریز و نازنینت را.

لبهای ظریف و صورت سپیدت را.

وای از منی که آنقدر می خواستمت و دوستت داشتم.

آن شب خدا تا صبح با من بود...

بالای سرم.

دستش را می کشید روی موهایم و می گفت:

تو صاحب بهترینت می شوی فردا...

صبر کن تا سحر...

به تو هدیه اش می کنم.

چشم که بر هم زنی،در آغوش توست.

من بوی بهشت را در همان حوالی حس می کردم...

بوی جمعه می داد.

بوی مهرماه...بوی پاییز.

باورم نمی شود که این پاییز،سال دیگری از زندگی تو آغاز می شود.

بیا بهترینم...بیا که دلتنگ روزهای آمدنت شدم.

بیا...

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


نفس...نفس می کشم...

پنجره را که باز می کنم،دریچه صبح به رویم گشوده می شود.

دریچه ای نورانی با آفتابی کمرنگ...

دریچه خاطرات نزدیک...

این هوا چه غمی دارد...چه صبحی دارد این مهر ماه پاییزی.

دیگر دلتنگ نیستم...دیگر راهم از گذر تنگ دلتنگی،جداست.

دیگر چای نمی نوشم تنهایی...

یادش بخیر...سال پیش همین روزها...

چقدر در تب و تاب بودم...

جهیزیه دخترکم کامل بود.

تمام آن لباسهای سبز و سفید و صورتی و یاسی در کشوها و کمدش خوابیده بودند.

سرویس حوله کوچکش،شیشه شیرهایش،کریر و نی نی لای لای موسیقی دار همه منتظر در آغوش کشیدن نوزادی سفید بودند.

بالش شیردهی صورتی،رختخوابهای کوچک و نو سبز و سفیدش.ظرفهای غذا،پاپوشها و کفشهایی که حالا به پایش کوچک شده اند،همه و همه دست نخورده و بکر کنار هم چیده شده بودند در ویترینش.

سنگین بودم و خوشحال...

شبها روی تختش دست می کشیدم و برایش لالایی می خواندم.

روزها برایش داستان می خواندم و زمزمه می کردم آهنگ پاییز را...

نسیم خنک پاییزی که برمی خیزد به خود می آوردم.

دست تکان می دهم برای همه شهر...برای خانه های ریز و درشت.

برای پنجره های باز و بسته...

برای پرده های توری و حریر...

برای قابلمه های پر از قورمه سبزی...

برای دیوارهای آجری خانه های کلنگی...

برای بچه مدرسه ایها..

برای مادران و دختران..

برای شور پاییزی...

برای دخترکم که همین حالا در خواب است.

برای خاطره هایی که عمرشان ده روز دیگر به یکسال می رسد...

خانم ناصری...

یه خانم ناصری بود و یه مدرسه...

عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! 

لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود...

معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به هیچ کس کمتر از 15 نمی داد.اما همیشه کلاسهاش گوش تا گوش شاگرد می نشست.حتی بچه شرهای مدرسه کلاسهاش رو جیم نمی زدن.

یک جوری بود این زن!یک جور خیلی خوبی...

به زور به نماز خوندن تشویقمون نمی کرد.نمی گفت اگه موهاتون بیرون باشه ازش آویزونتون می کنن تو روز قیامت،یا نماز نخونین خدا نامه اعمالتون رو پرت می کنه اونطرف بهتون نیم نگاهی هم نمی ندازه.قهرش می گیره...

می گفت همه چیز بر پایه عشقه.این جهان بر اساس عشق بنا شده.

با خودته اگه نماز نخونی!با خودته اگه روزه نگیری...روحت رو خدشه دار می کنی.این روح دست تو امانته نباید بذاری کثیف بشه.هر چقدر اعمالت بهتر باشن،روحت خدایی تر می شه...بالاتر می ره...سفیدتر می شه...

می بینید؟هنوز یادمه...مثل نقشی که روی سنگ کندند،حرفهاش تو ذهنم مونده.

معلم دینی های دیگه حسرت محبوبیتش رو می خوردن.وقتی سال سوم،به جاش خانم فرقانی اومد سر کلاس،لب و لوچه های همه مون آویزون شد.نقطه مقابل ناصری بود.ازون مومنهای نون به نرخ روز خور و نوحه سراهای الکی...

وقتی قیافه هامونو دید،گفت چی از ناصری یاد گرفتین که اینقدر دوستش دارین؟بگید! یه جمله ازش بگید ببینم این چی تو مغز شماها فرو کرده که اینقدر طرفدار داره!

من بلند شدم و گفتم: ناصری می گه دنیا بر پایه عشق بنا شده...همه چیز خداست...به خدا بگو اگه مشتاق منی،صبح که شد،سپیده که زد،بیدارم کن...بیدارت می کنه...مطمئن باش!

چشماش از تعجب گرد شد،نفهمید انگار.

مسخره کرد و بعد برای اینکه ضایع نشه،درس رو شروع کرد...

و من به این فکر کردم که متفاوتترین آدمی که دیدم معلم دینی سالهای دبیرستانم بود...

کسی که هرگز ما رو از خدا نترسوند و اونقدر به ما غذای روح داد که ما رو عاشق خدا کرد.به همین راحتی...به همین سادگی...

دوست نوشت:شرمنده همه دوستان عزیزمم...می خونتمون با گوشی...غزل! تو رو هم ایضا"..می دونستی؟...کی؟شبها دیروقت!انقدر خسته می شم که نای کامنت گذاشتن ندارم.هرچند که لینکیهای منم دیگه هر روز اپدیت نمی کنن و انگاری خسته شدن از نوشتن اما هنوزم که هنوزه با ذوق و شوق وبلاگاتون رو باز می کنم تا یه پست تازه بخونم ...یه خبر تازه بشنوم ازتون.دوستتون دارم...حتی خاموشهای بی حوصله ای رو که نای کامنت گذاشتن ندارن!

شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...

شیب مهربان..

عاشق آن شیب ملایمم...

همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه...

کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند.

هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می روند،دوشادوش یکدیگر قدم می زنند،می خندند و بعد در مسیری،کوچه ای یا پشت ماشینی گم می شوند.

آفتاب که روی شیب پهن می شود گویی انگیزه های من هم جان می گیرند...گرد می شوند و می پرند بیرون از قلبم...

شاد می شوم...به شیب ملایم سلام می دهم و هر از چند گاهی نگاهش می کنم...

دیروز که از باشگاه بیرون آمدم،یکراست از آن بالا رفتم...آنقدر که گم شدم در حسهای ناشکفته بعدازظهری آفتابی و دور...

راه برگشت را که دور زودم تهران زیر پایم می درخشید...همه چیز زیر آفتاب شهریور ماه طلایی بود...

ساختمانها،آدمها و حتی گربه های چرک وسط جوی...

باد می وزید و برگهای سوخته را یکجا مچاله می کرد.

دسته های شالم را سپردم به باد...

چشمانم را بستم و طلایی شدم.

و با خودم فکر کردم که این شیب عجیب مهربان است...عجیب روزهای مرا رنگ می کند...

عجیب ملایم است و تند نیست...

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...